-
نوشتهشده در ۱۱ شهریور ۱۳۹۵، ۱۸:۱۳ آخرین ویرایش توسط Taha 76 انجام شده
سلام به رفقای گلم
این تاپیکو زدم اگه از دوران مدرسه تون یه خاطره قشنگ و با مزه دارید بگید شاد شیم ... -
سلام به رفقای گلم
این تاپیکو زدم اگه از دوران مدرسه تون یه خاطره قشنگ و با مزه دارید بگید شاد شیم ...نوشتهشده در ۱۱ شهریور ۱۳۹۵، ۱۹:۵۵ آخرین ویرایش توسط انجام شدهTaha 76 سلام...یادمه یه سری با معلم دعوا کردیم..معلمو زدیم..بعدش اخراج شدیم...
http://forum.alaatv.com/plugins/nodebb-plugin-emoji-apple/static/images/grinning.png -
نوشتهشده در ۱۱ شهریور ۱۳۹۵، ۲۰:۱۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
یادمه برا اینکه امتحان ندیبدم با چن تا از بچه ها جمع شدیم برق مدرسه رو قطع کردیم که چاپگر کا نکنه ...
هیچی دیگه ده دیقه مونده به زنگ مدیر فهمیدم ...
خلاصه امتحان رو ندادیم -
یادمه برا اینکه امتحان ندیبدم با چن تا از بچه ها جمع شدیم برق مدرسه رو قطع کردیم که چاپگر کا نکنه ...
هیچی دیگه ده دیقه مونده به زنگ مدیر فهمیدم ...
خلاصه امتحان رو ندادیمنوشتهشده در ۱۱ شهریور ۱۳۹۵، ۲۰:۱۹ آخرین ویرایش توسط انجام شدهTaha 76 ایول..کاره جالبی کردین
-
نوشتهشده در ۱۱ شهریور ۱۳۹۵، ۲۲:۱۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
یه بار یادمه یکی از بچه های شرمون اومدش شیر شوفاژو باز کرد آب کلاسو برداش!رفتیم بیروون!:)(
-
یادمه برا اینکه امتحان ندیبدم با چن تا از بچه ها جمع شدیم برق مدرسه رو قطع کردیم که چاپگر کا نکنه ...
هیچی دیگه ده دیقه مونده به زنگ مدیر فهمیدم ...
خلاصه امتحان رو ندادیمنوشتهشده در ۱۱ شهریور ۱۳۹۵، ۲۲:۲۳ آخرین ویرایش توسط انجام شدهTaha 76 در خاطره ای از دوران مدرسه گفته است:
یادمه برا اینکه امتحان ندیبدم با چن تا از بچه ها جمع شدیم برق مدرسه رو قطع کردیم که چاپگر کا نکنه ...
هیچی دیگه ده دیقه مونده به زنگ مدیر فهمیدم ...
خلاصه امتحان رو ندادیمما همیشه خدا امتحانامونو کنسل میکردیم
کلی از بچه هامون سر اون زنگی که امتحان داشتیم مریض میشدن میرفتن تو نمازخونه میخوابیدن بعد که امتحان کنسل میشد یواش یواش حالشون خوب میشد پیداشون میشد
یه بارم وسطای سال موقعی که اول بودیم دبیر عربیمون گفت امتجان میگیره تا ته سال نگرفت هر دفه میومد میگفت بچه ها من به شما نگفتم امتحان دارین میگفتیم نه تازه ما کلی گله کردیم که اقا شما چرا امتحان نمیگیرین ما کلی میخونیم یادمون میره اینجوریه تازه دبیرمون معذرت خواهی میکرد میگفت هفته بعد حالا باز هفته بعد همون اش و همون کاسه
ولی عوضش دبیر ادبیات و زبان فارسی سال سوممون کلی حالمونو گرفت 10 دقیقه مونده به زنگ ما میخواستیم وسایلمونو جمع کنیم بریم خونه میگفت بچه ها امتحان ناگهانی دارین!!!!! -
Taha 76 در خاطره ای از دوران مدرسه گفته است:
یادمه برا اینکه امتحان ندیبدم با چن تا از بچه ها جمع شدیم برق مدرسه رو قطع کردیم که چاپگر کا نکنه ...
هیچی دیگه ده دیقه مونده به زنگ مدیر فهمیدم ...
خلاصه امتحان رو ندادیمما همیشه خدا امتحانامونو کنسل میکردیم
کلی از بچه هامون سر اون زنگی که امتحان داشتیم مریض میشدن میرفتن تو نمازخونه میخوابیدن بعد که امتحان کنسل میشد یواش یواش حالشون خوب میشد پیداشون میشد
یه بارم وسطای سال موقعی که اول بودیم دبیر عربیمون گفت امتجان میگیره تا ته سال نگرفت هر دفه میومد میگفت بچه ها من به شما نگفتم امتحان دارین میگفتیم نه تازه ما کلی گله کردیم که اقا شما چرا امتحان نمیگیرین ما کلی میخونیم یادمون میره اینجوریه تازه دبیرمون معذرت خواهی میکرد میگفت هفته بعد حالا باز هفته بعد همون اش و همون کاسه
ولی عوضش دبیر ادبیات و زبان فارسی سال سوممون کلی حالمونو گرفت 10 دقیقه مونده به زنگ ما میخواستیم وسایلمونو جمع کنیم بریم خونه میگفت بچه ها امتحان ناگهانی دارین!!!!!نوشتهشده در ۱۱ شهریور ۱۳۹۵، ۲۲:۲۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده@atusa__63 اون عربیو خوب سرکارش گذاشتین...
-
نوشتهشده در ۱۲ شهریور ۱۳۹۵، ۴:۳۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
سوم دبیرستان بودیم ...یه دبیر فیزیک داشتیم که افتضاح تر از خودش ، فقط خودش بود...بچه ها سرکلاسش هیچی یاد نمیگرفتن، یه بار از همون فصل اول یه امتحان گرفت ...امتحانش فوق العاده سخت بود 50 دقیقه هم تایم داشتیم که ج بدیم...من چون فیزیکو خوب بلدم سوالارو جواب دادم دبیرمونم 50 دقیقه که تموم شد برگه هارو گرفت و رفت...آقا بچه ها میگفتن هیچی جواب ندادیم و همه گریه میکردن تصمیم گرفتن برن ادارهآموزش و پرورش از دبیرفیزیک شکایت کنن
...همون روز بلافاصله بدون اجازه مدیر و معاون و..همه بچه های کلاسمون باهم جز یکی دونفر که میترسیدن ،از مدرسه پیاده مثل راهپیمایی رفتیم آموزش پرورش ! ...اصلا خبر راهپیمایی کلاسمون تو کل دبیرستانا پخش شده بود ! ...اوضاع مدرسه کلا به هم ریخت! یکی از بچه های کلاسمون به دبیرفیزیک زنگیده بود گفته بود سردسته همشون بهاره بود! نمیدونم چرا اینکارو کرد اما بچه ها میگفتن از شدت حسادته البته بعدا خودش با من تماس گرفت و معذرت خواست...خلاصه هدفش این بود منو پیش دبیر فیزیک خراب کنه خخخ بچه ها هم به دفاع از من از کلاس بیرونش کردن کلا میگفتن از این مدرسه هم باید بری ولی با پادرمیونی اولیای مدرسه رضایت دادن که فقط از کلاس بره
...خلاصه از اداره اومدن یه سری جلسات برگزار شد واسه حل این مشکل منم به نمایندگی بچه های کلاس تو جلسات بودم
...آخرش دبیر فیزیک قول داد روش تدریسشو تغییر بده و رضایت دادیم
ولی بعد اون ماجرا خیلی عذاب وجدان داشتیم...یادش بخیر...خیلی خلاصه گفتم ولی بازم طولانی شد
-
نوشتهشده در ۱۲ شهریور ۱۳۹۵، ۵:۴۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
امتحان نهایی بودش!شبش نخوابیده بودم!توی صف داشتم با یکی از دوستام حرف میزدم!یدفه دیدم ییهو دومتر رفتم بالا و برق مغزم پریدش!!برگشتم دیدم یه کف گرگی مانندی اومد تو صورتم!!!دیدم معاون مدرسه بودش!من هیچی نگفتم!رفتم شدم 15!اطلاعاتم پریدش!همش هم تقصیر اون بودش!
-
نوشتهشده در ۱۲ شهریور ۱۳۹۵، ۶:۲۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
سال دوم دبیرستان بودیم... دبیر دین و زندگیمون جلسه اول داشت روش تدریسشو توضیح میداد گفت بچه ها من آیات رو ترجمه نمیکنم خودتون باید از قرآن استخراج کنید ...پیام آیات رو هم نمیگم ، اندیشه و تحقیق هم که به عهده خود دانش آموزه ...
منم پا شدم گفتم : ببخشید پس واسه چی میاین سر کلاس؟!
سکوت عمیقی حکم فرما شد دبیر سرخ شد ... -
سال دوم دبیرستان بودیم... دبیر دین و زندگیمون جلسه اول داشت روش تدریسشو توضیح میداد گفت بچه ها من آیات رو ترجمه نمیکنم خودتون باید از قرآن استخراج کنید ...پیام آیات رو هم نمیگم ، اندیشه و تحقیق هم که به عهده خود دانش آموزه ...
منم پا شدم گفتم : ببخشید پس واسه چی میاین سر کلاس؟!
سکوت عمیقی حکم فرما شد دبیر سرخ شد ...نوشتهشده در ۱۲ شهریور ۱۳۹۵، ۶:۴۵ آخرین ویرایش توسط انجام شدهبهاره در خاطره ای از دوران مدرسه گفته است:
سال دوم دبیرستان بودیم... دبیر دین و زندگیمون جلسه اول داشت روش تدریسشو توضیح میداد گفت بچه ها من آیات رو ترجمه نمیکنم خودتون باید از قرآن استخراج کنید ...پیام آیات رو هم نمیگم ، اندیشه و تحقیق هم که به عهده خود دانش آموزه ...
منم پا شدم گفتم : ببخشید پس واسه چی میاین سر کلاس؟!
سکوت عمیقی حکم فرما شد دبیر سرخ شد ...وااییی عالیی بود:O
-
نوشتهشده در ۱۲ شهریور ۱۳۹۵، ۶:۴۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
یادم نیس دقیقا اول دبیرستان بودم یا دوم....عصرا بلافاصله بعد مدرسه باید میرفتم کلاس زبان...واسه همین گوشیمو با خودم میبردم مدرسه که بعد کلاس زبان بزنگم بیان دنبالم ولی خب اگه مدیر یا معاون میفهمیدن که گوشی میارم از انضباطم کم میشد ...زنگ اول زبان انگلیسی بود دبیر گفت من ریدینگو بخونم ...داشتم ریدینگ زبانو واسه بچه ها میخوندم کلاس ساکت بود و من با صدای بلند میخوندم رفتم تو حس خخ رو کیفم لم دادم یهووو صدای موزیک تو کلاس پیچید ..یه موزیک شاد بود خوانندشو یادم نیس، گوشیم از این دکمه ایا بود اون وقتا هنو لمسی مد نشده بود ...من خو وسط خوندن ریدینگ بودم دبیر هم داشت به دنبال صدا تو کلاس میچرخید همه هم ساااکت بودن که بفهمن صدا از کجاس بغل دستی منم مثل گوجه سرخ شده بود فقط میخندید!...منم دیدم دبیر داره میاد سمت میز ما و بغل دستیمم ضایع اس، در همون حال که ریدینگ میخوندم با یه دستم کیفو برداشتم انداختم میز پشتی گفتم تو کیفمه خاموشش کن و دوباره شروع کردم به خوندن...بچه فرزی بود سریع گوشیو پیدا کرد خاموش کرد دبیر بالا سرمون بود گفت چه خبره صدای چی بود؟ دوستم گفت هیچی نیس از اون عروسکاس که آواز میخونه خاموشش کردم حله ..یه جلبک از اون سر کلاس یه سره به من میگفت بهار گوشیت بود ؟ بهار گوشیت بود ؟ ...منم گفتم اگه دبیرمون منو لو نده تو لو میدی ! رفتم پیشاپیش خودم گوشیمو به دفتر مدرسه تحویل دادم
-
بهاره در خاطره ای از دوران مدرسه گفته است:
سال دوم دبیرستان بودیم... دبیر دین و زندگیمون جلسه اول داشت روش تدریسشو توضیح میداد گفت بچه ها من آیات رو ترجمه نمیکنم خودتون باید از قرآن استخراج کنید ...پیام آیات رو هم نمیگم ، اندیشه و تحقیق هم که به عهده خود دانش آموزه ...
منم پا شدم گفتم : ببخشید پس واسه چی میاین سر کلاس؟!
سکوت عمیقی حکم فرما شد دبیر سرخ شد ...وااییی عالیی بود:O
نوشتهشده در ۱۲ شهریور ۱۳۹۵، ۶:۴۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده@mahsa_F در خاطره ای از دوران مدرسه گفته است:
بهاره در خاطره ای از دوران مدرسه گفته است:
سال دوم دبیرستان بودیم... دبیر دین و زندگیمون جلسه اول داشت روش تدریسشو توضیح میداد گفت بچه ها من آیات رو ترجمه نمیکنم خودتون باید از قرآن استخراج کنید ...پیام آیات رو هم نمیگم ، اندیشه و تحقیق هم که به عهده خود دانش آموزه ...
منم پا شدم گفتم : ببخشید پس واسه چی میاین سر کلاس؟!
سکوت عمیقی حکم فرما شد دبیر سرخ شد ...وااییی عالیی بود:O
-
نوشتهشده در ۱۲ شهریور ۱۳۹۵، ۶:۵۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ما یه دبیر شیمی داشتیم که از سال اول تا سوم دبیرستان دبیرمون بود...این دبیرمون از پرنده ،کفتر، میترسید...بعد منم از اون ادمایی هستم ک خحالتیم جلوی بعضی دبیرا ،البته جلو این دبیر خجالتی نبودم ،دوسش داشتم..بعد من صدای مختلف درمیاوردم سر کلاس ،یه بار سر کلاس دبیر شیمیمون صدای پرنده (گنجشک)دمیاوردم ،دوستام گفتم ک عه خانم صدای پرنده میاد ،بدبخت ترسید یهو گفت پاشید پنچرههارو ببندید ،خودشم پاشده بود گفت بریم کلاس دیگ بشینیم ،بعد دیگ گفتیم کفتر نمیاد همینجا بشینیم...بعد دوباره ی روز دیگ تصمیم گرفتیم ،پنجره رو تا ته باز کردیم ،دو سه تا پر یاکریم انداختیم وسط کلاس ...وتتی معلمممون اومد گفتیم پرنده اومده بود اینجا ،اونم بدبخت داشت سکته میکرد !!اها راستی ی بارم بود ک واقعا پرنده اومد بود بعد لای پرده گیر کرد،دبیرمون یهو پرید بالا با سرعت جت پرید بیرون کلاس گفتیم الان با مخ میخوره زمین بنده خدا...هیچی دیگ دوستم کفتره رو انداخت بیرون ماهم رفتیم ی کلاس دیگ نشستیم:/
-
نوشتهشده در ۱۲ شهریور ۱۳۹۵، ۷:۰۰ آخرین ویرایش توسط تنها... انجام شده
تازه من صدای ویبره گوشیم درمیاوردم...بچهها میگفتن ک عه خانم گوشیتون ویبره میره ،بعد اونام همه کیفشونو میریختن بیرون میدیدن ک گوشی نیست ،نتیجه میگرفتن ک گوشی بچههاست ،بعد اون دوستایم ک گوشی اورده بودن دوست داشتن منو بکشن!!:/ :)) البته سال چهارم نمیتونستم این کارو بکنم ،چون همه دبیرامون مرد بودن و گوشیاشونو میذاشتن رو میز، منم میز اول ،جلوشون بودم ،میفهمیدن!:/
-
تازه من صدای ویبره گوشیم درمیاوردم...بچهها میگفتن ک عه خانم گوشیتون ویبره میره ،بعد اونام همه کیفشونو میریختن بیرون میدیدن ک گوشی نیست ،نتیجه میگرفتن ک گوشی بچههاست ،بعد اون دوستایم ک گوشی اورده بودن دوست داشتن منو بکشن!!:/ :)) البته سال چهارم نمیتونستم این کارو بکنم ،چون همه دبیرامون مرد بودن و گوشیاشونو میذاشتن رو میز، منم میز اول ،جلوشون بودم ،میفهمیدن!:/
نوشتهشده در ۱۲ شهریور ۱۳۹۵، ۷:۰۱ آخرین ویرایش توسط انجام شدهاین پست پاک شده! -
نوشتهشده در ۱۲ شهریور ۱۳۹۵، ۷:۰۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
من کلا خجالتی و مظلوم مدرسه بودم!!هرکاری میکردم کسی بهم شک نمیکرد!:)))
-
ما یه دبیر شیمی داشتیم که از سال اول تا سوم دبیرستان دبیرمون بود...این دبیرمون از پرنده ،کفتر، میترسید...بعد منم از اون ادمایی هستم ک خحالتیم جلوی بعضی دبیرا ،البته جلو این دبیر خجالتی نبودم ،دوسش داشتم..بعد من صدای مختلف درمیاوردم سر کلاس ،یه بار سر کلاس دبیر شیمیمون صدای پرنده (گنجشک)دمیاوردم ،دوستام گفتم ک عه خانم صدای پرنده میاد ،بدبخت ترسید یهو گفت پاشید پنچرههارو ببندید ،خودشم پاشده بود گفت بریم کلاس دیگ بشینیم ،بعد دیگ گفتیم کفتر نمیاد همینجا بشینیم...بعد دوباره ی روز دیگ تصمیم گرفتیم ،پنجره رو تا ته باز کردیم ،دو سه تا پر یاکریم انداختیم وسط کلاس ...وتتی معلمممون اومد گفتیم پرنده اومده بود اینجا ،اونم بدبخت داشت سکته میکرد !!اها راستی ی بارم بود ک واقعا پرنده اومد بود بعد لای پرده گیر کرد،دبیرمون یهو پرید بالا با سرعت جت پرید بیرون کلاس گفتیم الان با مخ میخوره زمین بنده خدا...هیچی دیگ دوستم کفتره رو انداخت بیرون ماهم رفتیم ی کلاس دیگ نشستیم:/
نوشتهشده در ۱۲ شهریور ۱۳۹۵، ۷:۰۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده@mahsa_F در خاطره ای از دوران مدرسه گفته است:
ما یه دبیر شیمی داشتیم که از سال اول تا سوم دبیرستان دبیرمون بود...این دبیرمون از پرنده ،کفتر، میترسید...بعد منم از اون ادمایی هستم ک خحالتیم جلوی بعضی دبیرا ،البته جلو این دبیر خجالتی نبودم ،دوسش داشتم..بعد من صدای مختلف درمیاوردم سر کلاس ،یه بار سر کلاس دبیر شیمیمون صدای پرنده (گنجشک)دمیاوردم ،دوستام گفتم ک عه خانم صدای پرنده میاد ،بدبخت ترسید یهو گفت پاشید پنچرههارو ببندید ،خودشم پاشده بود گفت بریم کلاس دیگ بشینیم ،بعد دیگ گفتیم کفتر نمیاد همینجا بشینیم...بعد دوباره ی روز دیگ تصمیم گرفتیم ،پنجره رو تا ته باز کردیم ،دو سه تا پر یاکریم انداختیم وسط کلاس ...وتتی معلمممون اومد گفتیم پرنده اومده بود اینجا ،اونم بدبخت داشت سکته میکرد !!اها راستی ی بارم بود ک واقعا پرنده اومد بود بعد لای پرده گیر کرد،دبیرمون یهو پرید بالا با سرعت جت پرید بیرون کلاس گفتیم الان با مخ میخوره زمین بنده خدا...هیچی دیگ دوستم کفتره رو انداخت بیرون ماهم رفتیم ی کلاس دیگ نشستیم:/
اینو گفتی یه خاطره یادم اومد....دبیر زمین شناسیمون آقا بود اسمش جهانگیر بود منو دوستام میگفتیم جهان! .. البته جلو خودش همون فامیلیشو میگفتیم...هوا ابری بود ، جهان هم داشت برگه های امتحانو تصحیح میکرد ، اکیپ ما که کلا ردیف سمت راست کلاس بودیم داشتیم کارت بازی میکردیم بقیه کلاسم هرکی سرگرم کاری بود...یهو یه رعد وبرقی زد اصلا انگار آسمون شکاف برداشت! جهان ترسید میزو هل داد پرتاب کرد برگه های امتحانی پخش شدن تو آسمون و دوید سمت در که از کلاس بره بیرون یه نگاه به ما انداخت دید همه نشسته ایم با تعجب نگاش میکنیم خدا این چش شد یهو! ...بنده خدا با حالت ورزش مانندی ( مثلا میخواست بگه نترسیدم یه چندتا چرخ خورد وسط کلاس رفت میزو درست کرد و نشست) ...ما خو از خنده داشتیم منفجر میشدیم اما خودمونو کنترل میکردیم غرورش خدشه دار نشه
-
تازه من صدای ویبره گوشیم درمیاوردم...بچهها میگفتن ک عه خانم گوشیتون ویبره میره ،بعد اونام همه کیفشونو میریختن بیرون میدیدن ک گوشی نیست ،نتیجه میگرفتن ک گوشی بچههاست ،بعد اون دوستایم ک گوشی اورده بودن دوست داشتن منو بکشن!!:/ :)) البته سال چهارم نمیتونستم این کارو بکنم ،چون همه دبیرامون مرد بودن و گوشیاشونو میذاشتن رو میز، منم میز اول ،جلوشون بودم ،میفهمیدن!:/
نوشتهشده در ۱۲ شهریور ۱۳۹۵، ۷:۰۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده@mahsa_F در خاطره ای از دوران مدرسه گفته است:
تازه من صدای ویبره گوشیم درمیاوردم...بچهها میگفتن ک عه خانم گوشیتون ویبره میره ،بعد اونام همه کیفشونو میریختن بیرون میدیدن ک گوشی نیست ،نتیجه میگرفتن ک گوشی بچههاست ،بعد اون دوستایم ک گوشی اورده بودن دوست داشتن منو بکشن!!:/ :)) البته سال چهارم نمیتونستم این کارو بکنم ،چون همه دبیرامون مرد بودن و گوشیاشونو میذاشتن رو میز، منم میز اول ،جلوشون بودم ،میفهمیدن!:/
هههه صدای ویبره گوشی...خخخ عجب شیرین کاری هایی بلدی
-
@mahsa_F در خاطره ای از دوران مدرسه گفته است:
تازه من صدای ویبره گوشیم درمیاوردم...بچهها میگفتن ک عه خانم گوشیتون ویبره میره ،بعد اونام همه کیفشونو میریختن بیرون میدیدن ک گوشی نیست ،نتیجه میگرفتن ک گوشی بچههاست ،بعد اون دوستایم ک گوشی اورده بودن دوست داشتن منو بکشن!!:/ :)) البته سال چهارم نمیتونستم این کارو بکنم ،چون همه دبیرامون مرد بودن و گوشیاشونو میذاشتن رو میز، منم میز اول ،جلوشون بودم ،میفهمیدن!:/
هههه صدای ویبره گوشی...خخخ عجب شیرین کاری هایی بلدی
نوشتهشده در ۱۲ شهریور ۱۳۹۵، ۷:۱۱ آخرین ویرایش توسط انجام شدهبهاره در خاطره ای از دوران مدرسه گفته است:
@mahsa_F در خاطره ای از دوران مدرسه گفته است:
تازه من صدای ویبره گوشیم درمیاوردم...بچهها میگفتن ک عه خانم گوشیتون ویبره میره ،بعد اونام همه کیفشونو میریختن بیرون میدیدن ک گوشی نیست ،نتیجه میگرفتن ک گوشی بچههاست ،بعد اون دوستایم ک گوشی اورده بودن دوست داشتن منو بکشن!!:/ :)) البته سال چهارم نمیتونستم این کارو بکنم ،چون همه دبیرامون مرد بودن و گوشیاشونو میذاشتن رو میز، منم میز اول ،جلوشون بودم ،میفهمیدن!:/
هههه صدای ویبره گوشی...خخخ عجب شیرین کاری هایی بلدی
صداهای دیگ هم بلدم :))) زشته بگم!:)