هرچی تودلته بریز بیرون۶
-



-
خدایاشکرت
ممنونم که خانواده م کنارم هستن
و داشتن شون
خودت کمکم کن
ادامه بدم و درست پیش برم و بعدشم توکل بر خودت
من شناخت مثل الان رو نداشتم و زمان بگذره می دونم بیشتر شناخت پیدا می کنم نسبت به این جای که هستم ولی خودت شاهدی این طور نبود که بدون علاقه وارد این مسیر و رشته بشم این طور نبود که مجبوری باشه
خودم خواستم و می دونم که برام خیر می خواهی اگرنه این سال ها که پشت سر گذاشتم هرکدوم می تونست برای من رخ نده و تو اون شرایط نباشم
برخلاف تصور همه اومدم حالا هم که همه حداقل به ظاهر راضی اند کمکم کن این شک ها از ذهنم بره بیرون کمکم کن درگیر چیزای ناپایدار نشم و مسیر مو تا اخر پیش برم
هی یادم میره چیزی موندگار نیست هی یادم میره دنیا ارزش نداره
و الکی گیر می کنم داخل ش الکی ذهنم مشغول میشه و هی فکر و خیال بعدم غم.
برای چیزای که موندگار نیست من ففط باید یادبگیرم و بگذرم اما انگار جامعه خیلییی سر ادمو مشغول می کنه یک دفعه به خودم میام میگم من کجام!؟ اصلا دارم برای چی زندگی می کنم؟!
چرا همه انقدر درگیر زندگی ان
یادم میره هدف چی هست یادم میره مرگ همراه منه یادم میره ارزش ها چیند و دنیا فقط برای لذت و استفاده منه نه اینکه من سختی بکشم برای دنیا هی همه ی هم و غمم بشه زندگی و بهتر بگم زندگی حیوانی
یادم میره ادممم
و بعدش از اونی که هستم بدم میادبس کن تو ای دل که تو با خود چه می کنی
تا چند از برای جهان گریه می کنی
بر هم بزن جهان و جهان را رها نما
آخر چرا تو بهره جهان ناله می کنی
آخر مشو رضا به جهان فنا ببین ...
دنیا خریده ای و تو دین ساده می کنی
یادم نمی رود که چه ها کرد با دلم
آخر چرا تو این دل من پاره می کنی
دل را رها نموده و هم بس رها شدی
با دل چرا مساوی دروازه می کنی ؟!
بر کن تو این خرقه ی دنیا ز این تنت
آخر چرا قبول چنین جامه می کنی ؟!
راضی مشو با تن خود هم صدا شوی
آخر چرا هی هوس لاله می کنی
بهره جهان مهر دلت را مکن خراب
آخر چرا مهر بر این نامه می کنی ؟!
ای دل تویی که بهره ابد آفریدنت
دل خوش به این گیتی صد ساله میکنی ؟!
صد سال هم عمر تو را گر بوَد چنین
گاهی فقط در هوست لانه می کنی ...
لُب است آخرت که گرفتار لایه است
آخر چرا نظر تو به این لایه می کنی ؟!
عمرت به سر رسیده و فکری بکن دلا
بگذشته این جهان و تو هم چاره می کنی ... -
دقیقا با خودت چی فکر کرده بودی؟
-
تو حتی جرئت نداری یه ویس ساده بفرستی
-
حتی جملات عادیترین کلمات رو اشتباه تلفظ میکنی
-
تا کی میخوای خودت رو گول بزنی ؟
-
چیزی که توش استعداد نداری همه انرژی و وقتت رو میگیره
-
کلمات لعنتی، مثل سرب داغ میان بیرون.
فکر میکردم میتونم… آره، یه زمانی فکر میکردم صدام، اون خراش خفیف تهش، میتونه یه چیزی رو زنده کنه.
یه شخصیت. یه دیالوگ. یه دنیای خیالی.
فکر میکردم اگه زل بزنم تو آینه و چند خط رو با حس بگم،
میشم اون کسی که مردم موقع شنیدن صدای توی فیلم، اسمشو تو گوگل میزنن.اما لعنتی...
وقتی میخوام یه کلمهٔ ساده رو ادا کنم، زبونم لیز میخوره.
وقتی میخوام شبیه بازیگرا حرف بزنم، صدام میلرزه
انگار یه وصلهٔ ناجورم تو دنیای دوبله،
یه پیچ اضافه روی یه دوچرخهٔ معیوب.بقیه تحسینم میکردن، چون اونا فقط ظاهرشو میدیدن.
نه اون همه تپق لعنتی، نه اون همه ضبط مجدد،
نه اون صد بار گوش دادن به صدای خودم که مثل چاقو میره تو مغزم.
تحسینشون شد کلاه شعبدهبازی که منو گول زد.
باورم شد...
باورم شد که شاید یه چیزی تو من هست، یه استعداد.ولی حالا... حالا که همهچی رو امتحان کردم
میبینم فقط یه مشت صدا بود که جایی نمیرسید.
مثل نامههایی که هیچ وقت تمبر نداشتن.و دوبله؟
دوبله اون خیابونی بود که فکر میکردم به خونهم میرسه
ولی فقط منو کشوند وسط یه بیابون
جایی که حتی پژواک صدای خودمم مسخرهم میکنه.نه، من دوبلور نیستم.
فقط یه کسیام که یه مدت طولانی خودش رو گول زد.
و حالا خستهست.
خسته از بازی کردن با صداهایی که مال خودش نیستن
و سکوتی که بالاخره، یه جور حقیقت داشت. -
تودلییییی
-
هیچ وقت تو هیچی خوب نبودم
-
هیچ وقت کافی نبودم
-
من کاراکتر دیزنی نیستم. من سارا ۱۲ سالهام. یه دختر معمولی با قلبی که زیادی کار کرده واسه هیچ.
هیچ وقت تو هیچ کاری عالی نبودم.
نه ستارهی کلاس، نه نفر اول، نه اون که وقتی میاد همه میگن "دیدیش؟ اون عجیبه، اون یه چیز دیگهست".
نه بابا... من همون سارا بودم، همیشه وسط. نه بالا، نه پایین.
وسط... جایی که هیچکس براش مهم نیست کی اونجاست.همیشه یه نفر بهتر ازم بود. همیشه یکی بود که بهتر میدویید، بهتر میخندید، بهتر عاشق میشد، بهتر میخوند.
من چی؟
من فقط نگاه میکردم.
فقط سعی میکردم بگم "منم هستم"، اما صدام گم میشد وسط سر و صدای بقیه.
مثل یه برگ زرد توی پاییز، بیصدا میافتادم، کسی هم حواسش نبود.یه بار فکر کردم خاصم.
یه بار فکر کردم شاید ته قلبم یه جرقهست.
اما حالا... حالا دارم به سارا ۱۲ ساله نگاه میکنم.
همونی که تو اتاقش با عروسکاش حرف میزد چون کسی نبود که بهش گوش بده.
همونی که فکر میکرد شاید یه روز یه در باز میشه و یه نفر میگه:
"تو... تو خاصی".ولی هیچ دری باز نشد.
فقط دیوار بود.
دیوار و دیوار و دیوار.سارا، منو ببخش.
واسه همهی رویاهایی که کشتم، واسه همهی صداهایی که نشنیدم، واسه همهی وقتایی که به خودت شک کردی چون دنیا بلد نبود دوستت داشته باشه.تو لایقش نبودی.
اشکاتو پاک کن.
هیچکس برات قهرمان نشد، پس شدی قهرمان خودت.
حتی اگه کسی اینو نبینه. -
فکر نکنم هیچکی بدبخت تر از من توی دنیا باشه
-
اینکه بقیه ازت نامید بشن مهم نیست میشه باهاش کنار اومد
ولی اون روزی که از خودت متنفر میشی .... -
نویسنده خوبی ای
قشنگ مینویسی سارا -
امروز صدای خرد شدن قلبم رو شنیدم.
نه مثل صدای شکستن یه لیوان
نه مثل ترک برداشتن دیوار
یه چیز ظریفتر بود، لعنتیتر.
یه صدای خفه، انگار کسی یه گل رو با دست له کنه
آروم، اما بیرحم.تو سکوت بود، وسط یه جمله،
وسط یه فکر ساده،
یه چیزی تو سینهم لرزید
و فهمیدم...
همین بود.
همین الان تموم شد.نه جیغ زدم، نه گریه کردم،
فقط نشستم
مثل یه مرد مرده روی صندلی زندهها
با چشمایی که زل زده بودن به هیچجا
و دلی که دیگه صداش رو نمیشنیدم...
چون له شده بود
زیر وزن آرزوهایی که هیچوقت به دنیا نیومدن.میدونی چی بده؟
اینه که کسی نفهمه صدات اومد.
که اون تیکههای خرد شده رو جمع کنی
و هیچکس حتی حواسش نباشه یه چیزی افتاده.آره، امروز صدای خرد شدن قلبم رو شنیدم
و دنیا مثل همیشه ادامه داد
انگار نه انگار یه چیزی مُرد
اینجا، تو سینهی من. -

-
من کاراکتر دیزنی نیستم. من سارا ۱۲ سالهام. یه دختر معمولی با قلبی که زیادی کار کرده واسه هیچ.
هیچ وقت تو هیچ کاری عالی نبودم.
نه ستارهی کلاس، نه نفر اول، نه اون که وقتی میاد همه میگن "دیدیش؟ اون عجیبه، اون یه چیز دیگهست".
نه بابا... من همون سارا بودم، همیشه وسط. نه بالا، نه پایین.
وسط... جایی که هیچکس براش مهم نیست کی اونجاست.همیشه یه نفر بهتر ازم بود. همیشه یکی بود که بهتر میدویید، بهتر میخندید، بهتر عاشق میشد، بهتر میخوند.
من چی؟
من فقط نگاه میکردم.
فقط سعی میکردم بگم "منم هستم"، اما صدام گم میشد وسط سر و صدای بقیه.
مثل یه برگ زرد توی پاییز، بیصدا میافتادم، کسی هم حواسش نبود.یه بار فکر کردم خاصم.
یه بار فکر کردم شاید ته قلبم یه جرقهست.
اما حالا... حالا دارم به سارا ۱۲ ساله نگاه میکنم.
همونی که تو اتاقش با عروسکاش حرف میزد چون کسی نبود که بهش گوش بده.
همونی که فکر میکرد شاید یه روز یه در باز میشه و یه نفر میگه:
"تو... تو خاصی".ولی هیچ دری باز نشد.
فقط دیوار بود.
دیوار و دیوار و دیوار.سارا، منو ببخش.
واسه همهی رویاهایی که کشتم، واسه همهی صداهایی که نشنیدم، واسه همهی وقتایی که به خودت شک کردی چون دنیا بلد نبود دوستت داشته باشه.تو لایقش نبودی.
اشکاتو پاک کن.
هیچکس برات قهرمان نشد، پس شدی قهرمان خودت.
حتی اگه کسی اینو نبینه.@آیس-کارامل-ماکیاتو
اگه یه انسان خیلی بزرگ ازمون تعریف و دفاع کنه چه حسی بهمون دست میده ؟!
اگه باورمون داشته باشه که ما منحصر به فردیم و با استعدادیم ؟!
اگه کمکمون کنه تا شکوفا بشیم ؟!
اگه ... اگه ... اگه ...
اگه این طور باشه چه حسی داریم ؟!
حالا به جای اون انسان بزرگ ، خدا این کارو در حق ما کرده ...
یه روزی جلوی کل عالم خلقت ازمون دفاع کرد ...
وقتی فرشته ها از خدا سوال کردن ...
جوابشون رو داد و نشون داد که ما سوگولیه خدا میتونیم بشیم ...
از فرشته هم فرشته تر ...
از خاص هم خاص تر ...
ما رو باور داره که بهمون این فرصت رو داده ...
ما رو دوست داره که کمکمون میکنه شکوفا بشیم ...
پس ناامیدی چه معنی ای میده ؟!وَلَا تَيْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ ...
-

|
شعردانه