-
خداوند نظری خواست که بیند به جهان صورت خویش
خیمه در آب و گل آدم زد -
مولانای جان -
در نزن رفته ام از خویش
کسی منزل نیست..... -
مرا تا دل بود دلبر تو باشی
"نظامی" -
غم دل با تو نگویم که نداری غم دل
با کسی حال توان گفت که حالی دارد…!“سعدى”
-
هر که در عاشقی قدم نزده است
بر دل از خون دیده نم نزده استاو چه داند که چیست حالت عشق
که بر او عشق، تیر غم نزده است...... -
و فکر کن که چه تنهاست
اگر که ماهی کوچک دچار آبی بیکران باشد -
-چرا گرفته دلت ؟
مثل آنکه تنهایی
-چقدر هم تنها
-خیال میکنم دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی
-دچار یعنی
عاشق-و فکر کن که چه تنهاست
اگر که ماهی کوچک دچار آبی دریای بیکران باشد -
گر طالب راهی بیا ،ور در پی آهی برو
این گفت و با خود میسرود،پروانه را گم کرده ام -
بینی جهان را خود را نبینی
بینی جهان را خود را نبینی
تا چند نادان غافل نشینینور قدیمی شب را بر افروز
دست کلیمی در آستینیبیرون قدم نه از دور آفاق
تو پیش ازینی تو بیش ازینیاز مرگ ترسی ای زنده جاوید؟
مرگ است صیدی تو در کمینیجانی که بخشد دیگر نگیرند
آدم بمیرد از بی یقینیصورت گری را از من بیاموز
شاید که خود را باز آفرینی -
عشق را نازم که بودش را غم نابود نی
عشق را نازم که بودش را غم نابود نی
کفر او زنار دار حاضر و موجود نیعشق اگر فرمان دهد از جان شیرین هم گذر
عشق محبوب است و مقصود است و جان مقصود نیکافری را پخته تر سازدشکست سومنات
گرمی بتخانه بی هنگامهٔ محمود نیمسجد و میخانه و دیر و کلیسا و کنشت
صد فسون از بهر دل بستند و دل خوشنود نینغمه پردازی ز جوی کوهسار آموختم
در گلستان بوده ام یک ناله درد آلود نیپیش من آئی دم سردی دل گرمی بیار
جنبش اندر تست اندر نغمهٔ داوود نیعیب من کم جوی و از جامم عیار خویش گیر
لذت تلخاب من بی جان غم فرسود نی -
می دیرینه و معشوق جوان چیزی نیست
می دیرینه و معشوق جوان چیزی نیست
پیش صاحب نظران حور و جنان چیزی نیستهرچه از محکم و پاینده شناسی گذرد
کوه و صحرا و بر و بحر و کران چیزی نیستدانش مغربیان فلسفهٔ مشرقیان
همه بتخانه و در طوف بتان چیزی نیستاز خود اندیش و ازین بادیه ترسان مگذر
که تو هستی و وجود دو جهان چیزی نیستدر طریقی که بنوک مژه کاویدم من
منزل و قافله و ریگ روان چیزی نیست -
جهان رنگ و بو پیدا تو میگوئی که راز است این
جهان رنگ و بو پیدا تو میگوئی که راز است این
یکی خود را بتارش زن که تو مضراب و ساز است ایننگاه جلوه بدمست از صفای جلوه می لغزد
تو میگوئی حجابست این نقابست این مجاز است اینبیا در کش طناب پرده های نیلگونش را
که مثل شعله عریان بر نگاه پاکباز است اینمرا این خاکدان من ز فردوس برین خوشتر
مقام ذوق و شوقست این حریم سوز و ساز است اینزمانی گم کنم خود را زمانی گم کنم او را
زمانی هر دو را یابم چه رازست این چه رازست این