خــــــــــودنویس
-
عقاب ما کور بود،پلنگ ما موش بود
پرنده ام پر نداشت،طوطی ما نای نداشتعقل همش دکور بود،هوس فرمانروا بود
علم ما جهل داشت،همش اِدِّعاااااا داشتپا همش تو گِل بود،گِل همش وهم بود
ویلچر ما چرخ نداشت،دویدناش تو خواب داشRevival ما vain بود،همش تو start بود
حالِ بدش ته نداشت،اما لبخندشو جا نذاشت : )(Revival:احیا
Vain;عبث،بیهوده) -
در حال بررسی پرونده های بیماران هستم. عینکم را در می آورم و چشم هایم را میمالم. در اتاق به آرامی باز میشود.
-آقای دکتر، یه مریض دیگه هم هست. بیاد؟
ساعتم را نگاه میکنم. دیروقت شده و خسته هستم. یک نفس عمیق میکشم.
در حالی که سرم را به نشانه ی "اره" تکان میدهم، میگویم
-باشه، فقط این آخریش باشه ها!
لبخند بر روی لبانش می آید و به بیرون میرود. بعد از چند ثانیه به در زده میشود.
-بفرمایین.
یک پیرمرد که در دستش یک پلاستیک گرفته وارد اتاق میشود. به نشانه ی احترام از جایم بلند میشوم و صندلی را به او نشان میدهم.
-پدر جان بفرمایین بشینین.
ارام مینشیند.
-خب، در خدمتم. مشکلتون چیه؟
-دکتر، سینم هر روز میسوزه، هر روز که از خواب بلند میشم، میسوزه سینم.
استتوسکوپ را از روی میزم برمیدارم و به گوشم میزنم.
-میشه بیاین رو این صندلی؟
دستای پیر و پینه زده اش را بر روی دسته های صندلی فشار میدهد و به ارامی بلند میشود و می آید رو به رویم.
-نفس عمیق بکش پدرجان.
صداهای نامنظم قلبش در گوشم میپیچد.
-شما کارتون چیه؟
-من نجّارم
-کارای سنگینم میکنین؟
-وقتی پسرم نباشه، مجبور میشم الوار رو تنهایی جابجا کنم.
-تو خانوادتون بیماری قلبی بوده؟
-نه والا پسرم
-بیمه ای پدر؟
از توی پلاستیک در دستش، دفترچه اش را درمی آورد و میگذارد بر روی میز.
خودکار بیک را از روی میزم برمیدارم و شروع میکنم به نوشتن.
-برای شما سی تی اسکن نوشتم. برین انجامش بدین، بعد نتیجشو بیارین.
مهر نظام پزشکی را هم میزنم و دفترچه را در جلویش میگذارم.
-سی تی اسکن کجا هست؟
-تو همینجا، طبقه ی دوم. اینم کارتش. زنگ بزنین نوبت بگیرین.
-خیلی ممنون پسرم. خدا عاقبت به خیرت کنه.
از جمله اش به وجد می آیم و لبخند عمیقی میزنم.
-وظیفس پدر.
در را که بست، وسایلم را جمع میکنم و در کیفم میگذارم. گوشیم را پیدا نمیکنم. با صدای ویبره اش به سویش هدایت میشوم.
-الو
-سلام آرمین، خوبی داداش؟
-بَه رضا! ممنون تو خوبی؟
-اره داداش، میخواستم بگم فرداشب با بچه های دانشگاه داریم جمع میشم کافه گّل، توهم بیا که یه خاطراتی زنده کنیم.
-اِ! چه خوب، اره حتما میام
......
لبخند در تمام مدت از لبام محو نمیشد، بلکه بیشتر و لذت بخش تر هم میشد.
+آرمین تو باید خیلی بیشتر تلاش کنیا! میبینی چقدر خوبه؟
-معلومه، بیشترم تلاش میکنم داداش، چی فکر کردی؟
زیست پیش را باز میکنم و شروع میکنم به خواندن فصل رفتارشناسی. خیلی پر انرژی تر از قبل شروع میکنم. -
در حال بررسی پرونده های بیماران هستم. عینکم را در می آورم و چشم هایم را میمالم. در اتاق به آرامی باز میشود.
-آقای دکتر، یه مریض دیگه هم هست. بیاد؟
ساعتم را نگاه میکنم. دیروقت شده و خسته هستم. یک نفس عمیق میکشم.
در حالی که سرم را به نشانه ی "اره" تکان میدهم، میگویم
-باشه، فقط این آخریش باشه ها!
لبخند بر روی لبانش می آید و به بیرون میرود. بعد از چند ثانیه به در زده میشود.
-بفرمایین.
یک پیرمرد که در دستش یک پلاستیک گرفته وارد اتاق میشود. به نشانه ی احترام از جایم بلند میشوم و صندلی را به او نشان میدهم.
-پدر جان بفرمایین بشینین.
ارام مینشیند.
-خب، در خدمتم. مشکلتون چیه؟
-دکتر، سینم هر روز میسوزه، هر روز که از خواب بلند میشم، میسوزه سینم.
استتوسکوپ را از روی میزم برمیدارم و به گوشم میزنم.
-میشه بیاین رو این صندلی؟
دستای پیر و پینه زده اش را بر روی دسته های صندلی فشار میدهد و به ارامی بلند میشود و می آید رو به رویم.
-نفس عمیق بکش پدرجان.
صداهای نامنظم قلبش در گوشم میپیچد.
-شما کارتون چیه؟
-من نجّارم
-کارای سنگینم میکنین؟
-وقتی پسرم نباشه، مجبور میشم الوار رو تنهایی جابجا کنم.
-تو خانوادتون بیماری قلبی بوده؟
-نه والا پسرم
-بیمه ای پدر؟
از توی پلاستیک در دستش، دفترچه اش را درمی آورد و میگذارد بر روی میز.
خودکار بیک را از روی میزم برمیدارم و شروع میکنم به نوشتن.
-برای شما سی تی اسکن نوشتم. برین انجامش بدین، بعد نتیجشو بیارین.
مهر نظام پزشکی را هم میزنم و دفترچه را در جلویش میگذارم.
-سی تی اسکن کجا هست؟
-تو همینجا، طبقه ی دوم. اینم کارتش. زنگ بزنین نوبت بگیرین.
-خیلی ممنون پسرم. خدا عاقبت به خیرت کنه.
از جمله اش به وجد می آیم و لبخند عمیقی میزنم.
-وظیفس پدر.
در را که بست، وسایلم را جمع میکنم و در کیفم میگذارم. گوشیم را پیدا نمیکنم. با صدای ویبره اش به سویش هدایت میشوم.
-الو
-سلام آرمین، خوبی داداش؟
-بَه رضا! ممنون تو خوبی؟
-اره داداش، میخواستم بگم فرداشب با بچه های دانشگاه داریم جمع میشم کافه گّل، توهم بیا که یه خاطراتی زنده کنیم.
-اِ! چه خوب، اره حتما میام
......
لبخند در تمام مدت از لبام محو نمیشد، بلکه بیشتر و لذت بخش تر هم میشد.
+آرمین تو باید خیلی بیشتر تلاش کنیا! میبینی چقدر خوبه؟
-معلومه، بیشترم تلاش میکنم داداش، چی فکر کردی؟
زیست پیش را باز میکنم و شروع میکنم به خواندن فصل رفتارشناسی. خیلی پر انرژی تر از قبل شروع میکنم. -
بنا به درخواستهای مکرر هوادارانم به این تاپیک برگشتم
انگار اولین باری است که خواسته ام بلند شوم...
هیچگاه اینگونه نخواسته بودم
آنقدر از خواستن لبریزم که جز توانستن را نمیفهمم
حال غریبی است
انگار اولین بار است که خواسته ام بلند شوم! -
در حال بررسی پرونده های بیماران هستم. عینکم را در می آورم و چشم هایم را میمالم. در اتاق به آرامی باز میشود.
-آقای دکتر، یه مریض دیگه هم هست. بیاد؟
ساعتم را نگاه میکنم. دیروقت شده و خسته هستم. یک نفس عمیق میکشم.
در حالی که سرم را به نشانه ی "اره" تکان میدهم، میگویم
-باشه، فقط این آخریش باشه ها!
لبخند بر روی لبانش می آید و به بیرون میرود. بعد از چند ثانیه به در زده میشود.
-بفرمایین.
یک پیرمرد که در دستش یک پلاستیک گرفته وارد اتاق میشود. به نشانه ی احترام از جایم بلند میشوم و صندلی را به او نشان میدهم.
-پدر جان بفرمایین بشینین.
ارام مینشیند.
-خب، در خدمتم. مشکلتون چیه؟
-دکتر، سینم هر روز میسوزه، هر روز که از خواب بلند میشم، میسوزه سینم.
استتوسکوپ را از روی میزم برمیدارم و به گوشم میزنم.
-میشه بیاین رو این صندلی؟
دستای پیر و پینه زده اش را بر روی دسته های صندلی فشار میدهد و به ارامی بلند میشود و می آید رو به رویم.
-نفس عمیق بکش پدرجان.
صداهای نامنظم قلبش در گوشم میپیچد.
-شما کارتون چیه؟
-من نجّارم
-کارای سنگینم میکنین؟
-وقتی پسرم نباشه، مجبور میشم الوار رو تنهایی جابجا کنم.
-تو خانوادتون بیماری قلبی بوده؟
-نه والا پسرم
-بیمه ای پدر؟
از توی پلاستیک در دستش، دفترچه اش را درمی آورد و میگذارد بر روی میز.
خودکار بیک را از روی میزم برمیدارم و شروع میکنم به نوشتن.
-برای شما سی تی اسکن نوشتم. برین انجامش بدین، بعد نتیجشو بیارین.
مهر نظام پزشکی را هم میزنم و دفترچه را در جلویش میگذارم.
-سی تی اسکن کجا هست؟
-تو همینجا، طبقه ی دوم. اینم کارتش. زنگ بزنین نوبت بگیرین.
-خیلی ممنون پسرم. خدا عاقبت به خیرت کنه.
از جمله اش به وجد می آیم و لبخند عمیقی میزنم.
-وظیفس پدر.
در را که بست، وسایلم را جمع میکنم و در کیفم میگذارم. گوشیم را پیدا نمیکنم. با صدای ویبره اش به سویش هدایت میشوم.
-الو
-سلام آرمین، خوبی داداش؟
-بَه رضا! ممنون تو خوبی؟
-اره داداش، میخواستم بگم فرداشب با بچه های دانشگاه داریم جمع میشم کافه گّل، توهم بیا که یه خاطراتی زنده کنیم.
-اِ! چه خوب، اره حتما میام
......
لبخند در تمام مدت از لبام محو نمیشد، بلکه بیشتر و لذت بخش تر هم میشد.
+آرمین تو باید خیلی بیشتر تلاش کنیا! میبینی چقدر خوبه؟
-معلومه، بیشترم تلاش میکنم داداش، چی فکر کردی؟
زیست پیش را باز میکنم و شروع میکنم به خواندن فصل رفتارشناسی. خیلی پر انرژی تر از قبل شروع میکنم. -
گاهی میان رفتن و ماندن مرددی / تردید ؛ این دوگانگی های ناتمام
*
این ناخوش احوالی میان فالهای نیک / این حالهای خوش میان اندوه ناتمام
*
وقتی خوشی و ناخوشی باهم عجین شود / هر حس و حال به گونه ای آید به انتقام
*
معلوم نیست با چه خوشی با چه ناخوشی / در جمع خلوت آیدت در خلوت ازدحام
*
زخمی شدم , به انتظار طبیبی و مرهمی / حالا دگر امید نباشد به التیام
*
یک لحظه شاد میشوم از هرچه غم بری / چندی پس از آن حال خوش, مغموم و تلخ کام
*
کی حاجت دلم روا میشود خدا / یک بخت خوش خرام, یک شادی به انضمام
*
اندیشه بایدم بر این احوال برزخی / باید گذر کنم از این وادی انعدام
*
امشب هوای گریه آمده است در سرم / کردم به چشمهای ترم خواب را حرام -
گاهی میان رفتن و ماندن مرددی / تردید ؛ این دوگانگی های ناتمام
*
این ناخوش احوالی میان فالهای نیک / این حالهای خوش میان اندوه ناتمام
*
وقتی خوشی و ناخوشی باهم عجین شود / هر حس و حال به گونه ای آید به انتقام
*
معلوم نیست با چه خوشی با چه ناخوشی / در جمع خلوت آیدت در خلوت ازدحام
*
زخمی شدم , به انتظار طبیبی و مرهمی / حالا دگر امید نباشد به التیام
*
یک لحظه شاد میشوم از هرچه غم بری / چندی پس از آن حال خوش, مغموم و تلخ کام
*
کی حاجت دلم روا میشود خدا / یک بخت خوش خرام, یک شادی به انضمام
*
اندیشه بایدم بر این احوال برزخی / باید گذر کنم از این وادی انعدام
*
امشب هوای گریه آمده است در سرم / کردم به چشمهای ترم خواب را حرام@آذرخش در خــــــــــودنویس گفته است:
این ناخوش احوالی میان فالهای نیک / این حالهای خوش میان اندوه بی دوام
-
خسته از خستکی...
دلم حال خوش میخواهد خدا...
یک نفر در عالم نیست که راه غصه دادنم را بلد نباشد...
خوشم به تنهایی...
خوشم به نیامدن ها...
به نماندنها...
خوشم به تو ای خدا...
خوب است که شبیه ما نیستی...
خوب است که میشود خستگیها را برایت تعریف کرد...
خوب است که قضاوتمان نمیکنی خدا...
خوب است که هستی...
خسته ام خدا -
خسته از خستکی...
دلم حال خوش میخواهد خدا...
یک نفر در عالم نیست که راه غصه دادنم را بلد نباشد...
خوشم به تنهایی...
خوشم به نیامدن ها...
به نماندنها...
خوشم به تو ای خدا...
خوب است که شبیه ما نیستی...
خوب است که میشود خستگیها را برایت تعریف کرد...
خوب است که قضاوتمان نمیکنی خدا...
خوب است که هستی...
خسته ام خدااین پست پاک شده! -
بازم اینو دیدم
دفتر خاطرات هشت سالگی
به این صفحه که میرسم همیشه توقف میکنم... حس عجیبی دارم نسبت به این نقاشی
تاریخ رو برعکس نوشتم
من خیلی به آینده فکر میکردم
هیچوقت فکر نمیکردم در آینده اینجایی که هستم قرار بگیرم و این اتفاقاتو تجربه کنم
نمیدونم چرا:/
-
-
داستانک سوم از سری مشاهیر
انشتین پشت در ایستاده بود و هی در میزد ولی هیشکی درو باز نمیکرد یهو از سر عصبانیت یه تنه زد به در در باز شد دید هاوکینگو گذاشتن دم در که درو باز کنه با حالت عصبانی رفت تو اتاق و یقه فردوسی رو گرفت و گفت:<<قاسم این بچه خودشم نمیتونه بشوره برو خودت درا رو باز کن>>
فردوسی هم گفت:<<بسی رنج نبردم در این سی سال که برم درو باز کنم>>
فروید که اونور داشت یواشکی یه کاری میکرد مست و تلو تلو کنان با یه لحن سستی گفت:<<بچه ها دعوا نکنین.با هم دوست باشینو بهم محبت کنین>>
اینو که گفت از پشت نیچه رو بغل کرد نیچه هم یدونه زد تو سر فروید و فروید افتاد زمین و سرشو گرفت و آه و ناله میکرد
نیچه با لحن حق به جنب گفت:<<ای بدبخت گرفتار توی غرایز حیوانی.بمییر>>
ارسطو با یه بچه تو بغلش اومد و به ارشمیدس گفت<<ارشی بیا این اسکندرو بگیر ببینم زیگ(فروید) چش شد>>
ارشمیدسم گفت<<چیزیش نیس خودش بماله درس میشه>> -
مدرسه مشاهیر
ارسطو وارد کلاس شد و رو به داش آموزان کرد و گفت:بچه ها این اسکندره باباش سپرده به من باهاش مهربون باشین
نیچه با یه حالت اخم گفت:«مهربانی وجود نداره و فقط چنبره زدین تا بر این الاغ دو پا سوار شین»
فروید که حال نیچه رو دید از جیبش یکم پودر سفید برداشت ریخت رو میز نیچه و گفت:«داداش این کاملا گیاهیه با بینت بکش درس شی»
نوبل از اون ور داشت یه چی از جیبش در میاورد که یهو ترکید و گوش بتهوون با نابود کرد ون گوکم هم فرصت و غنیمت شمرد و گوششو کند انداخت گردن نوبل و گفت«به بابام میگم»
نوبل که از این کار خودش پشیمون شد تموم پولشو ریخت روی میز و به کر شدگان اهدا کرد
یهو ادیسون بدو بدو با دو تا سیم وارد کلاس شد و انشتینم در این حال داشت حساب میکرد اگه با هر قدم ادیسون یه اتم به انرژی تبدیل شه چند شهرو میشه نا بود کرد که یهو ادیسون افتاد و سیم وصل شد به انشتین و موهاش سیخ شد
ارشمیدس یهو با قاه قاه کردن خندید ولی دکارت یدونه زد تو دهنشو گفت«حداقل این یه چی داره که سیخ بشه»