Skip to content
  • دسته‌بندی‌ها
  • 0 نخوانده ها: پست‌های جدید برای شما 0
  • جدیدترین پست ها
  • برچسب‌ها
  • سوال‌های درسی و مشاوره‌ای
  • دوره‌های آلاء
  • گروه‌ها
  • راهنمای آلاخونه
    • معرفی آلاخونه
    • سوال‌پرسیدن | انتشار مطالب آموزشی
    • پاسخ‌دادن و مشارکت در تاپیک‌ها
    • استفاده از ابزارهای ادیتور
    • معرفی گروه‌ها
    • لینک‌های دسترسی سریع
پوسته‌ها
  • Light
  • Cerulean
  • Cosmo
  • Flatly
  • Journal
  • Litera
  • Lumen
  • Lux
  • Materia
  • Minty
  • Morph
  • Pulse
  • Sandstone
  • Simplex
  • Sketchy
  • Spacelab
  • United
  • Yeti
  • Zephyr
  • Dark
  • Cyborg
  • Darkly
  • Quartz
  • Slate
  • Solar
  • Superhero
  • Vapor

  • Default (بدون پوسته)
  • بدون پوسته
بستن
Brand Logo

آلاخونه

  • سوال یا موضوع جدیدی بنویس

  • سوال مشاوره ای
  • سوال زیست
  • سوال ریاضی
  • سوال فیزیک
  • سوال شیمی
  • سایر
  1. خانه
  2. بحث آزاد
  3. داستان کوتاه و آموزنده....
روز آخر ❤️
_
سلام به همه رفقای کنکوری اومدم یه تاپیک بزنم برای روز آخر کنکور، اینجا بچه‌هایی که می‌خوان روز آخر رو مفید درس بخونن، بیان برنامه‌هاشونو پارت‌بندی شده بزارن ️ و هم اونایی که تصمیم گرفتن دیگه درس نخونن و فقط ریلکس کنن، اینجا کنار هم باشیم ، حرف بزنیم ، استرسارو بریزیم دور، انرژی مثبت بدیم و بگیریم ... اگه برنامه‌ریزی برای روز آخر داری، بیا پارت‌هات رو بزار و تا لحظه آخر تلاش کن ( مثل خودم ایده همینه چون مجبورم ) ... اگه تصمیم گرفتی دیگه فقط استراحت کنی که خیلیم عالی ... اگه دکترای پارسالی هستی و تجربه شب قبل کنکور رو داری، لطفا بیا راهنمایی کن، آرامش و انرژی بده :)) ‌ فقط یه خواهش کوچولو دارم لطفا فضای تاپیک آروم و مثبت نگه داریم چون قرار نیست با کارای دیگه اتفاق خاصی بیفته اما با اینکارا اتفاق خاصی میفته @دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا @دانش-آموزان-آلاء @تجربیا
بحث آزاد
برگ انجیر.... ☘️🍀🌿
______
بِسْم رَبّ النور ️ سلام امیدوارم حال دلتون بهترین باشه..... برم سراغ حرف اصلی.... در فکر تاپیکی بودم که هر روز توش چند تا پست قشنگ بزارم و با چند تا عکس و متن نوشته و دل نوشته...... حالمون خوب بشه، انرژی بگیریم در طول روز.....️️ یه جورایی این تاپیک شبیه کانال یا چنل..... البته پست هایی که قرار بزارم برای خودم نیست و صرفا گلچینی از مطالبی که ممکنه توی فضای مجازی یا کتاب ها ببینم و بارگذاری بکنم..... اگر شما هم دوست داشتید خوشحال میشم همراه من بشید.... ️ [image: 1686940882701-img_-_.jpg] پ.ن:اسم تاپیک برگرفته از اسم یک کانالِ و در آخر دعا میکنم دلتون ذهنتون ابری باشه(:️️
بحث آزاد
رقیب
م
کسی هس ساعت مطالعه بالایی داشته باشه بخونیم این 20 روزو؟ ترجیحا دختر باشه تنهایی نمیتونم اگ یکی بود خیلی بهتر پیش میرفتم
بحث آزاد
خــــــــــودنویس
Dr-aculaD
Topic thumbnail image
بحث آزاد
👣ردپا👣
اهوراا
Topic thumbnail image
بحث آزاد
کنکور1405
M
سلام به همه. من بعد از یه مدت دوباره میخوام کنکور 405 رو شرکت کنم. ولی خب کسی رو پیدا نکردم که برای سال405 باشه. و دوستی پیدا نکردم تو این زمینه. هرکی هست بیاد اینجا حرف بزنیم
بحث آزاد
تروخدا بیاین
م
دیروز اشتبا کردم سلامت نخوندم الان چیکار کنم جزوه ای میدونین یکم جمعو جور باشه کتاب اصلن خونده نمیشه خیلی زیاده
بحث آزاد
دستاورد هایِ کوچکِ من🎈
AinoorA
سلام بچه ها امیدوارم حالتون خوب باشه و خیلی سرحال و شاد باشین خب از عنوان تاپیک یچیزایی مشخصه که قراره در مورد چی اینجا حرف بزنیم ولی بزارین توضیحات بیشتر بدم خیلی از ما یوقتایی هست که ممکنه احساس کنیم هیچ کاری نکردیم یا هیچ کاری ازمون برنمیاد و روزمون رو تلف کردیم و.. و ذهنمون ما رو با این افکار جور واجور و عجیب غریب مورد آزار قرار بده و احساس ناتوانی رو بهمون بده در حالی که در واقعیت اینطوری نیست و ما توانا تر از اون چیزی هستیم که توی ذهنمون هست اینجا قراره از موفقیت های کوچولومون حرف بزنیم و رونمایی کنیم تا به ذهنمون ثابت کنیم بفرما آقا دیدییی ما اینیم هر شب از کار های مثبت کوچولوتون بیاین و بگین و این حس مثبت و قشنگ مفید بودن رو به خودتون بدین مثلا کنکوری ها میتونن تموم شدن یه بخش از برنامه اشون رو بگن ، از انجام دادن کار هایی مثل مرتب کردن اتاق ، از گذروندن امتحانای سخت و آب دادن به گل ها و کلی کار کوچیک و مثبت دیگه منتظرتون هستم آلایی ها موفق باشین🥹️ دعوت میکنم از : @دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا @دانش-آموزان-آلاء @فارغ-التحصیلان-آلاء @دانشجویان-درس-خون @دانشجویان-پزشکی @دانشجویان-پیراپزشکی
بحث آزاد
تنهایی حوصله ندارم بیاین با هم نهایی بخونیم
م
سلام بچها هر ساعتی هر درسیو خوندین بیاین بگین این ساعت اینقدر فلان درس رو خوندم انگیزه میگیریم
بحث آزاد
بخدا سوالات اونقد سخت نیستن ولی وقتی میشینم سر جلسه اعداد کوه میشن واسم
م
بچها وقتی میشینم به ارومی حل میکنم سوالاتو میدونم حل میکنم مشکلی ندارم سر جلسه انگار اصن من نخوندم ی جوری میشم میترسم از سوالا مخصوصا سوالاتی ک عدد دارن عددا جلو چشام بزرگ میشن بخدا خنده داره ولی جدی میگم
بحث آزاد
من ِ فارغ 401 هم باید زمین ترمیم کنم؟؟
م
...............
بحث آزاد
شاید شد...چه میدانی؟!
Hg L 0H
مدت هاست که از نشست غبار سرد و تیره به قلبم میگذرد مدت هاست منِ تاریکِ گم شده، در خودم به دنبال روزنه هایی از نور میگردد نفس هایم سخت به جانم می نشینند اشک هایی که سرازیر نمی شوند وجود مرا به ستوه آورده اند دوست دارم بایستم سرم را بالا بگیرم و تا زمانی که صدایم خفه شود فریاد بزنم بماند در پس پرده ی خاکستری غم بماند که چه می شود... شاید شد....چه میدانی؟!
بحث آزاد
بحث آزاد
J
دوستان من تازه وارو سایت شدم میخوام بدونم چطوری باید اسمم رو تغیر بدم درست کردم ولی باز دوباره اینو زده چیکار باید کنم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌.........
بحث آزاد
تمام رو به اتمام
Hg L 0H
حس خفقان، حتی نفس کشیدن هم سخت شده گلویم فشرده تر از قبل راه هوا را بسته پروازی را آغاز کردم که در سرم مقصدش بهشتی برین بود اما اکنون و در این زمان نمیدانم کجا هستم پروازم به سمت جهنم است یا بهشت؟ میشود یا نمیشود تمام وجودم را پر کرده تمام احساسات کودکی از کوچک و بزرگ به مغزم هجوم آورده و دارد تمامِ من را آرام آرام از من میگیرد نکند اینجا جای من است؟ در سرِ کودکیِ من چنین رویایی شکل گرفته بود؟ قلبم سیاه و چشمانم تار شده اند هوای پریدن دارم اما نگار لحظه به لحظه در همان جایی قرار دارم که ایستاده بودم انگار نمیشود قدم از قدم برداشت میخواهم رها باشم از افکاری که مرا خفت میکنند و تا مرز خفه شدن من را به دنبال خود میکشانند میل به رهایی آزادی ام را هم از من گرفته... شوق پریدن آرام آرام گویی دارد تبدیل به میل سقوط میشود مبادا چنین روزی برسد... مبادا....
بحث آزاد
به که باید دل بست؟
blossom.B
به که باید دل بست؟ به که شاید دل بست؟ سینه ها جای محبت , همه از کینه پر است. هیچکس نیست که فریادِ پر از مهر تو را گرم پاسخ گوید. نیست یک تن که در این راه غم آلوده ی عمر , قدمی راه محبت پوید. خط پیشانی هر جمع , خط تنهاییست. همه گلچینِ گلِ امروزند... در نگاه من و تو حسرت بی فرداییست. به که باید دل بست؟ به که شاید دل بست؟ نقش هر خنده که بر روی لبی می شکفد, نقشه‌ای شیطانیست. در نگاهی که تو را وسوسه ی عشق دهد حیله‌ای پنهانیست. خنده ها می شکفد بر لبها, تا که اشکی شکفد بر سرمژگان کسی. همه بر درد کسان می نگرند, لیک دستی نبرند از پی درمان کسی. زير لب زمزمه شادی مردم برخاست, هر کجا مرد توانائي بر خاک نشست . پرچم فتح برافرازد در خاطرِ خلق, هر زمان بر رخ تو هاله زَنَد گردِ شکست. به که بايد دل بست؟ به که شايد دل بست؟ از وفا نام مبر , آن که وفا خوست کجاست؟ ریشه ی عشق فسرد... واژه ی دوست گریخت... سخن از دوست مگو...عشق کجا؟دوست کجا؟ دست گرمی که زمهر , بفشارد دستت در همه شهر مجوی. گل اگر در دل باغ , بر تو لبخند زند بنگرش , لیک مبوی ! لب گرمی که زعشق , ننشیند به لبت به همه عمر مخواه ! سخنی کز سر راز , زده در جانت چنگ به لبت نیز مگوی ! چاه هم با من و تو بيگانه است نیِ صدبند برون آيد از آن... راز تو را فاش کند, درد دل گر بسر چاه کنی خنده ها بر غمِ تو دختر مهتاب زند گر شبي از سر غم آه کني. درد اگر سینه شکافد , نفسی بانگ مزن ! درد خود را به دل چاه مگو! استخوان تو اگر آب کند آتش غم, آب شو...آه مگو ! ديده بر دوز بدين بام بلند مهر و مه را بنگر ! سکه زرد و سپيدی که به سقف فلک است سکه نيرنگ است سکه ای بهر فريب من و تست سکه صد رنگ است . ما همه کودکِ خُرديم و همين زال فلک , با چنين سکه زرد , و همين سکه سيمينِ سپيد , ميفريبد ما را . آسمان با من و ما بيگانه زن و فرزند و در و بام و هوا , بيگانه خويش , در راه نفاق... دوست , در کار فريب... آشنا , بيگانه ... شاخه ی عشق شکست... آهوی مهر گریخت... تار پیوند گسست... به که باید دل بست؟ به که شاید دل بست؟... -مهدی سهیلی
بحث آزاد
ای که با من ، آشنایی داشتی
blossom.B
اِی که با من، آشنایی داشتی ای که در من، آفتابی کاشتی ای که در تعبیرِ بی مقدارِ خویش عشق را، چون نردبام انگاشتی ای که چون نوری به تصویرت رسید پرده ها از پرده ات برداشتی پشتِ پرده چون نبودی جز دروغ بوده ها را با دروغ انباشتی اینک از جورِ تو و جولانِ درد می گریزم از هوای آشتی کاش حیوان، در دلت جایی نداشت کاش از انسان سایه ای می داشتی -فریدون فرخزاد
بحث آزاد
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است...
blossom.B
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است اي بس غم و شادي که پس پرده نهان است گر مرد رهي غم مخور از دوري و ديري داني که رسيدن هنر گام زمان است تو رهرو ديرينه سرمنزل عشقي بنگر که زخون تو به هر گام نشان است آبي که برآسود زمينش بخورد زود دريا شود آن رود که پيوسته روان است باشد که يکي هم به نشاني بنشيند بس تير که در چله اين کهنه کمان است از روي تو دل کندنم آموخت زمانه اين ديده از آن روست که خونابه فشان است دردا و دريغا که در اين بازي خونين بازيچه ايام دل آدميان است دل برگذر قافله لاله و گل داشت اين دشت که پامال سواران خزان است روزي که بجنبد نفس باد بهاري بيني که گل و سبزه کران تا به کران است اي کوه تو فرياد من امروز شنيدي دردي ست درين سينه که همزاد جهان است از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند يارب چه قدر فاصله دست و زبان است خون مي چکد از ديده در اين کنج صبوري اين صبر که من مي کنم افشردن جان است از راه مرو سايه که آن گوهر مقصود گنجي ست که اندر قدم راهروان است -هوشنگ ابتهاج (سایه)
بحث آزاد
پروانه‌ی رنگین
blossom.B
*از پیله بیرون آمدن گاهی رهایی نیست در باغ هم پروانه‌ی رنگین گرفتار است این کشور آن کشور ندارد حس دلتنگی دیوار با هر طرح و نقشی باز دیوار است... -محمد‌علی جوشانی*
بحث آزاد
حواست بوده است حتما...
blossom.B
الا ای حضرت عشقم! حواست هست؟ حواست بوده است آیا؟ که این عبد گنه کارت که خود ، هیراد می‌نامد، چه غم ها سینه‌اش دارد... حواست بوده است آیا؟ که این مخلوق مهجورت از آن عهد طفولیت و تا امروزِ امروزش ذلیل و خاضع و خاشع گدایی می‌کند لطفت... حواست بوده است آیا نشسته کنج دیواری تک و تنها؛ که گشته زندگی‌اش پوچ و بی معنا! دریغ از ذره ای تغییر میان امروز و دیروز و فردا... حواست هست، می‌دانم... حواست بوده است حتما! ولیکن یک نفر اینجا، خلاف دیده‌ای بینا، ندارد دیده‌ای بینا -رضا محمدزاده
بحث آزاد
امیدوارم نشناسند مرا... پیش از این، ستاره بودم!
blossom.B
یک سالِ پیش، ستاره‌ای مُرد. هیچ کس نفهمید؛ همانطور که وقتی متولد شد، کسی نفهمیده بود. همه سرگرم خنده بودند؛ زمانی که مُرد. اما یادم نیست زمانی که متولد شد، دیگران در چه حالی بودند. در آن میان فقط من بودم که دیدم که آن همه نور، چطور درخشید و بزرگ شد.... خیلی زیبا بود؛ انگار هر شب درخشان تر می‌شد... پر قدرت می‌سوخت. برای زنده بودن، باید می‌سوخت... من بودم که پا به پای سوختن هایش، اشک ریختم... اشک هایم برای خاموش کردن بی قراری هایش کافی نبود... نتوانستم خاموش کنم درد را که در لا به لای شعله هایش، ستاره‌ام را می‌سوزاند. ستاره مُرد! این آخرین خاطره‌ایست که از او در ذهن دارم... نتوانستم تقدیرش را عوض کنم.‌‌.. سیاهچاله شد... اکنون حتی نمی‌توانم شعله‌ی شمعی در کنارش بگذارم تا او را در میان تاریکی ها ببینم. سیاهچاله ها نور را می‌گیرند... چه کسی گمان می‌کرد آن همه نور ، اکنون‌ این همه تاریک باشد؟ آن زمان که نورانی بود، کسی ندیدش... نمی‌دانم این کوردلان اکنون سیاهچاله بودنش را چگونه می‌بینند که می‌خندند... آری؛ ستاره مُرد.. همه خندیدند. امشب، به یاد آن ستاره، خواهم گریست.
بحث آزاد

داستان کوتاه و آموزنده....

زمان بندی شده سنجاق شده قفل شده است منتقل شده بحث آزاد
168 دیدگاه‌ها 28 کاربران 18.6k بازدیدها 28 Watching
  • قدیمی‌ترین به جدید‌ترین
  • جدید‌ترین به قدیمی‌ترین
  • بیشترین رای ها
پاسخ
  • پاسخ به عنوان موضوع
وارد شوید تا پست بفرستید
این موضوع پاک شده است. تنها کاربرانِ با حق مدیریت موضوع می‌توانند آن را ببینند.
  • م.ر محسنی کبیرم آفلاین
    م.ر محسنی کبیرم آفلاین
    م.ر محسنی کبیر
    دانش آموزان آلاء
    نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
    #65

    عنوان: مار را چگونه باید نوشت؟

    روستایی بود دور افتاده که مردم ساده دل و بی سوادي در آن سکونت داشتند. مردي شیاد از ساده لوحی

    آنان استفاده کرده و بر آنان به نوعی حکومت می کرد. برحسب اتفاق گذر یک معلم به آن روستا افتاد و

    متوجه دغلکاري هاي شیاد شد و او را نصیحت کرد که از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا می

    کند. اما مرد شیاد نپذیرفت. بعد از اتمام حجت معلم با مردم روستا از فریبکاري هاي شیاد سخن گفت و

    نسبت به حقه هاي او هشدار داد. بعد از کلی مشاجره بین معلم و شیاد قرار بر این شد که فردا در میدان روستا معلم و مرد شیاد مسابقه بدهند تا

    معلوم شود کدامیک باسواد و کدامیک بی سواد هستند. در روز موعود همه مردم روستا در میدان ده گرد آمده بودند تا ببینند آخر کار، چه می شود.

    شیاد به معلم گفت: بنویس "مار" معلم نوشت: مار نوبت شیاد که رسید شکل مار را روي خاك کشید. و به مردم گفت: شما خود قضاوت کنید

    کدامیک از اینها مار است؟ مردم که سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شکل مار را شناختند و به جان معلم افتادند تا می توانستند او را

    کتک زدند و از روستا بیرون راندند.

    اگر می خواهیم بر دیگران تأثیر بگذاریم یا آنها را با خود همراه کنیم بهتر است با زبان، رویکرد و نگرش خود آنها، با آنها سخن گفته و رفتار

    کنیم. همیشه نمی توانیم با اصول و چارچوب فکري خود دیگران را مدیریت کنیم. باید افکار و مقاصد خود را به زبان فرهنگ، نگرش، اعتقادات،

    آداب و رسوم و پیشینه آنان ترجمه کرد و به آنها داد.

    تقدیر من خط خوردگی دارد

    کاتب دودل بوده انگار …

    1 پاسخ آخرین پاسخ
    11
    • M آفلاین
      M آفلاین
      miss.m
      نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
      #66

      شبی ، برف فراوانی آمد و همه جا را سفید پوش کرد . دو پسر کوچک با هم شرط بستند  که از روی یک خط صاف، عبور کنند که به مدرسه می رسید.

      یکی از آنان گفت : کار ساده ای است! بعد به زیر پای خود نگریست که با دقت گام بردارد. پس از پیمودن نیمی از مسافت ، سر خود را بلند کرد تا به ردپاهای خود نگاه کند.

      متوجه شد که به صورت زیگزاگ قدم برداشته است.

      دوستش را صدا زد و گفت:” سعی کن که این کار را بهتر از من انجام دهی!

      پسرک فریاد زد: کار ساده ای است! بعد سر خود را بالا گرفت.

      به در مدرسه چشم دوخت و به طرف هدف خود رفت. رد پای او کاملا صاف بود.

      قایقی خواهم ساخت
      دور خواهم شد از این خاک غریب

      1 پاسخ آخرین پاسخ
      11
      • _Mohammad_reza__ آفلاین
        _Mohammad_reza__ آفلاین
        _Mohammad_reza_
        نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
        #67

        #دو_دانشمند

        ميرداماد سوار بر اسب در جاده جلو مي رفت. شاه عباس و همراهانش کمي جلوتر بودند. شيخ بهايي سوار بر اسب چابکي جلوتر از همه پيش مي رفت. ميرداماد سرعت اسبش را زيادتر کرد اما اسب نمي توانست اندام سنگين او را جلوتر ببرد. شاه عباس مي دانست ميان دانشمندان هم مثل سياست مداران، حسادت وجود دارد.
        شاه به ميرداماد نزديک شد و با لبخند به شيخ اشاره کرد و گفت: جناب مير، مي بينيد که اين شيخ پاي بند ادب نيست و بي توجه به حضور اين همه آدم هاي بزرگ وار از جمله جناب عالي، جلوتر از همه مي رود. ميرداماد مقصود موذيانه شاه را فهميد و پاسخ داد: اين طور نيست، شيخ انسان دانشمند و بزرگي است و اسب او از اين که چنين شخصي بر پشتش سوار شده، از خوشحالي جست و خيز مي کند و شيخ را جلوتر از همه مي برد. شاه اسبش را تاخت و به شيخ بهايي رسيد. شيخ گفت: اين اسب خيلي سرکش است و تا به مقصد برسيم مرا بي چاره مي کند.شاه موذيانه گفت: علتش اين است که شما لاغر هستيد و به اندازه کافي بر پشت اسب فشار نمي آيد، درست برعکس ميرداماد که با جثه سنگينش، اسب را خسته مي کند.
        شاه ادامه داد: تا جايي که من ديده ام، متفکران در غذا خوردن قناعت مي کنند و به همين علت لاغر هستند، مثل جناب عالي، ولي ميرداماد، آن قدر در خوردن حريص است که چنين جثه اي دارد. شيخ آهي کشيد و گفت: اين طور نيست، مير فقط در اندوختن دانش حرص مي زند و بزرگي جثه او مادرزادي است و ربطي به پرخوري ندارد و اسب او به علت حمل وجودي گران قدر که کوه ها هم تحمل سنگيني دانش او را ندارند، خسته شده است. شاه عباس که متوجه اعتماد متقابل دو دانشمند شد، به فکر فرو رفت.

        1 پاسخ آخرین پاسخ
        9
        • _Mohammad_reza__ آفلاین
          _Mohammad_reza__ آفلاین
          _Mohammad_reza_
          نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
          #68

          آورده اند که کفن‌دزدي در بستر مرگ افتاده بود. پسر خويش را فراخواند. پسر به نزد پدر رفت گفت: «اي پدر امرت چيست؟»
          پدر گفت: «پسرم من تمام عمر به کفن‌دزدي مشغول بودم و همواره نفرين خلقي به دنبالم بود. اکنون که در بستر مرگم و فرشته مرگ را نزديک حس مي‌کنم، بار اين نفرين بيش از پيش بر دوشم سنگيني مي‌کند. از تو مي‌خواهم بعد از مرگم چنان کني که خلايق مرا دعا کنند و از خداي يکتا مغفرت مرا خواهند.»
          پسر گفت: «اي پدر چنان کنم که مي‌خواهي و از اين پس مرد و زن را به دعايت مشغول سازم.»
          پدر همان دم جان به جان آفرين تسليم کرد. از فردا پسر شغل پدر پيشه کرد با اين تفاوت که کفن از مردگان خلايق مي‌دزديد و چوبي در شکم آن مردگان فرو مي‌نمود و از آن پس خلايق مي‌گفتند: «صد رحمت به کفن دزد اولي که فقط مي‌دزديد و چنين بر مردگان ما روا نمي‌داشت.»

          1 پاسخ آخرین پاسخ
          10
          • _Mohammad_reza__ آفلاین
            _Mohammad_reza__ آفلاین
            _Mohammad_reza_
            نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
            #69

            اینو حتمن بخونید !
            ﻋﺎﺭﻓﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﻬﺮﯼ ﺷﺪ،
            ﻣﯽﮔﻮﻳﺪ :
            ﺩﯾﺪﻡ ﺑﭽﻪﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ، ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﺎﺯﯼ ﻫﺴﺘﻨﺪ ...
            ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺯﯼِ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺣﮑﻤﺘﯽ ﺩﺍﺭﺩ، ﺗﺎ ﻏﺮﻭﺏ
            ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻡ.
            ﻏﺮﻭﺏ ﯾﮑﯽﯾﮑﯽ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺭﻓﺘﻨﺪ.
            ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺧﺎﻧﻪﺷﺎﻥ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺑﻮﺩ ...
            ﺩﺭِ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺯﺩ :... ﻣﺎﺩﺭ، ﻣﻨﻢ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ !
            ﻣﺎﺩﺭ : ﺑﺎﺯ ﻧﻤﯽﮐﻨﻢ !

            • ﭼﺮﺍ ﻣﺎﺩﺭ؟ !
              ﭼﻮﻥﮐﻪ ﻫﺮﺷﺐ ﺩﯾﺮ ﻣﯿﺎﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱﻫﺎﯼ ﮐﺜﯿﻒ ﻭ
              ﭘﺎﺭﻩ ﮐﻪ ﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺸﻮﺭﻡ ﻭ ﺑﺪﻭﺯﻡ، ﻣﻦ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ ..
            • ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ، ﺷﺐ ﺍﺳﺖ ﻣﺎﺩﺭ ...
              ﻫﺮ ﭼﯽ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻧﮑﺮﺩ .
              ﭘﯿﺶ ﺭﻓﺘﻢ ... ﺩﺭ ﺭﺍ ﺯﺩﻡ ...
            • ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﯿﺪ ﻣﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻋﻠﻤﺎ ﻫﺴﺘﻢ ...
              ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ .
              ﮔﻔﺘﻢ : ﻣﺎﺩﺭ، ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﺭﺍ ﺭﺍﻩ ﻧﻤﯿﺪﯼ؟
              ﮔﻔﺖ : ﺁﻗﺎ ﺧﺴﺘﻪﺍﻡ ﮐﺮﺩﻩ .. ﺍﺯ ﺑﺲ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﯾﺮ ﻣﯿﺎﯾﺪ
              ﺧﺎﻧﻪ ...
              ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﮔﻔﺘﻢ : ﻗﻮﻝ ﻣﯿﺪﯼ ﺩﻳﮕﻪ ﺷﺐﻫﺎ ﺩﯾﺮ ﻧﯿﺎﯾﯽ ﺧﺎﻧﻪ؟
              ﻟﺒﺎﺳﺖ ﺭﺍ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﻧﮑﻨﯽ؟
              ﮔﻔﺖ : ﺑﻠﯽ ...
              ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺮﻭ ﺧﺎﻧﻪ ..
              ﺑﭽﻪ ﺭﻓﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﺧﺎﻧﻪ ...
              ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺁﻣﺪﻡ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺷﺪﻡ .. ﺩﯾﺪﻡ ﺩﺭِ ﺁﻥ
              ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ.. ﺑﭽﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ، ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ
              ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺑﺎ ﺭﻓﯿﻖﻫﺎﯾﺶ ﺑﺎﺯﻯ ...!
              ﯾﺎﺩﺵ ﺭﻓﺖ ﺩﯾﺸﺐ ﺷﻔﺎﻋﺖ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ !
              ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﺎ ﻏﺮﻭﺏ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩ ...
              ﻏﺮﻭﺏ ﺑﻪ ﺭﻓﯿﻘﺶ ﻣﺤﻤﺪ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﯿﺎﯾﻢ
              ﺧﺎﻧﻪﺗﺎﻥ؟
              ﺩﻭﺳﺘﺶ ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ ﺭﻓﯿﻖ، ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍﻫﺖ ﻧﻤﯿﺪﻩ، ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ
              ﻫﻢ ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﺪﻩ !
              ﺑﻪ ﺁﻥ ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ : ﺣﺴﯿﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﯾﻢ ﺧﺎﻧﻪﺗﺎﻥ؟
              ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ ! ﻧﮑﻨﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺑﮑﺸﻪ؟ !
              ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺑﭽﻪﯼ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﺭﺍ ﻧﺒﺮﺩ ﺧﺎﻧﻪﺍﺵ ..!
              ﺑﺎ ﻏﺼﻪ ﻭ ﺗﺮﺱ ﯾﮏ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺩﺭِ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ...
              ﺭﻓﺖ ﻃﺮﻑ ﺧﺎﻧﻪ ... ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﻨﺪ ﺭﺍﻫﯽ ﺩﯾﮕﺭ ﻧﺪﺍﺭﻩ !
              ﻫﺮ ﭼﯽ ﺩﺭ ﺯﺩ ... ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺻﻼً ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻧﯿﺎﻣﺪ ...
              ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ، ﻣﻦ ﺭﺍ ﺁﺗﺶ ﺯﺩ ... ﺩﯾﺪﻡ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﺎﻻ
              ﭘﺸﺖ ﺑﺎﻡ .. ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﺎﻻ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﮐﻨﺪ ..
              ﺑﭽﻪ ﺩﺭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ ..
              ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﭽﻪ .. ﺑﭽﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻧﻪ ..
              ﺑﭽﻪ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺪ ﻣﺎﺩﺭ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻩ ..
              ﭼﯿﮑﺎﺭﺵ ﻛﻨﻪ ﺑﺎﻷﺧﺮﻩ ﻭﻗﺘﻰ ﺁﺩﻡ ﻧﻤﻴﺸﻪ؟ !! ..
              ﺩﯾﺪﻡ، ﺑﭽﻪ ﺭﻭﯼ ﺷﮑﻤﺶ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ .. ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺧﺎﮎ
              ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ !
              ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﻧﺎﻟﻪ ﺯﺩﻥ ...
              ﻣﺎﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ . ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﺪ ..
              ﺩﻭﯾﺪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ.. ﺑﭽﻪ ﺭﺍ ﺑﻐﻞ ﮐﺮﺩ .. ﺍﯾﻦ
              ﺧﺎﮎﻫﺎ ﻭ ﮔِﻞﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ ...
              ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﮐﻤﯽ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪ ..
              ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﺩﺭ؟
              ﮔﻔﺖ : ﺟﺎﻧﻢ ...
              ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﺩﺭ، ﻣﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﯾﮏ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ
              ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ..
              ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﺩﺭ، ﭼﯽ ﺭﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪﯼ؟ !!
              ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﺩﺭ ﺟﺎﻥ، ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺩﯾﺮ ﺁﻣﺪﻡ ﺧﺎﻧﻪ، ﻏﺬﺍ ﻧﺪﻩ ..
              ﺷﻼﻗﻢ ﺑﺰﻥ.. ﺍﺯ ﻏﺬﺍ ﻣﺤﺮﻭﻣﻢ ﮐﻦ .. ﺍﻣﺎ ﻣﺎﺩﺭ، ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺭ ﺭﺍ
              ﺑﺮﻭﯾﻢ ﻧﺒﻨﺪ ..
              ﻣﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺟﺰ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ؛ ﺧﺎﻧﻪﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ .
              ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺒﯿﻪ ﺣﮑﺎﯾﺖ ﻣﺎﺳﺖ.
              ﺍﻣﺸﺐ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﮕﯿﻢ
              ﺧﺪﺍﯾﺎ، ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺑﺎ ﻣﺎ ﺑﮑﻦ
              ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﺩﺭﮔﺎﻫﺖ ﺭﺩﻣﻮﻥ ﻧﮑﻦ.
              ﺧﺪﺍﯾﺎ، ﻣﺎ ﺟﺰ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮ، ﺧﺎﻧﻪ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ
            1 پاسخ آخرین پاسخ
            13
            • _Mohammad_reza__ آفلاین
              _Mohammad_reza__ آفلاین
              _Mohammad_reza_
              نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
              #70

              #ناجوانمردی_روزگار

              در زمستانی سرد کلاغ غذا نداشت که شکم بچه هایش را سیر کند

              و مجبور بود گوشت تن خود را بکند تا شکم بچه هایش را با ان سیر کند زمستان تمام شد و کلاغ مرد.

              و بچه هایش از مرگ نجات یافتند و با خود گفتند چه بهتر که مرد خسته شدیم از غذای تکراری .

              و این است رسم بد روزگار.

              1 پاسخ آخرین پاسخ
              11
              • _Mohammad_reza__ آفلاین
                _Mohammad_reza__ آفلاین
                _Mohammad_reza_
                نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                #71

                پس از آفرینش آدم ، خدا گفت به او :
                نازنینم آدم ... باتو رازی دارم ... اندکی پیشتر آ ....
                آدم آرام و نجیب آمد پیش
                زیر چشمی به خدا می نگریست ....
                محو لبخند غم آلود خدا ... دلش انگار گریست ...
                نازنینم آدم ...
                قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید ...
                یاد من باش ز بس تنهایم
                بغض آدم ترکید ... گونه هایش لرزید ....
                و به خدا گفت : من به اندازه ی ... گلهای بهشت ... نه !...،
                به اندازه ی عرش ... نه !... نه !...
                من به اندازه ی تنهاییت ای هستی من
                دوستدارت هستم
                آدم کوله بارش را برداشت ...،خسته و سخت قدم بر می داشت
                راهی ظلمت پرشور زمین ....، طفلکی بنده ی غمگین ، آدم
                در همان لحظه ی جانکاه هبوط ، زیر لب های خدا باز شنید که گفت :
                نازنینم آدم ....
                نه به اندازه ی تنهایی من ...
                نه به اندازه ی عرش ....نه به اندازه ی گلهای بهشت ....
                که به اندازه ی یک دانه ی گندم فقط .... یادم باش ...
                نازنینم آدم .... نبری از یادم ....
                نبری از یادم ...

                1 پاسخ آخرین پاسخ
                12
                • _Mohammad_reza__ آفلاین
                  _Mohammad_reza__ آفلاین
                  _Mohammad_reza_
                  نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                  #72

                  یاد پدر افتادم که میگفت :" نه با کسی بحث کن. نه از کسی انتقاد کن. هر کی هر چی گفت بگو حق با شماست و خودت را خلاص کن. آدم ها عقیده ات را که می پرسند، نظرت را نمی خواهند. می خواهند با عقیده خودشان موافقت کنی. بحث کردن با آدم ها بی فایده است."

                  #زویا_پیرزاد | چراغ ها را من خاموش میکنم

                  1 پاسخ آخرین پاسخ
                  13
                  • بهارهب آفلاین
                    بهارهب آفلاین
                    بهاره
                    نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                    #73

                    داستانک

                    مردی مورچه ای دید
                    که سنگ ریزه ها را
                    روی هم میگذاشت .
                    پرسید: ای مور ! چه سازی؟

                    گفت ..اپارتمان برای ننت..
                    ..این مورچه ها نه که کارشون سخته
                    اعصاب ندارن

                    نتیجه اخلاقی : میازار موری که دانه کش است ...که جان دارد و جان شیرین خوش است .

                    Nothing really matters :)

                    1 پاسخ آخرین پاسخ
                    12
                    • _Mohammad_reza__ آفلاین
                      _Mohammad_reza__ آفلاین
                      _Mohammad_reza_
                      نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                      #74

                      #سنگ_شکن
                      روزي روزگاري سنگ شکن فقيري بود که زيرآفتاب و باران، روزگار را به خرد کردن سنگ هاي کنار جاده مي گذرانيد. روزي با خود گفت:"آه!اگر مي توانستم ثروتمند شوم،آن وقت مي توانستم استراحت کنم."فرشته اي در آسمان پرسه مي زد. صدايش را شنيد و به او گفت:" آرزويت اجابت باد"همين طور هم شد.
                      سنگ شکن فقير ناگهان خود را در قصري زيبا يافت که تعداد زيادي خدمتکار به اوخدمت مي کردند. حالا مي توانست هزچقدر که مي خواست استراحت کند. اما روزي آمد که سنگ شکن به اين فکر افتاد که تا نگاهي به آسمان بيندازد. آن وقت چيزي را ديد که هرگزبه عمرش نديده بود:خورشيد را! آهي کشيد و گفت:"آه! اگر مي توانستم خورشيد شوم، ديگر اين همه خدمتکار موي دماغم نبودند!" اين بار هم فرشته ي مهربان خواست او را خوشحال کند. به او گفت:"خواسته ات اجابت باد!"اما وقتي آن مرد خورشيد شد، ابري از برابر او گذشت و درخشش او را تيره و تار کرد. با خود فکر کرد:" اي کاش ابر بودم! ابر از خورشيد هم نيرومندتر است!"اما اين خواسته اش هم که اجابت شد، باد وزيد و ابر را در آسمان پراکند."دلم مي خواهد باد باشم که هر چيزي را با خود مي برد." فرشته با کمال ميل خواسته اش را اجابت کرد. اما به باد بي پروا و خشمگين که تبديل شد، به کوه برخورد که در مقابل باد هم تکان نخورد. کوه که شد، متوجه شد که کسي با کلنگ پايه اش را خرد مي کند. گفت:" کاش مي توانستم آن کسي باشم که کوه ها را خرد مي کند."
                      فرشته براي آخرين بار خواسته اش را اجابت کرد. چنين شد که سنگ شکن دوباره خود را کنار جاده و در همان قالب پيشين کارگر ساده اي که بود ، يافت و ديگر پس از آن زبان به شکوه نگشود.

                      1 پاسخ آخرین پاسخ
                      6
                      • _Mohammad_reza__ آفلاین
                        _Mohammad_reza__ آفلاین
                        _Mohammad_reza_
                        نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                        #75

                        قهرمان_زندگی_من

                        کسی ست که لابلای شلوغی های روزمره ذهنش ,گمم نمی کند وبه بهانه ترافیک پر ازدحام زندگی ,مرا انتهای کوچه بن بست جا نمی گذارد.

                        قهرمان زندگی من
                        جسارت راستگو بودن به چشمانم را بلد ست و برای فرار از ندیدن دروغ هایش
                        به سایه ها پناه نمی برد.
                        قهرمان زندگی من
                        در پی احتمال داشتن فرصت های بهتر , مرا میان بود و نبودش محک نمی زند
                        او کاشف منست
                        نه بر هم زننده ام
                        و من ,
                        تاکنون کسی را نیافته ام که توانا به کشف و نواختن قطعه وجودم و شنیدنش باشد
                        از این رو قهرمان زندگیم
                        خودم بوده ام و هستم😂 :hand:

                        1 پاسخ آخرین پاسخ
                        8
                        • Vampire_HunterV آفلاین
                          Vampire_HunterV آفلاین
                          Vampire_Hunter
                          نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                          #76

                          مهرداد دوم اشکانی با سپاهش از کنار باغ سبزی می گذشت سایه درختان باغ مکان خوبی بود برای استراحت .
                          فرمانروا دستور داد در کنار دیوار بزرگ باغ لشکریان کمی استراحت کنند . باغبان نزدیک پادشاه ایران زمین آمده و از او و سربازان دعوت کرد که به باغ وارد شوند . مهرداد گفت ما باید خیلی زود اینجا را ترک کنیم و همین جا مناسب است . باغبان گفت دیشب خواب می دیدم خورشید ایران در پشت دیوار باغم است و امروز پادشاه کشورم را اینجا می بینم . مهرداد گفت اشتباه نکن آن خورشید من نیستم آن خورشید سربازان ایران هستند که در کنار دیوار باغت نشسته اند .
                          از این همه فروتنی و بزرگی پادشاه ایران زمین اشک در چشمان باغبان گرد آمد .
                          مهرداد دوم ( اشک نهم ) بسیار فروتن بود و همواره در کنار سربازان خویش و بدور از تجملات بود . اندیشمند کشورمان ارد بزرگ می گوید : فرمانروای شایسته ارزش سربازان را کمتر از خود نمی داند .

                          1 پاسخ آخرین پاسخ
                          7
                          • Vampire_HunterV آفلاین
                            Vampire_HunterV آفلاین
                            Vampire_Hunter
                            نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط Vampire_Hunter انجام شده
                            #77

                            به خدا اعتماد کن

                            ﮐﻼﻍ ﻭ ﻃﻮﻃﯽ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺯﺷﺖ ﺁﻓﺮﯾﺪﻩ ﺷﺪﻧﺪ . ﻃﻮﻃﯽ
                            ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺷﺪ ﺍﻣﺎ ﮐﻼﻍ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﻮﺩ ، ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻃﻮﻃﯽ ﺩﺭ ﻗﻔﺲ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮐﻼﻍ ، آزاد ....
                            ﭘﺸﺖ ﻫﺮ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﺍﯼ ﺣﮑﻤﺘﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﻫﺮﮔﺰ ما نمیدانیم.

                            #برق_شریف

                            1 پاسخ آخرین پاسخ
                            8
                            • یه  آلاییی آفلاین
                              یه  آلاییی آفلاین
                              یه آلایی
                              نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                              #78

                              مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد "

                              اینو میشنوی چی کار میکنی ؟؟؟؟

                              بذار من بگم :

                              اول که چهل بار پشت سر هم باز زنگ میزنی ، انگار مشترک مورد نظر ملخه ؛ هی بپره جای در دسترس ، هی بپره جای غیر دسترس .

                              بعد 15 تا "اس ام اس" میدی ... اولیش با کجایی عزیزم شروع میشه و آخریش با ......

                              بعد میگی فکر کنم گوشی من خراب شده باشه ها ، با شش تا گوشی دیگه امتحان میکنی ....

                              بعد میگی نکنه منو تو لیستش بلاک کرده ، با چهار تا شماره دیگه زنگ میزنی ...

                              بالاخره آسمون و زمین و بهم میدوزی و پیداش میکنی و میگی کجا بودی ؟؟؟ میگه من ؟؟؟؟ همین بغل !!!! خط ها خرابه لابد ....

                              حالا خداییش اگه یه تلاشی رو انجام بدی و اونطرف بگه :

                              " موفقیت مورد نظر در دسترس نمیباشد "

                              یک صدم اینکار ها رو میکنی تا در دسترس بیاریش ؟؟؟؟؟

                              1 پاسخ آخرین پاسخ
                              9
                              • یه  آلاییی آفلاین
                                یه  آلاییی آفلاین
                                یه آلایی
                                نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                #79

                                روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند.
                                آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد: عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند...
                                حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم...!!!

                                1 پاسخ آخرین پاسخ
                                6
                                • یه  آلاییی آفلاین
                                  یه  آلاییی آفلاین
                                  یه آلایی
                                  نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                  #80

                                  مردی در ساحل رودخانه‌ای نشسته بود كه ناگهان متوجه شد مرد دیگری در چنگال امواج خروشان رودخانه گرفتار شده است و كمك می‌طلبد. داخل رودخانه شد و مرد را به ساحل نجات آورد، به او تنفس مصنوعی داد. جراحاتش را پانسمان كرد و پزشك را به بالینش آورد. هنوز حال غریق جا نیامده بود كه شنید دو نفر دیگر در حال غرق شدن در رودخانه‌اند كمك می‌خواهند. دوباره به رودخانه پرید و به زحمت آن دو نفر را هم نجات داد. اما پیش از آنكه فرصت پیدا كند صدای چهار نفر دیگر را كه در حال غرق شدن بودند، شنید. بالاخره آن مرد آن قدر قربانی نجات داد كه خودش خسته شده و از پا افتاد. ولی صدای فریاد كمك از طرف روردخانه قطع نمی‌شد. كاش این مرد خیرخواه چند قدمی به طرف بالای رودخانه می‌رفت و متوجه می‌شد كه دیوانه‌ای مردم را یكی‌یكی به آب می‌اندازد. در این صورت این همه انرژی صرف نمی‌كرد به جای رفع معلول به مبارزه با علت می‌پرداخت و جان افراد بیشتری را نجات می‌داد.

                                  1 پاسخ آخرین پاسخ
                                  9
                                  • _Mohammad_reza__ آفلاین
                                    _Mohammad_reza__ آفلاین
                                    _Mohammad_reza_
                                    نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط _Mohammad_reza_ انجام شده
                                    #81

                                    پیرهن مشکیشو از بین لباسای رنگارنگ متفاوتش برداشت و بوسید ، بوی گلابی که پارسال تو هیئت به لباسش زده بودن هنوز تازه بود...
                                    برگشت که از اتاق بره بیرون ، یهو نگاهش به دل آینه نشست ، به خودش و پیرْهَن مشکی تو دستش نگاه کرد ، یاد پارسال مٌحرم افتاد ، یاد قول و قرارهایی که شب سوم مٌحرم تو هیئت با خودش و خدا گذاشته بود ... چی شد که یادش رفت ؟! چی شد که حرفای تأثیرگذار حاج ناصر بعد تموم شدن مٌحرم و در آوردن لباس مشکی دیگه روش اثر نکرد !! میدونست چقد بد بوده ، خودش میدونست که جز یَدَک کشیدن اسم مسلمون و عشق به امام حسین و حضرت ابوالفضل هیچ کاری نکرده...
                                    صدای نوحه که ، به گوشش رسید اشکای سردش به پشیمونیش اِقرار کردن ،
                                    دلش از کارای خودش خون بود ، میخواست برگرده ... میخواست این محرم دوباره قول بده... اشکاشو پاک کرد ، تو پیرهن مشکیش یه قلب می تپید

                                    1 پاسخ آخرین پاسخ
                                    7
                                    • _Mohammad_reza__ آفلاین
                                      _Mohammad_reza__ آفلاین
                                      _Mohammad_reza_
                                      نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                      #82

                                      0_1023690294289_photo_2002-06-09_23-22-19.jpg
                                      دلنوشته دختر بچه یک رفتگر:

                                      وقت نذری میدهند ، بابای من تا صبح از خستگی و کمر درد خوابش نمیبرد😞

                                      ای کاش فرهنگ نذری دادن هم بلد بودید

                                      1 پاسخ آخرین پاسخ
                                      8
                                      • _Mohammad_reza__ آفلاین
                                        _Mohammad_reza__ آفلاین
                                        _Mohammad_reza_
                                        نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط _Mohammad_reza_ انجام شده
                                        #83

                                        «تنها»،
                                        «ماهی» که،
                                        «شهادت» ندارد، «شعبان» است،
                                        و،
                                        «تنها»،
                                        «ماهی» که،
                                        «تولّد» ندارد «محرّم» است،
                                        این،یعنی،
                                        «حسین»، محور «شادی و غم» است

                                        1 پاسخ آخرین پاسخ
                                        7
                                        • _Mohammad_reza__ آفلاین
                                          _Mohammad_reza__ آفلاین
                                          _Mohammad_reza_
                                          نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                          #84

                                          مردی به دندان پزشک خود تلفن می کند و به خاطر وجود حفره بزرگی در یکی از دندان هایش از او وقت می گیرد.
                                          موقعی که مرد روی صندلی دندان پزشکی قرار می گیرد، دندان پزشک نگاهی به دندان او می اندازد و می گوید: نه یک حفره بزرگ نیست! خوردگی کوچکی است که الان برای شما پر می کنم.
                                          مرد می گوید: راستی؟
                                          موقعی که زبانم را روی آن می مالیدم احساس می کردم که یک حفره بزرگ است!

                                          دندان پزشک با لبخندی بر لب می گوید: این یک امر طبیعی است،
                                          چون یکی از کارهای زبان اغراق است.

                                          نگذارید زبان شما از افکارتان جلوتربرود...

                                          1 پاسخ آخرین پاسخ
                                          8
                                          پاسخ
                                          • پاسخ به عنوان موضوع
                                          وارد شوید تا پست بفرستید
                                          • قدیمی‌ترین به جدید‌ترین
                                          • جدید‌ترین به قدیمی‌ترین
                                          • بیشترین رای ها


                                          • 1
                                          • 2
                                          • 3
                                          • 4
                                          • 5
                                          • 6
                                          • 7
                                          • 8
                                          • 9
                                          • درون آمدن

                                          • حساب کاربری ندارید؟ نام‌نویسی

                                          • برای جستجو وارد شوید و یا ثبت نام کنید
                                          • اولین پست
                                            آخرین پست
                                          0
                                          • دسته‌بندی‌ها
                                          • نخوانده ها: پست‌های جدید برای شما 0
                                          • جدیدترین پست ها
                                          • برچسب‌ها
                                          • سوال‌های درسی و مشاوره‌ای
                                          • دوره‌های آلاء
                                          • گروه‌ها
                                          • راهنمای آلاخونه
                                            • معرفی آلاخونه
                                            • سوال‌پرسیدن | انتشار مطالب آموزشی
                                            • پاسخ‌دادن و مشارکت در تاپیک‌ها
                                            • استفاده از ابزارهای ادیتور
                                            • معرفی گروه‌ها
                                            • لینک‌های دسترسی سریع