-
سلام به رفقای گلم
این تاپیکو زدم اگه از دوران مدرسه تون یه خاطره قشنگ و با مزه دارید بگید شاد شیم ...Taha 76 سلام...یادمه یه سری با معلم دعوا کردیم..معلمو زدیم..بعدش اخراج شدیم...
http://forum.alaatv.com/plugins/nodebb-plugin-emoji-apple/static/images/grinning.png -
یادمه برا اینکه امتحان ندیبدم با چن تا از بچه ها جمع شدیم برق مدرسه رو قطع کردیم که چاپگر کا نکنه ...
هیچی دیگه ده دیقه مونده به زنگ مدیر فهمیدم ...
خلاصه امتحان رو ندادیمTaha 76 ایول..کاره جالبی کردین
-
یه بار یادمه یکی از بچه های شرمون اومدش شیر شوفاژو باز کرد آب کلاسو برداش!رفتیم بیروون!:)(
-
یادمه برا اینکه امتحان ندیبدم با چن تا از بچه ها جمع شدیم برق مدرسه رو قطع کردیم که چاپگر کا نکنه ...
هیچی دیگه ده دیقه مونده به زنگ مدیر فهمیدم ...
خلاصه امتحان رو ندادیمTaha 76 در خاطره ای از دوران مدرسه گفته است:
یادمه برا اینکه امتحان ندیبدم با چن تا از بچه ها جمع شدیم برق مدرسه رو قطع کردیم که چاپگر کا نکنه ...
هیچی دیگه ده دیقه مونده به زنگ مدیر فهمیدم ...
خلاصه امتحان رو ندادیمما همیشه خدا امتحانامونو کنسل میکردیم
کلی از بچه هامون سر اون زنگی که امتحان داشتیم مریض میشدن میرفتن تو نمازخونه میخوابیدن بعد که امتحان کنسل میشد یواش یواش حالشون خوب میشد پیداشون میشد
یه بارم وسطای سال موقعی که اول بودیم دبیر عربیمون گفت امتجان میگیره تا ته سال نگرفت هر دفه میومد میگفت بچه ها من به شما نگفتم امتحان دارین میگفتیم نه تازه ما کلی گله کردیم که اقا شما چرا امتحان نمیگیرین ما کلی میخونیم یادمون میره اینجوریه تازه دبیرمون معذرت خواهی میکرد میگفت هفته بعد حالا باز هفته بعد همون اش و همون کاسه
ولی عوضش دبیر ادبیات و زبان فارسی سال سوممون کلی حالمونو گرفت 10 دقیقه مونده به زنگ ما میخواستیم وسایلمونو جمع کنیم بریم خونه میگفت بچه ها امتحان ناگهانی دارین!!!!! -
Taha 76 در خاطره ای از دوران مدرسه گفته است:
یادمه برا اینکه امتحان ندیبدم با چن تا از بچه ها جمع شدیم برق مدرسه رو قطع کردیم که چاپگر کا نکنه ...
هیچی دیگه ده دیقه مونده به زنگ مدیر فهمیدم ...
خلاصه امتحان رو ندادیمما همیشه خدا امتحانامونو کنسل میکردیم
کلی از بچه هامون سر اون زنگی که امتحان داشتیم مریض میشدن میرفتن تو نمازخونه میخوابیدن بعد که امتحان کنسل میشد یواش یواش حالشون خوب میشد پیداشون میشد
یه بارم وسطای سال موقعی که اول بودیم دبیر عربیمون گفت امتجان میگیره تا ته سال نگرفت هر دفه میومد میگفت بچه ها من به شما نگفتم امتحان دارین میگفتیم نه تازه ما کلی گله کردیم که اقا شما چرا امتحان نمیگیرین ما کلی میخونیم یادمون میره اینجوریه تازه دبیرمون معذرت خواهی میکرد میگفت هفته بعد حالا باز هفته بعد همون اش و همون کاسه
ولی عوضش دبیر ادبیات و زبان فارسی سال سوممون کلی حالمونو گرفت 10 دقیقه مونده به زنگ ما میخواستیم وسایلمونو جمع کنیم بریم خونه میگفت بچه ها امتحان ناگهانی دارین!!!!!@atusa__63 اون عربیو خوب سرکارش گذاشتین...
-
سوم دبیرستان بودیم ...یه دبیر فیزیک داشتیم که افتضاح تر از خودش ، فقط خودش بود...بچه ها سرکلاسش هیچی یاد نمیگرفتن، یه بار از همون فصل اول یه امتحان گرفت ...امتحانش فوق العاده سخت بود 50 دقیقه هم تایم داشتیم که ج بدیم...من چون فیزیکو خوب بلدم سوالارو جواب دادم دبیرمونم 50 دقیقه که تموم شد برگه هارو گرفت و رفت...آقا بچه ها میگفتن هیچی جواب ندادیم و همه گریه میکردن تصمیم گرفتن برن ادارهآموزش و پرورش از دبیرفیزیک شکایت کنن
...همون روز بلافاصله بدون اجازه مدیر و معاون و..همه بچه های کلاسمون باهم جز یکی دونفر که میترسیدن ،از مدرسه پیاده مثل راهپیمایی رفتیم آموزش پرورش ! ...اصلا خبر راهپیمایی کلاسمون تو کل دبیرستانا پخش شده بود ! ...اوضاع مدرسه کلا به هم ریخت! یکی از بچه های کلاسمون به دبیرفیزیک زنگیده بود گفته بود سردسته همشون بهاره بود! نمیدونم چرا اینکارو کرد اما بچه ها میگفتن از شدت حسادته البته بعدا خودش با من تماس گرفت و معذرت خواست...خلاصه هدفش این بود منو پیش دبیر فیزیک خراب کنه خخخ بچه ها هم به دفاع از من از کلاس بیرونش کردن کلا میگفتن از این مدرسه هم باید بری ولی با پادرمیونی اولیای مدرسه رضایت دادن که فقط از کلاس بره
...خلاصه از اداره اومدن یه سری جلسات برگزار شد واسه حل این مشکل منم به نمایندگی بچه های کلاس تو جلسات بودم
...آخرش دبیر فیزیک قول داد روش تدریسشو تغییر بده و رضایت دادیم
ولی بعد اون ماجرا خیلی عذاب وجدان داشتیم...یادش بخیر...خیلی خلاصه گفتم ولی بازم طولانی شد
-
امتحان نهایی بودش!شبش نخوابیده بودم!توی صف داشتم با یکی از دوستام حرف میزدم!یدفه دیدم ییهو دومتر رفتم بالا و برق مغزم پریدش!!برگشتم دیدم یه کف گرگی مانندی اومد تو صورتم!!!دیدم معاون مدرسه بودش!من هیچی نگفتم!رفتم شدم 15!اطلاعاتم پریدش!همش هم تقصیر اون بودش!
-
سال دوم دبیرستان بودیم... دبیر دین و زندگیمون جلسه اول داشت روش تدریسشو توضیح میداد گفت بچه ها من آیات رو ترجمه نمیکنم خودتون باید از قرآن استخراج کنید ...پیام آیات رو هم نمیگم ، اندیشه و تحقیق هم که به عهده خود دانش آموزه ...
منم پا شدم گفتم : ببخشید پس واسه چی میاین سر کلاس؟!
سکوت عمیقی حکم فرما شد دبیر سرخ شد ... -
سال دوم دبیرستان بودیم... دبیر دین و زندگیمون جلسه اول داشت روش تدریسشو توضیح میداد گفت بچه ها من آیات رو ترجمه نمیکنم خودتون باید از قرآن استخراج کنید ...پیام آیات رو هم نمیگم ، اندیشه و تحقیق هم که به عهده خود دانش آموزه ...
منم پا شدم گفتم : ببخشید پس واسه چی میاین سر کلاس؟!
سکوت عمیقی حکم فرما شد دبیر سرخ شد ...بهاره در خاطره ای از دوران مدرسه گفته است:
سال دوم دبیرستان بودیم... دبیر دین و زندگیمون جلسه اول داشت روش تدریسشو توضیح میداد گفت بچه ها من آیات رو ترجمه نمیکنم خودتون باید از قرآن استخراج کنید ...پیام آیات رو هم نمیگم ، اندیشه و تحقیق هم که به عهده خود دانش آموزه ...
منم پا شدم گفتم : ببخشید پس واسه چی میاین سر کلاس؟!
سکوت عمیقی حکم فرما شد دبیر سرخ شد ...وااییی عالیی بود:O
-
یادم نیس دقیقا اول دبیرستان بودم یا دوم....عصرا بلافاصله بعد مدرسه باید میرفتم کلاس زبان...واسه همین گوشیمو با خودم میبردم مدرسه که بعد کلاس زبان بزنگم بیان دنبالم ولی خب اگه مدیر یا معاون میفهمیدن که گوشی میارم از انضباطم کم میشد ...زنگ اول زبان انگلیسی بود دبیر گفت من ریدینگو بخونم ...داشتم ریدینگ زبانو واسه بچه ها میخوندم کلاس ساکت بود و من با صدای بلند میخوندم رفتم تو حس خخ رو کیفم لم دادم یهووو صدای موزیک تو کلاس پیچید ..یه موزیک شاد بود خوانندشو یادم نیس، گوشیم از این دکمه ایا بود اون وقتا هنو لمسی مد نشده بود ...من خو وسط خوندن ریدینگ بودم دبیر هم داشت به دنبال صدا تو کلاس میچرخید همه هم ساااکت بودن که بفهمن صدا از کجاس بغل دستی منم مثل گوجه سرخ شده بود فقط میخندید!...منم دیدم دبیر داره میاد سمت میز ما و بغل دستیمم ضایع اس، در همون حال که ریدینگ میخوندم با یه دستم کیفو برداشتم انداختم میز پشتی گفتم تو کیفمه خاموشش کن و دوباره شروع کردم به خوندن...بچه فرزی بود سریع گوشیو پیدا کرد خاموش کرد دبیر بالا سرمون بود گفت چه خبره صدای چی بود؟ دوستم گفت هیچی نیس از اون عروسکاس که آواز میخونه خاموشش کردم حله ..یه جلبک از اون سر کلاس یه سره به من میگفت بهار گوشیت بود ؟ بهار گوشیت بود ؟ ...منم گفتم اگه دبیرمون منو لو نده تو لو میدی ! رفتم پیشاپیش خودم گوشیمو به دفتر مدرسه تحویل دادم
-
بهاره در خاطره ای از دوران مدرسه گفته است:
سال دوم دبیرستان بودیم... دبیر دین و زندگیمون جلسه اول داشت روش تدریسشو توضیح میداد گفت بچه ها من آیات رو ترجمه نمیکنم خودتون باید از قرآن استخراج کنید ...پیام آیات رو هم نمیگم ، اندیشه و تحقیق هم که به عهده خود دانش آموزه ...
منم پا شدم گفتم : ببخشید پس واسه چی میاین سر کلاس؟!
سکوت عمیقی حکم فرما شد دبیر سرخ شد ...وااییی عالیی بود:O
@mahsa_F در خاطره ای از دوران مدرسه گفته است:
بهاره در خاطره ای از دوران مدرسه گفته است:
سال دوم دبیرستان بودیم... دبیر دین و زندگیمون جلسه اول داشت روش تدریسشو توضیح میداد گفت بچه ها من آیات رو ترجمه نمیکنم خودتون باید از قرآن استخراج کنید ...پیام آیات رو هم نمیگم ، اندیشه و تحقیق هم که به عهده خود دانش آموزه ...
منم پا شدم گفتم : ببخشید پس واسه چی میاین سر کلاس؟!
سکوت عمیقی حکم فرما شد دبیر سرخ شد ...وااییی عالیی بود:O
-
ما یه دبیر شیمی داشتیم که از سال اول تا سوم دبیرستان دبیرمون بود...این دبیرمون از پرنده ،کفتر، میترسید...بعد منم از اون ادمایی هستم ک خحالتیم جلوی بعضی دبیرا ،البته جلو این دبیر خجالتی نبودم ،دوسش داشتم..بعد من صدای مختلف درمیاوردم سر کلاس ،یه بار سر کلاس دبیر شیمیمون صدای پرنده (گنجشک)دمیاوردم ،دوستام گفتم ک عه خانم صدای پرنده میاد ،بدبخت ترسید یهو گفت پاشید پنچرههارو ببندید ،خودشم پاشده بود گفت بریم کلاس دیگ بشینیم ،بعد دیگ گفتیم کفتر نمیاد همینجا بشینیم...بعد دوباره ی روز دیگ تصمیم گرفتیم ،پنجره رو تا ته باز کردیم ،دو سه تا پر یاکریم انداختیم وسط کلاس ...وتتی معلمممون اومد گفتیم پرنده اومده بود اینجا ،اونم بدبخت داشت سکته میکرد !!اها راستی ی بارم بود ک واقعا پرنده اومد بود بعد لای پرده گیر کرد،دبیرمون یهو پرید بالا با سرعت جت پرید بیرون کلاس گفتیم الان با مخ میخوره زمین بنده خدا...هیچی دیگ دوستم کفتره رو انداخت بیرون ماهم رفتیم ی کلاس دیگ نشستیم:/
-
تازه من صدای ویبره گوشیم درمیاوردم...بچهها میگفتن ک عه خانم گوشیتون ویبره میره ،بعد اونام همه کیفشونو میریختن بیرون میدیدن ک گوشی نیست ،نتیجه میگرفتن ک گوشی بچههاست ،بعد اون دوستایم ک گوشی اورده بودن دوست داشتن منو بکشن!!:/ :)) البته سال چهارم نمیتونستم این کارو بکنم ،چون همه دبیرامون مرد بودن و گوشیاشونو میذاشتن رو میز، منم میز اول ،جلوشون بودم ،میفهمیدن!:/
-
تازه من صدای ویبره گوشیم درمیاوردم...بچهها میگفتن ک عه خانم گوشیتون ویبره میره ،بعد اونام همه کیفشونو میریختن بیرون میدیدن ک گوشی نیست ،نتیجه میگرفتن ک گوشی بچههاست ،بعد اون دوستایم ک گوشی اورده بودن دوست داشتن منو بکشن!!:/ :)) البته سال چهارم نمیتونستم این کارو بکنم ،چون همه دبیرامون مرد بودن و گوشیاشونو میذاشتن رو میز، منم میز اول ،جلوشون بودم ،میفهمیدن!:/
-
ما یه دبیر شیمی داشتیم که از سال اول تا سوم دبیرستان دبیرمون بود...این دبیرمون از پرنده ،کفتر، میترسید...بعد منم از اون ادمایی هستم ک خحالتیم جلوی بعضی دبیرا ،البته جلو این دبیر خجالتی نبودم ،دوسش داشتم..بعد من صدای مختلف درمیاوردم سر کلاس ،یه بار سر کلاس دبیر شیمیمون صدای پرنده (گنجشک)دمیاوردم ،دوستام گفتم ک عه خانم صدای پرنده میاد ،بدبخت ترسید یهو گفت پاشید پنچرههارو ببندید ،خودشم پاشده بود گفت بریم کلاس دیگ بشینیم ،بعد دیگ گفتیم کفتر نمیاد همینجا بشینیم...بعد دوباره ی روز دیگ تصمیم گرفتیم ،پنجره رو تا ته باز کردیم ،دو سه تا پر یاکریم انداختیم وسط کلاس ...وتتی معلمممون اومد گفتیم پرنده اومده بود اینجا ،اونم بدبخت داشت سکته میکرد !!اها راستی ی بارم بود ک واقعا پرنده اومد بود بعد لای پرده گیر کرد،دبیرمون یهو پرید بالا با سرعت جت پرید بیرون کلاس گفتیم الان با مخ میخوره زمین بنده خدا...هیچی دیگ دوستم کفتره رو انداخت بیرون ماهم رفتیم ی کلاس دیگ نشستیم:/
@mahsa_F در خاطره ای از دوران مدرسه گفته است:
ما یه دبیر شیمی داشتیم که از سال اول تا سوم دبیرستان دبیرمون بود...این دبیرمون از پرنده ،کفتر، میترسید...بعد منم از اون ادمایی هستم ک خحالتیم جلوی بعضی دبیرا ،البته جلو این دبیر خجالتی نبودم ،دوسش داشتم..بعد من صدای مختلف درمیاوردم سر کلاس ،یه بار سر کلاس دبیر شیمیمون صدای پرنده (گنجشک)دمیاوردم ،دوستام گفتم ک عه خانم صدای پرنده میاد ،بدبخت ترسید یهو گفت پاشید پنچرههارو ببندید ،خودشم پاشده بود گفت بریم کلاس دیگ بشینیم ،بعد دیگ گفتیم کفتر نمیاد همینجا بشینیم...بعد دوباره ی روز دیگ تصمیم گرفتیم ،پنجره رو تا ته باز کردیم ،دو سه تا پر یاکریم انداختیم وسط کلاس ...وتتی معلمممون اومد گفتیم پرنده اومده بود اینجا ،اونم بدبخت داشت سکته میکرد !!اها راستی ی بارم بود ک واقعا پرنده اومد بود بعد لای پرده گیر کرد،دبیرمون یهو پرید بالا با سرعت جت پرید بیرون کلاس گفتیم الان با مخ میخوره زمین بنده خدا...هیچی دیگ دوستم کفتره رو انداخت بیرون ماهم رفتیم ی کلاس دیگ نشستیم:/
اینو گفتی یه خاطره یادم اومد....دبیر زمین شناسیمون آقا بود اسمش جهانگیر بود منو دوستام میگفتیم جهان! .. البته جلو خودش همون فامیلیشو میگفتیم...هوا ابری بود ، جهان هم داشت برگه های امتحانو تصحیح میکرد ، اکیپ ما که کلا ردیف سمت راست کلاس بودیم داشتیم کارت بازی میکردیم بقیه کلاسم هرکی سرگرم کاری بود...یهو یه رعد وبرقی زد اصلا انگار آسمون شکاف برداشت! جهان ترسید میزو هل داد پرتاب کرد برگه های امتحانی پخش شدن تو آسمون و دوید سمت در که از کلاس بره بیرون یه نگاه به ما انداخت دید همه نشسته ایم با تعجب نگاش میکنیم خدا این چش شد یهو! ...بنده خدا با حالت ورزش مانندی ( مثلا میخواست بگه نترسیدم یه چندتا چرخ خورد وسط کلاس رفت میزو درست کرد و نشست) ...ما خو از خنده داشتیم منفجر میشدیم اما خودمونو کنترل میکردیم غرورش خدشه دار نشه
-
تازه من صدای ویبره گوشیم درمیاوردم...بچهها میگفتن ک عه خانم گوشیتون ویبره میره ،بعد اونام همه کیفشونو میریختن بیرون میدیدن ک گوشی نیست ،نتیجه میگرفتن ک گوشی بچههاست ،بعد اون دوستایم ک گوشی اورده بودن دوست داشتن منو بکشن!!:/ :)) البته سال چهارم نمیتونستم این کارو بکنم ،چون همه دبیرامون مرد بودن و گوشیاشونو میذاشتن رو میز، منم میز اول ،جلوشون بودم ،میفهمیدن!:/
@mahsa_F در خاطره ای از دوران مدرسه گفته است:
تازه من صدای ویبره گوشیم درمیاوردم...بچهها میگفتن ک عه خانم گوشیتون ویبره میره ،بعد اونام همه کیفشونو میریختن بیرون میدیدن ک گوشی نیست ،نتیجه میگرفتن ک گوشی بچههاست ،بعد اون دوستایم ک گوشی اورده بودن دوست داشتن منو بکشن!!:/ :)) البته سال چهارم نمیتونستم این کارو بکنم ،چون همه دبیرامون مرد بودن و گوشیاشونو میذاشتن رو میز، منم میز اول ،جلوشون بودم ،میفهمیدن!:/
هههه صدای ویبره گوشی...خخخ عجب شیرین کاری هایی بلدی
-
@mahsa_F در خاطره ای از دوران مدرسه گفته است:
تازه من صدای ویبره گوشیم درمیاوردم...بچهها میگفتن ک عه خانم گوشیتون ویبره میره ،بعد اونام همه کیفشونو میریختن بیرون میدیدن ک گوشی نیست ،نتیجه میگرفتن ک گوشی بچههاست ،بعد اون دوستایم ک گوشی اورده بودن دوست داشتن منو بکشن!!:/ :)) البته سال چهارم نمیتونستم این کارو بکنم ،چون همه دبیرامون مرد بودن و گوشیاشونو میذاشتن رو میز، منم میز اول ،جلوشون بودم ،میفهمیدن!:/
هههه صدای ویبره گوشی...خخخ عجب شیرین کاری هایی بلدی
بهاره در خاطره ای از دوران مدرسه گفته است:
@mahsa_F در خاطره ای از دوران مدرسه گفته است:
تازه من صدای ویبره گوشیم درمیاوردم...بچهها میگفتن ک عه خانم گوشیتون ویبره میره ،بعد اونام همه کیفشونو میریختن بیرون میدیدن ک گوشی نیست ،نتیجه میگرفتن ک گوشی بچههاست ،بعد اون دوستایم ک گوشی اورده بودن دوست داشتن منو بکشن!!:/ :)) البته سال چهارم نمیتونستم این کارو بکنم ،چون همه دبیرامون مرد بودن و گوشیاشونو میذاشتن رو میز، منم میز اول ،جلوشون بودم ،میفهمیدن!:/
هههه صدای ویبره گوشی...خخخ عجب شیرین کاری هایی بلدی
صداهای دیگ هم بلدم :))) زشته بگم!:)
سلام بچه ها
امیدوارم حالتون خوب باشه و خیلی سرحال و شاد باشین
خب از عنوان تاپیک یچیزایی مشخصه که قراره در مورد چی اینجا حرف بزنیم ولی بزارین توضیحات بیشتر بدم
خیلی از ما یوقتایی هست که ممکنه احساس کنیم هیچ کاری نکردیم یا هیچ کاری ازمون برنمیاد و روزمون رو تلف کردیم و..
و ذهنمون ما رو با این افکار جور واجور و عجیب غریب مورد آزار قرار بده و احساس ناتوانی رو بهمون بده
در حالی که در واقعیت اینطوری نیست و ما توانا تر از اون چیزی هستیم که توی ذهنمون هست
اینجا قراره از موفقیت های کوچولومون حرف بزنیم و رونمایی کنیم تا به ذهنمون ثابت کنیم بفرما آقا دیدییی ما اینیم
هر شب از کار های مثبت کوچولوتون بیاین و بگین و این حس مثبت و قشنگ مفید بودن رو به خودتون بدین
مثلا کنکوری ها میتونن تموم شدن یه بخش از برنامه اشون رو بگن ، از انجام دادن کار هایی مثل مرتب کردن اتاق ، از گذروندن امتحانای سخت و آب دادن به گل ها و کلی کار کوچیک و مثبت دیگه
منتظرتون هستم آلایی ها
موفق باشین🥹️
دعوت میکنم از :
@دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا
@دانش-آموزان-آلاء
@فارغ-التحصیلان-آلاء
@دانشجویان-درس-خون
@دانشجویان-پزشکی
@دانشجویان-پیراپزشکی
مدت هاست که از نشست غبار سرد و تیره به قلبم میگذرد
مدت هاست منِ تاریکِ گم شده، در خودم به دنبال روزنه هایی از نور میگردد
نفس هایم سخت به جانم می نشینند
اشک هایی که سرازیر نمی شوند وجود مرا به ستوه آورده اند
دوست دارم بایستم سرم را بالا بگیرم و تا زمانی که صدایم خفه شود فریاد بزنم
بماند
در پس پرده ی خاکستری غم بماند که چه می شود...
شاید شد....چه میدانی؟!
حس خفقان، حتی نفس کشیدن هم سخت شده
گلویم فشرده تر از قبل راه هوا را بسته
پروازی را آغاز کردم که در سرم مقصدش بهشتی برین بود
اما اکنون و در این زمان نمیدانم کجا هستم
پروازم به سمت جهنم است یا بهشت؟
میشود یا نمیشود تمام وجودم را پر کرده
تمام احساسات کودکی از کوچک و بزرگ به مغزم هجوم آورده و دارد تمامِ من را آرام آرام از من میگیرد
نکند اینجا جای من است؟ در سرِ کودکیِ من چنین رویایی شکل گرفته بود؟
قلبم سیاه و چشمانم تار شده اند
هوای پریدن دارم اما نگار لحظه به لحظه در همان جایی قرار دارم که ایستاده بودم
انگار نمیشود قدم از قدم برداشت
میخواهم رها باشم از افکاری که مرا خفت میکنند و تا مرز خفه شدن من را به دنبال خود میکشانند
میل به رهایی آزادی ام را هم از من گرفته...
شوق پریدن آرام آرام گویی دارد تبدیل به میل سقوط میشود
مبادا چنین روزی برسد...
مبادا....
به که باید دل بست؟
به که شاید دل بست؟
سینه ها جای محبت , همه از کینه پر است.
هیچکس نیست که فریادِ پر از مهر تو را
گرم پاسخ گوید.
نیست یک تن که در این راه غم آلوده ی عمر ,
قدمی راه محبت پوید.
خط پیشانی هر جمع , خط تنهاییست.
همه گلچینِ گلِ امروزند...
در نگاه من و تو حسرت بی فرداییست.
به که باید دل بست؟
به که شاید دل بست؟
نقش هر خنده که بر روی لبی می شکفد,
نقشهای شیطانیست.
در نگاهی که تو را وسوسه ی عشق دهد
حیلهای پنهانیست.
خنده ها می شکفد بر لبها,
تا که اشکی شکفد بر سرمژگان کسی.
همه بر درد کسان می نگرند,
لیک دستی نبرند از پی درمان کسی.
زير لب زمزمه شادی مردم برخاست,
هر کجا مرد توانائي بر خاک نشست .
پرچم فتح برافرازد در خاطرِ خلق,
هر زمان بر رخ تو هاله زَنَد گردِ شکست.
به که بايد دل بست؟
به که شايد دل بست؟
از وفا نام مبر , آن که وفا خوست کجاست؟
ریشه ی عشق فسرد...
واژه ی دوست گریخت...
سخن از دوست مگو...عشق کجا؟دوست کجا؟
دست گرمی که زمهر , بفشارد دستت
در همه شهر مجوی.
گل اگر در دل باغ , بر تو لبخند زند
بنگرش , لیک مبوی !
لب گرمی که زعشق , ننشیند به لبت
به همه عمر مخواه !
سخنی کز سر راز , زده در جانت چنگ
به لبت نیز مگوی !
چاه هم با من و تو بيگانه است
نیِ صدبند برون آيد از آن... راز تو را فاش کند,
درد دل گر بسر چاه کنی
خنده ها بر غمِ تو دختر مهتاب زند
گر شبي از سر غم آه کني.
درد اگر سینه شکافد , نفسی بانگ مزن !
درد خود را به دل چاه مگو!
استخوان تو اگر آب کند آتش غم,
آب شو...آه مگو !
ديده بر دوز بدين بام بلند
مهر و مه را بنگر !
سکه زرد و سپيدی که به سقف فلک است
سکه نيرنگ است
سکه ای بهر فريب من و تست
سکه صد رنگ است .
ما همه کودکِ خُرديم و همين زال فلک ,
با چنين سکه زرد ,
و همين سکه سيمينِ سپيد ,
ميفريبد ما را .
آسمان با من و ما بيگانه
زن و فرزند و در و بام و هوا , بيگانه
خويش , در راه نفاق...
دوست , در کار فريب...
آشنا , بيگانه ...
شاخه ی عشق شکست...
آهوی مهر گریخت...
تار پیوند گسست...
به که باید دل بست؟
به که شاید دل بست؟...
-مهدی سهیلی
اِی که با من، آشنایی داشتی
ای که در من، آفتابی کاشتی
ای که در تعبیرِ بی مقدارِ خویش
عشق را، چون نردبام انگاشتی
ای که چون نوری به تصویرت رسید
پرده ها از پرده ات برداشتی
پشتِ پرده چون نبودی جز دروغ
بوده ها را با دروغ انباشتی
اینک از جورِ تو و جولانِ درد
می گریزم از هوای آشتی
کاش حیوان، در دلت جایی نداشت
کاش از انسان سایه ای می داشتی
-فریدون فرخزاد
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
اي بس غم و شادي که پس پرده نهان است
گر مرد رهي غم مخور از دوري و ديري
داني که رسيدن هنر گام زمان است
تو رهرو ديرينه سرمنزل عشقي
بنگر که زخون تو به هر گام نشان است
آبي که برآسود زمينش بخورد زود
دريا شود آن رود که پيوسته روان است
باشد که يکي هم به نشاني بنشيند
بس تير که در چله اين کهنه کمان است
از روي تو دل کندنم آموخت زمانه
اين ديده از آن روست که خونابه فشان است
دردا و دريغا که در اين بازي خونين
بازيچه ايام دل آدميان است
دل برگذر قافله لاله و گل داشت
اين دشت که پامال سواران خزان است
روزي که بجنبد نفس باد بهاري
بيني که گل و سبزه کران تا به کران است
اي کوه تو فرياد من امروز شنيدي
دردي ست درين سينه که همزاد جهان است
از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند
يارب چه قدر فاصله دست و زبان است
خون مي چکد از ديده در اين کنج صبوري
اين صبر که من مي کنم افشردن جان است
از راه مرو سايه که آن گوهر مقصود
گنجي ست که اندر قدم راهروان است
-هوشنگ ابتهاج (سایه)
الا ای حضرت عشقم!
حواست هست؟
حواست بوده است آیا؟
که این عبد گنه کارت
که خود ، هیراد مینامد،
چه غم ها سینهاش دارد...
حواست بوده است آیا؟
که این مخلوق مهجورت
از آن عهد طفولیت
و تا امروزِ امروزش
ذلیل و خاضع و خاشع
گدایی میکند لطفت...
حواست بوده است آیا
نشسته کنج دیواری تک و تنها؛
که گشته زندگیاش پوچ و بی معنا!
دریغ از ذره ای تغییر
میان امروز و دیروز و فردا...
حواست هست، میدانم...
حواست بوده است حتما!
ولیکن یک نفر اینجا،
خلاف دیدهای بینا،
ندارد دیدهای بینا
-رضا محمدزاده
یک سالِ پیش، ستارهای مُرد.
هیچ کس نفهمید؛
همانطور که وقتی متولد شد، کسی نفهمیده بود.
همه سرگرم خنده بودند؛ زمانی که مُرد.
اما یادم نیست زمانی که متولد شد، دیگران در چه حالی بودند.
در آن میان فقط من بودم که دیدم که آن همه نور، چطور درخشید و بزرگ شد....
خیلی زیبا بود؛ انگار هر شب درخشان تر میشد... پر قدرت میسوخت.
برای زنده بودن، باید میسوخت...
من بودم که پا به پای سوختن هایش، اشک ریختم...
اشک هایم برای خاموش کردن بی قراری هایش کافی نبود... نتوانستم خاموش کنم درد را که در لا به لای شعله هایش، ستارهام را میسوزاند.
ستاره مُرد!
این آخرین خاطرهایست که از او در ذهن دارم...
نتوانستم تقدیرش را عوض کنم...
سیاهچاله شد... اکنون حتی نمیتوانم شعلهی شمعی در کنارش بگذارم تا او را در میان تاریکی ها ببینم.
سیاهچاله ها نور را میگیرند...
چه کسی گمان میکرد آن همه نور ، اکنون این همه تاریک باشد؟
آن زمان که نورانی بود، کسی ندیدش...
نمیدانم این کوردلان اکنون سیاهچاله بودنش را چگونه میبینند که میخندند...
آری؛
ستاره مُرد..
همه خندیدند.
امشب، به یاد آن ستاره،
خواهم گریست.
خب سلام
اینم از تاپیکی که قولشو داده بودم
خاطرات خنده دار یا تلخ خودتونو که با خواهر برادراتون دارین بیاین بگین
ترجیحا خنده دار باشه
خب دعوت میکنم از
@roghayeh-eftekhari
@F-seif-0
@Ftm-montazeri
@Ariana-Ariana
@Infinitie-A
@ramses-kabir
@Zahra-hamrang
@Fargol-Sh
@مجتبی-ازاد
@Yasin-sheibak
@Elham650
@Mehrsa-14
@گروه-بچه-هایی-که-خواهر-یا-برادر-دارن
فعلا شماهارو یادم بود که خواهر برادر دارین
@دانش-آموزان-آلاء
@دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا
سلام به همه دوستان عزیز
در جهت گسترش فرهنگ کتابخوانی تصمیم گرفتیم تایپکی راه اندازی کنیم که شما یکم کتاب غیر درسی بخونید خب همین اول بگم همتون لایک میکنین اول بعد پست میذارین اشتباه نزنین یدفه و منفی بدید اصلا هم دستوری نبود خلاصه نمیدونم
چه چیزایی میتونید بذارید :
-بریده ای از کتاب ها
-معرفی کتاب
-گذاشتن لینک دانلود کتاب اگه صوتی و ایناست و از سایتی برداشتید نگاه کنید حتما %(#ff0000)[منبع ] بذارید با تشکر
@دانش-آموزان-آلاء