-
فک کنم قبلا کتاب (من ملاله هستم )رو معررفی کردم اینجاچند روز پیش داشتم صفحات انتشاراتی های مختلفو ورانداز میکردم که این کتابو دیدم
خودم هنوز نخوندم ولی کتاب جذابی بنظر میاد (:
اینو هم بعنوان خلاصه نوشته بودند :
ملاله وقتی کوچک بود آرزو داشت یک مداد جادویی داشته باشد. اگر مداد جادویی داشت با آن همه را خوشحال میکرد، زمان را نگه میداشت تا هر روز صبح بتواند یک ساعت بیشتر بخوابد، بوی بد کپهی زبالهی نزدیک خانهشان را پاک میکرد و خیلی کارهای دیگر. اما هرچه بزرگتر شد فهمید چیزهای مهمتری برای آرزو کردن وجود دارد. فهمید دنیا باید جای بهتری باشد؛ دنیایی پر از صلح و آرامش و برابری. ملاله هیچوقت مدادجادویی پیدا نکرد، اما فهمید خودش میتواند تلاش کند تا رویاهایش به واقعیت تبدیل شوند... -
امروز صبح negaarin یک کتاب معرفی کرد به اسم "همه باید فمنیست باشیم"اسمش جذاب بود و هم کوتاه بود خب من خوندم کتاب بسیار خوبی بود حیفم اومد نظرمو نگم ولی خب نظرم یکم طولانی شد پس اگر حوصله خوندن ندارین بگذرین
خب شروع کنیم . در اولین صفحات میخوانیم که از همان دوران کودکی نویسنده بع عقاید خود پایبند بوده ولی با حرف یکی از دوستانش این عقاید بدون چهار چوب در چهار چوب عقاید فمنیستی قرار میگیرد و آن ها را در همان چهار چوب پرورش میدهد .به نظر من همه ما مانند نویسنده از این عقاید در اویلین برهه های زندگی خود نا خودآگاه پیروی میکنیم که اگر در چهار چوب مناسب قرار نگیرد رفته رفته ار بین خواهد رفت و عقاید جایگزین و ضد آن جایگزین خواهد شد که رفته رفته نمیتوان آنها ها را عوض کرد یا عوض کردن آن سخت خواهد بود .خب از این حرف ها میتوان نتیجه گرفت که تفکرات فمنیست یک تفکر نو یا جدا از خون آدم نیست بلکه این تفکرات ضد و جایگزین هستند که عجیب و بیهوده مینمایانند.این تفکرات ضد فمنیستی نیز در برخی زمان ها در تاریخ بشریت خیلی درست و بجا بودند زمانی که قدرت فیزیکی اولین الویت برای بقا باشد ولی برای دنیای مدرن الان چیز بیهوده ای است و بشدت مخرب.بچه که بودم(الان هم بچه ام) منظورم 6 و 5 سالگیمه توی کوچه همگی دختر و پسر با هم بازی میکردیم و بین هم دیگر بجز موهای بلند تفاوتی نمیدیدم ولی بعد از آن که دیگر دختر ها با ما بازی نکردند موضوع برایم عجیب شد اون زمان من به پدرم مراجعه کردم و پرسیدم که موضوع چیه بابام گفت:حتما خانواده ی دختر ها دوست ندارند اونا با شما بازی کنند
اون زمان بود که اولین آموزش ضد فمینیستی در وجود من شکل گرفت که آنها باید در خانه بمانند و ما میتوانیم به بازی ادامه دهیم آنجا بود که فهمیدم تفاوت های بزرگی (البته ساختگی و واهی) غیر از موهای بلند و کوتاه بین ما وجود دارد
"فمنیست یک تفکر ضد آفریقایی است" جمله ای عجیب که توسط افراد گوناگون به گفته نویسنده تکرار شده است. این نشان دهنده آن است که این تفکرات گونه ای به جهان نفوذ کرده است که آن را نه از هویت و فرهنگ یه کشور بلکه آن را به فرهنگ و هویت یک قاره اطلاق میکنند
تفکراتی که به کشور ما نیز نفوذ کرده البته نه الان بلکه هزاران سال پیش.فکر کنم همین تابستان بود که رفته بودم پارک جنگلی (یه پارک تو مشکین شهر) که یک گروه دختر داشتند راه میرفتند و میخندیدن بعد یه ماشین پر پسر با سرعت به قصد ترساندن آن ها به دختر ها نزدیک شد و ناگهان ترمز گرفت اکثر آنهایی که شاهد قضیه بودند دختر ها رو مقصر میدونستند که آنها با کا هایشان پسر ها رو تحریک کردند قشنگ آدم یاد قضیه های شاه و عوام میوفته که عوام نباید کاری انجام بدن که شاه اذیت بشه.خب این نوع تفکر در شکاف جنسیتی موجود است.
از توضیحات نویسنده در مورد تفکر نسبت به فمنیست ها هم نشون میده که این کلمه به خوبی جا نیافتده "فمنیست ها کسایی هستن که از مردا متنفرن.علاقه ای به ازدواج ندارن.زنا رو همیشه مسئول میدونن.به خودشون رسیدگی نمیکنن"خب هیچ کدوم از این ها ربطی به فمینستی نداره
"چیزی که موضوع رو بیشتر جالب میکرد این بود که این پسر خیلی شیرین ، دارای روحیه آقامنشانه بود و اصلا تمایلی به زیر نظر گفتن دانش آموزان نداشت.در حالی که من پر بودم از جاه طلبی برای چنین کاری.ولی من مونث بودم و او مذکر پس او مبصر شد"
جمله ای که نشان از این دارد که جنسیت ربطی به روحیه ندارند.این حرف رو به هر کسی بگی قریب اتفاق با آن موافق هستند ولی در عمل چه؟امروز با پدرم سر همین موضوع داشتیم بحث میکردیم بعد بابام گفت من برابری جنسیتی رو قبول دارم ولی برای هر کدوم جایگاهی متفاوت در نظر میگیرم خب جواب من این بود که این هم همون تفکرات ضد فمنیستیه فقط شما با کلمات بازی کردید و نامشو عوض کردین خب بعد بحث طولانی ایشون هم متقاعد شدن. ولی بحث اینکه آیا همه متقاعد خواهند شد؟ بازی با کلمات کار را خراب میکند چون طرف خود را بر حق میبیند.
روحیه حتی در اثر تربیت و آموزش هم تغییر نمیکنه بلکه تنها میتونه سرکوب بشه و این هم برای پسر ها ممکن است هم برای دختر ها.
الان مشکل فقط تفکرات جا گرفته در ذهن مرد ها نیست مسئله خیلی بزرگتره الان زن ها نیز قبول کردن که یک گونه ضعیف تر هستن( البته نه همشون ) و باز هم با بازی کلمات آن را بر حق میبینند هیچ زنی نمیگه من گونه ضعیفم ولی در عمل اینو قبول کردند
ولی آیا به نظر شما وقتی یک گروه بزرگ زن ها و حتی مرد ها پاشند و بر خلاف رود ضد فمنیستی حرکت کنند باز هم اوضاع اینگونه خواهد بود؟ مسلما نه آنها جهت حرکت رود را عوض خواهند کرد.
"تو یک زن هستی ، نباید عصبانیتت رو نشان دهی"دقیقا اشکال قضیه اینجاست طبق حرف بالام زن ها و مرد ها باید با هم عصبانیت خود را نشان دهند هم در این موارد ضد فمنیستی و هم هر مورد دیگری که آنها را اذیت میکند.
در مورد ازدواج هم مشکلی وجود دارد توی خانواده ها وقتی یک دختر به سن 30 سالگی میرسد و ازدواج نمیکند فردی شکست خورده یا به اصطلاح ترشیده است ولی در عوض پسری که تا 30 سالگی ازدواج نکرده دارد خودش را میسازد......
زیادی طولانی شد -
سلام دیشب یه کتابو تموم کردم که حیفم اومد معرفی نکنم
ملت عشق به جرات میتونم بگم بین اندک کتابی که خواندم جزو بهترین ها بود به قدری جذاب و آموزنده بود که آدم از قدرت قلم نویسنده تعجب میکند
داستان توی دو خط داستانی میره و از زبان بیش از 20 نفر گفته میشه که کتاب رو جذاب تر میکنه و شما فقط تفکرات یک فرد رو در مورد یه موضوع نمیخونید بلکه از نگاه ها و زوایای زیادی میبینید.
یک خط داستانی در مورد زنی توی آمریکا است که به وسیله یک کتاب زندگی اش عوض میشود و مزه عشق را بدون هوس میچشد.
خط دوم در مورد شمس و قوانین چهل گانه اش در مورد عشق است آن هم نه عشق زمینی.فردی که تفکراتش به حدی باز است که کمتر کسی درکش میکند و اکثرا او را کافر میدانند ولی هر چه باشد کفر شیرینی است
شمس مولانا را دیدار میکند ......... -
هر چه انسان تر باشيم، زخم ها عميق تر خواهند بود. هر چه بيشتر دوست بداريم، بيشتر غصه خواهيم داشت، بيشتر فراق خواهيم کشيد و تنهایی هايمان بيشتر خواهد شد.
شادی ها لحظه ای و گذرا هستند. شايد خاطرات بعضی از آنها، تا ابد در ياد بماند اما، رنجها داستانش فرق می کند، تا عمق وجود آدم رخنه می کند و ما هر روز با آنها زندگی می کنيم.
انگار که اين، خاصيت انسان بودن است…
به کودکی که هرگز زاده نشد
#اوریانا_فالاچی -
این پست پاک شده!
-
جوان سرگشته ای از پیرمرد پرسید:
بزرگترین نیرنگ دنیا چیست؟!
پیرمرد گفت:
آن است که اختیار زندگی از دستمان خارج شده و از آن پس
سرنوشت حاکم بر زندگی شود...
کیمیاگر
پائولو کوئلیو
- همیشه مفهوم اختیار تو زندگی واسم مبهم بود... تا اینکه این قسمت رو خوندم
-
فقط زیبایی کافی نیست ...!
در برابر هر زن زیبا، مرد بدبختی هم هست که از بودن با او خسته شده است !
زیبایی یکی از ملزومات عاشق شدن در ذهن تمام مردان است ...
اما زنی که تنها زیباست و از داشتن قدرت درک عاجز است، به زودی برای مردش تبدیل به یکی از وسایل گوشه و کنار منزل میشود !
عادی و گاهی هم کسالت بار ...!#اروین_دیالوم
وقتی نیچه گریست
-
ﻣﻌﻤﻮﻻ ﺯﻧﻬﺎ ﺧﻮﺍﺳﺘﺎﺭ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺍﻧﺪ !
ﻣﺴﺘﺒﺪﺍﻧﻪ ﻭ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻭﺍﺭ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﺮﺩﻫﺎ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺭﺍ ﻣﺘﺤﻤﻞ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ، ﻣﺜﻞ ﺷﺮﻭﻉ ﯾﮏ ﮐﺎﺭ ﺟﺪﯾﺪ، ﺯﻧﺪﮔﯽِ ﺟﺪﯾﺪ ﺭﺍ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ . ﻗﻮﺍﻧﯿﻨﺶ ﺭﺍ ﻣﺜﻞ ﺑﭽﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺩﺭﺳﺶ ﺭﺍ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ، ﺑﺎ ﻏُﺮﻏُﺮ ﻣﯽ ﺁﻣﻮﺯﻧﺪ. ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﭼﻨﺪﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ، ﺍﺯ ﺁﻥ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺣﺘﯽﺍﮔﺮ ﻧﺎﻣﻮﻓﻖ ﺑﺎﺷﺪ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺗﻤﺎﻣﺶ ﮐﻨﻨﺪ " ﻣﺜﻞ ﭼﺴﺒﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﻟﺬﺕ ﺑﺨﺶ ﻧﯿﺴﺖ ﻭﻟﯽ ﺩﺭ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻣﺎﻩ، ﻧﯿﺎﺯﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﺎﻣﯿﻦ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ" ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺯﻥ ﻫﺎ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﺍﺳﺖ. ﻣﺮﺩﻫﺎ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻪ ﺍﻧﺪ، ﺯﻥ ﻫﺎ ﻣﺜﻞ ﻫﯿﭽﮑﺲ ...#کریستین_بوبن
غیر ﻣﻨﺘﻈﺮﻩ
-
چهل قاعده صوفی
قاعده اول :
کلماتی که خداوند را با آن توصیف میکنیم، آیینهای است که میتوانیم خود را در آن ببینیم .
اگر با نام خدا ابتدا موجودی به ذهنت میآید که باید از او ترسید یا خجالت کشید، در آن صورت ترس و شرم بر فضای درونت حاکم است !ولی اگر با نام خدا در ابتدا عشق و رحمت و شفقت احساس میکنی، بدان معنی است که این صفات در درون تو نیز به میزان زیاد موجود است ...
#الیف_شافاک
ملت عش
-
%(#ff0000)[+دانلود کتاب صوتی قورباغه ات را بخور از برایان تریسی]
http://www.navaar.ir/audiobook/115/قورباغه-را-بخور -
کتاب " پیروزی فکر " رو اگه تونستید حتما بخونید
-
[ چهل قاعده صوفی]
قاعده چهارم :
صفات خدا را میتوانی در هر ذره کائنات بیابی !
چون او نه در مسجد و کلیسا و دِیر و صومعه، بلکه هر آن همه جا هست ...
همانطور که کسی نیست که او را دیده و زنده مانده باشد، کسی هم نیست که او را دیده و مرده باشد !
هر که او را بیابد ، تا ابد نزدش میماند ...#الیف شافاک
ملت عشق
-
[ چهل قاعده صوفی ]
قاعده پنجم :
کیمیای عقل با کیمیای عشق فرق دارد. عقل محتاط است. ترسان و لرزان گام برمیدارد. با خودش میگوید : «مراقب باش آسیبی نبینی.»
اما مگر عشق اینطور است؟ تنها چیزی که عشق میگوید این است : «خودت را رها کن. بگذار و برو » عقل به آسانی خراب نمیشود. عشق اما خودش را ویران میکند !
گنجها هم در دل ویرانهها یافت میشود، پس هرچه هست در دلِ ویران است ..الیف شافاک
ملت عشق
-
سلام بچه ها
امیدوارم حالتون خوب باشه و خیلی سرحال و شاد باشین
خب از عنوان تاپیک یچیزایی مشخصه که قراره در مورد چی اینجا حرف بزنیم ولی بزارین توضیحات بیشتر بدم
خیلی از ما یوقتایی هست که ممکنه احساس کنیم هیچ کاری نکردیم یا هیچ کاری ازمون برنمیاد و روزمون رو تلف کردیم و..
و ذهنمون ما رو با این افکار جور واجور و عجیب غریب مورد آزار قرار بده و احساس ناتوانی رو بهمون بده
در حالی که در واقعیت اینطوری نیست و ما توانا تر از اون چیزی هستیم که توی ذهنمون هست
اینجا قراره از موفقیت های کوچولومون حرف بزنیم و رونمایی کنیم تا به ذهنمون ثابت کنیم بفرما آقا دیدییی ما اینیم
هر شب از کار های مثبت کوچولوتون بیاین و بگین و این حس مثبت و قشنگ مفید بودن رو به خودتون بدین
مثلا کنکوری ها میتونن تموم شدن یه بخش از برنامه اشون رو بگن ، از انجام دادن کار هایی مثل مرتب کردن اتاق ، از گذروندن امتحانای سخت و آب دادن به گل ها و کلی کار کوچیک و مثبت دیگه
منتظرتون هستم آلایی ها
موفق باشین🥹️
دعوت میکنم از :
@دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا
@دانش-آموزان-آلاء
@فارغ-التحصیلان-آلاء
@دانشجویان-درس-خون
@دانشجویان-پزشکی
@دانشجویان-پیراپزشکی
مدت هاست که از نشست غبار سرد و تیره به قلبم میگذرد
مدت هاست منِ تاریکِ گم شده، در خودم به دنبال روزنه هایی از نور میگردد
نفس هایم سخت به جانم می نشینند
اشک هایی که سرازیر نمی شوند وجود مرا به ستوه آورده اند
دوست دارم بایستم سرم را بالا بگیرم و تا زمانی که صدایم خفه شود فریاد بزنم
بماند
در پس پرده ی خاکستری غم بماند که چه می شود...
شاید شد....چه میدانی؟!
حس خفقان، حتی نفس کشیدن هم سخت شده
گلویم فشرده تر از قبل راه هوا را بسته
پروازی را آغاز کردم که در سرم مقصدش بهشتی برین بود
اما اکنون و در این زمان نمیدانم کجا هستم
پروازم به سمت جهنم است یا بهشت؟
میشود یا نمیشود تمام وجودم را پر کرده
تمام احساسات کودکی از کوچک و بزرگ به مغزم هجوم آورده و دارد تمامِ من را آرام آرام از من میگیرد
نکند اینجا جای من است؟ در سرِ کودکیِ من چنین رویایی شکل گرفته بود؟
قلبم سیاه و چشمانم تار شده اند
هوای پریدن دارم اما نگار لحظه به لحظه در همان جایی قرار دارم که ایستاده بودم
انگار نمیشود قدم از قدم برداشت
میخواهم رها باشم از افکاری که مرا خفت میکنند و تا مرز خفه شدن من را به دنبال خود میکشانند
میل به رهایی آزادی ام را هم از من گرفته...
شوق پریدن آرام آرام گویی دارد تبدیل به میل سقوط میشود
مبادا چنین روزی برسد...
مبادا....
به که باید دل بست؟
به که شاید دل بست؟
سینه ها جای محبت , همه از کینه پر است.
هیچکس نیست که فریادِ پر از مهر تو را
گرم پاسخ گوید.
نیست یک تن که در این راه غم آلوده ی عمر ,
قدمی راه محبت پوید.
خط پیشانی هر جمع , خط تنهاییست.
همه گلچینِ گلِ امروزند...
در نگاه من و تو حسرت بی فرداییست.
به که باید دل بست؟
به که شاید دل بست؟
نقش هر خنده که بر روی لبی می شکفد,
نقشهای شیطانیست.
در نگاهی که تو را وسوسه ی عشق دهد
حیلهای پنهانیست.
خنده ها می شکفد بر لبها,
تا که اشکی شکفد بر سرمژگان کسی.
همه بر درد کسان می نگرند,
لیک دستی نبرند از پی درمان کسی.
زير لب زمزمه شادی مردم برخاست,
هر کجا مرد توانائي بر خاک نشست .
پرچم فتح برافرازد در خاطرِ خلق,
هر زمان بر رخ تو هاله زَنَد گردِ شکست.
به که بايد دل بست؟
به که شايد دل بست؟
از وفا نام مبر , آن که وفا خوست کجاست؟
ریشه ی عشق فسرد...
واژه ی دوست گریخت...
سخن از دوست مگو...عشق کجا؟دوست کجا؟
دست گرمی که زمهر , بفشارد دستت
در همه شهر مجوی.
گل اگر در دل باغ , بر تو لبخند زند
بنگرش , لیک مبوی !
لب گرمی که زعشق , ننشیند به لبت
به همه عمر مخواه !
سخنی کز سر راز , زده در جانت چنگ
به لبت نیز مگوی !
چاه هم با من و تو بيگانه است
نیِ صدبند برون آيد از آن... راز تو را فاش کند,
درد دل گر بسر چاه کنی
خنده ها بر غمِ تو دختر مهتاب زند
گر شبي از سر غم آه کني.
درد اگر سینه شکافد , نفسی بانگ مزن !
درد خود را به دل چاه مگو!
استخوان تو اگر آب کند آتش غم,
آب شو...آه مگو !
ديده بر دوز بدين بام بلند
مهر و مه را بنگر !
سکه زرد و سپيدی که به سقف فلک است
سکه نيرنگ است
سکه ای بهر فريب من و تست
سکه صد رنگ است .
ما همه کودکِ خُرديم و همين زال فلک ,
با چنين سکه زرد ,
و همين سکه سيمينِ سپيد ,
ميفريبد ما را .
آسمان با من و ما بيگانه
زن و فرزند و در و بام و هوا , بيگانه
خويش , در راه نفاق...
دوست , در کار فريب...
آشنا , بيگانه ...
شاخه ی عشق شکست...
آهوی مهر گریخت...
تار پیوند گسست...
به که باید دل بست؟
به که شاید دل بست؟...
-مهدی سهیلی
اِی که با من، آشنایی داشتی
ای که در من، آفتابی کاشتی
ای که در تعبیرِ بی مقدارِ خویش
عشق را، چون نردبام انگاشتی
ای که چون نوری به تصویرت رسید
پرده ها از پرده ات برداشتی
پشتِ پرده چون نبودی جز دروغ
بوده ها را با دروغ انباشتی
اینک از جورِ تو و جولانِ درد
می گریزم از هوای آشتی
کاش حیوان، در دلت جایی نداشت
کاش از انسان سایه ای می داشتی
-فریدون فرخزاد
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
اي بس غم و شادي که پس پرده نهان است
گر مرد رهي غم مخور از دوري و ديري
داني که رسيدن هنر گام زمان است
تو رهرو ديرينه سرمنزل عشقي
بنگر که زخون تو به هر گام نشان است
آبي که برآسود زمينش بخورد زود
دريا شود آن رود که پيوسته روان است
باشد که يکي هم به نشاني بنشيند
بس تير که در چله اين کهنه کمان است
از روي تو دل کندنم آموخت زمانه
اين ديده از آن روست که خونابه فشان است
دردا و دريغا که در اين بازي خونين
بازيچه ايام دل آدميان است
دل برگذر قافله لاله و گل داشت
اين دشت که پامال سواران خزان است
روزي که بجنبد نفس باد بهاري
بيني که گل و سبزه کران تا به کران است
اي کوه تو فرياد من امروز شنيدي
دردي ست درين سينه که همزاد جهان است
از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند
يارب چه قدر فاصله دست و زبان است
خون مي چکد از ديده در اين کنج صبوري
اين صبر که من مي کنم افشردن جان است
از راه مرو سايه که آن گوهر مقصود
گنجي ست که اندر قدم راهروان است
-هوشنگ ابتهاج (سایه)
الا ای حضرت عشقم!
حواست هست؟
حواست بوده است آیا؟
که این عبد گنه کارت
که خود ، هیراد مینامد،
چه غم ها سینهاش دارد...
حواست بوده است آیا؟
که این مخلوق مهجورت
از آن عهد طفولیت
و تا امروزِ امروزش
ذلیل و خاضع و خاشع
گدایی میکند لطفت...
حواست بوده است آیا
نشسته کنج دیواری تک و تنها؛
که گشته زندگیاش پوچ و بی معنا!
دریغ از ذره ای تغییر
میان امروز و دیروز و فردا...
حواست هست، میدانم...
حواست بوده است حتما!
ولیکن یک نفر اینجا،
خلاف دیدهای بینا،
ندارد دیدهای بینا
-رضا محمدزاده
یک سالِ پیش، ستارهای مُرد.
هیچ کس نفهمید؛
همانطور که وقتی متولد شد، کسی نفهمیده بود.
همه سرگرم خنده بودند؛ زمانی که مُرد.
اما یادم نیست زمانی که متولد شد، دیگران در چه حالی بودند.
در آن میان فقط من بودم که دیدم که آن همه نور، چطور درخشید و بزرگ شد....
خیلی زیبا بود؛ انگار هر شب درخشان تر میشد... پر قدرت میسوخت.
برای زنده بودن، باید میسوخت...
من بودم که پا به پای سوختن هایش، اشک ریختم...
اشک هایم برای خاموش کردن بی قراری هایش کافی نبود... نتوانستم خاموش کنم درد را که در لا به لای شعله هایش، ستارهام را میسوزاند.
ستاره مُرد!
این آخرین خاطرهایست که از او در ذهن دارم...
نتوانستم تقدیرش را عوض کنم...
سیاهچاله شد... اکنون حتی نمیتوانم شعلهی شمعی در کنارش بگذارم تا او را در میان تاریکی ها ببینم.
سیاهچاله ها نور را میگیرند...
چه کسی گمان میکرد آن همه نور ، اکنون این همه تاریک باشد؟
آن زمان که نورانی بود، کسی ندیدش...
نمیدانم این کوردلان اکنون سیاهچاله بودنش را چگونه میبینند که میخندند...
آری؛
ستاره مُرد..
همه خندیدند.
امشب، به یاد آن ستاره،
خواهم گریست.
خب سلام
اینم از تاپیکی که قولشو داده بودم
خاطرات خنده دار یا تلخ خودتونو که با خواهر برادراتون دارین بیاین بگین
ترجیحا خنده دار باشه
خب دعوت میکنم از
@roghayeh-eftekhari
@F-seif-0
@Ftm-montazeri
@Ariana-Ariana
@Infinitie-A
@ramses-kabir
@Zahra-hamrang
@Fargol-Sh
@مجتبی-ازاد
@Yasin-sheibak
@Elham650
@Mehrsa-14
@گروه-بچه-هایی-که-خواهر-یا-برادر-دارن
فعلا شماهارو یادم بود که خواهر برادر دارین
@دانش-آموزان-آلاء
@دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا
سلام به همه دوستان عزیز
در جهت گسترش فرهنگ کتابخوانی تصمیم گرفتیم تایپکی راه اندازی کنیم که شما یکم کتاب غیر درسی بخونید خب همین اول بگم همتون لایک میکنین اول بعد پست میذارین اشتباه نزنین یدفه و منفی بدید اصلا هم دستوری نبود خلاصه نمیدونم
چه چیزایی میتونید بذارید :
-بریده ای از کتاب ها
-معرفی کتاب
-گذاشتن لینک دانلود کتاب اگه صوتی و ایناست و از سایتی برداشتید نگاه کنید حتما %(#ff0000)[منبع ] بذارید با تشکر
@دانش-آموزان-آلاء