Skip to content
  • دسته‌بندی‌ها
  • 0 نخوانده ها: پست‌های جدید برای شما 0
  • جدیدترین پست ها
  • برچسب‌ها
  • سوال‌های درسی و مشاوره‌ای
  • دوره‌های آلاء
  • گروه‌ها
  • راهنمای آلاخونه
    • معرفی آلاخونه
    • سوال‌پرسیدن | انتشار مطالب آموزشی
    • پاسخ‌دادن و مشارکت در تاپیک‌ها
    • استفاده از ابزارهای ادیتور
    • معرفی گروه‌ها
    • لینک‌های دسترسی سریع
پوسته‌ها
  • Light
  • Cerulean
  • Cosmo
  • Flatly
  • Journal
  • Litera
  • Lumen
  • Lux
  • Materia
  • Minty
  • Morph
  • Pulse
  • Sandstone
  • Simplex
  • Sketchy
  • Spacelab
  • United
  • Yeti
  • Zephyr
  • Dark
  • Cyborg
  • Darkly
  • Quartz
  • Slate
  • Solar
  • Superhero
  • Vapor

  • Default (بدون پوسته)
  • بدون پوسته
بستن
Brand Logo

آلاخونه

  • سوال یا موضوع جدیدی بنویس

  • سوال مشاوره ای
  • سوال زیست
  • سوال ریاضی
  • سوال فیزیک
  • سوال شیمی
  • سایر
  1. خانه
  2. بحث آزاد
  3. خــــــــــودنویس
کنکور1405
M
سلام به همه. من بعد از یه مدت دوباره میخوام کنکور 405 رو شرکت کنم. ولی خب کسی رو پیدا نکردم که برای سال405 باشه. و دوستی پیدا نکردم تو این زمینه. هرکی هست بیاد اینجا حرف بزنیم
بحث آزاد
👣ردپا👣
اهوراا
Topic thumbnail image
بحث آزاد
تروخدا بیاین
د
دیروز اشتبا کردم سلامت نخوندم الان چیکار کنم جزوه ای میدونین یکم جمعو جور باشه کتاب اصلن خونده نمیشه خیلی زیاده
بحث آزاد
دستاورد هایِ کوچکِ من🎈
AinoorA
سلام بچه ها امیدوارم حالتون خوب باشه و خیلی سرحال و شاد باشین خب از عنوان تاپیک یچیزایی مشخصه که قراره در مورد چی اینجا حرف بزنیم ولی بزارین توضیحات بیشتر بدم خیلی از ما یوقتایی هست که ممکنه احساس کنیم هیچ کاری نکردیم یا هیچ کاری ازمون برنمیاد و روزمون رو تلف کردیم و.. و ذهنمون ما رو با این افکار جور واجور و عجیب غریب مورد آزار قرار بده و احساس ناتوانی رو بهمون بده در حالی که در واقعیت اینطوری نیست و ما توانا تر از اون چیزی هستیم که توی ذهنمون هست اینجا قراره از موفقیت های کوچولومون حرف بزنیم و رونمایی کنیم تا به ذهنمون ثابت کنیم بفرما آقا دیدییی ما اینیم هر شب از کار های مثبت کوچولوتون بیاین و بگین و این حس مثبت و قشنگ مفید بودن رو به خودتون بدین مثلا کنکوری ها میتونن تموم شدن یه بخش از برنامه اشون رو بگن ، از انجام دادن کار هایی مثل مرتب کردن اتاق ، از گذروندن امتحانای سخت و آب دادن به گل ها و کلی کار کوچیک و مثبت دیگه منتظرتون هستم آلایی ها موفق باشین🥹️ دعوت میکنم از : @دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا @دانش-آموزان-آلاء @فارغ-التحصیلان-آلاء @دانشجویان-درس-خون @دانشجویان-پزشکی @دانشجویان-پیراپزشکی
بحث آزاد
تنهایی حوصله ندارم بیاین با هم نهایی بخونیم
د
سلام بچها هر ساعتی هر درسیو خوندین بیاین بگین این ساعت اینقدر فلان درس رو خوندم انگیزه میگیریم
بحث آزاد
بخدا سوالات اونقد سخت نیستن ولی وقتی میشینم سر جلسه اعداد کوه میشن واسم
د
بچها وقتی میشینم به ارومی حل میکنم سوالاتو میدونم حل میکنم مشکلی ندارم سر جلسه انگار اصن من نخوندم ی جوری میشم میترسم از سوالا مخصوصا سوالاتی ک عدد دارن عددا جلو چشام بزرگ میشن بخدا خنده داره ولی جدی میگم
بحث آزاد
من ِ فارغ 401 هم باید زمین ترمیم کنم؟؟
د
...............
بحث آزاد
شاید شد...چه میدانی؟!
Hg L 0H
مدت هاست که از نشست غبار سرد و تیره به قلبم میگذرد مدت هاست منِ تاریکِ گم شده، در خودم به دنبال روزنه هایی از نور میگردد نفس هایم سخت به جانم می نشینند اشک هایی که سرازیر نمی شوند وجود مرا به ستوه آورده اند دوست دارم بایستم سرم را بالا بگیرم و تا زمانی که صدایم خفه شود فریاد بزنم بماند در پس پرده ی خاکستری غم بماند که چه می شود... شاید شد....چه میدانی؟!
بحث آزاد
بحث آزاد
JaanaJ
دوستان من تازه وارو سایت شدم میخوام بدونم چطوری باید اسمم رو تغیر بدم درست کردم ولی باز دوباره اینو زده چیکار باید کنم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌.........
بحث آزاد
تمام رو به اتمام
Hg L 0H
حس خفقان، حتی نفس کشیدن هم سخت شده گلویم فشرده تر از قبل راه هوا را بسته پروازی را آغاز کردم که در سرم مقصدش بهشتی برین بود اما اکنون و در این زمان نمیدانم کجا هستم پروازم به سمت جهنم است یا بهشت؟ میشود یا نمیشود تمام وجودم را پر کرده تمام احساسات کودکی از کوچک و بزرگ به مغزم هجوم آورده و دارد تمامِ من را آرام آرام از من میگیرد نکند اینجا جای من است؟ در سرِ کودکیِ من چنین رویایی شکل گرفته بود؟ قلبم سیاه و چشمانم تار شده اند هوای پریدن دارم اما نگار لحظه به لحظه در همان جایی قرار دارم که ایستاده بودم انگار نمیشود قدم از قدم برداشت میخواهم رها باشم از افکاری که مرا خفت میکنند و تا مرز خفه شدن من را به دنبال خود میکشانند میل به رهایی آزادی ام را هم از من گرفته... شوق پریدن آرام آرام گویی دارد تبدیل به میل سقوط میشود مبادا چنین روزی برسد... مبادا....
بحث آزاد
خــــــــــودنویس
Dr-aculaD
Topic thumbnail image
بحث آزاد
به که باید دل بست؟
blossom.B
به که باید دل بست؟ به که شاید دل بست؟ سینه ها جای محبت , همه از کینه پر است. هیچکس نیست که فریادِ پر از مهر تو را گرم پاسخ گوید. نیست یک تن که در این راه غم آلوده ی عمر , قدمی راه محبت پوید. خط پیشانی هر جمع , خط تنهاییست. همه گلچینِ گلِ امروزند... در نگاه من و تو حسرت بی فرداییست. به که باید دل بست؟ به که شاید دل بست؟ نقش هر خنده که بر روی لبی می شکفد, نقشه‌ای شیطانیست. در نگاهی که تو را وسوسه ی عشق دهد حیله‌ای پنهانیست. خنده ها می شکفد بر لبها, تا که اشکی شکفد بر سرمژگان کسی. همه بر درد کسان می نگرند, لیک دستی نبرند از پی درمان کسی. زير لب زمزمه شادی مردم برخاست, هر کجا مرد توانائي بر خاک نشست . پرچم فتح برافرازد در خاطرِ خلق, هر زمان بر رخ تو هاله زَنَد گردِ شکست. به که بايد دل بست؟ به که شايد دل بست؟ از وفا نام مبر , آن که وفا خوست کجاست؟ ریشه ی عشق فسرد... واژه ی دوست گریخت... سخن از دوست مگو...عشق کجا؟دوست کجا؟ دست گرمی که زمهر , بفشارد دستت در همه شهر مجوی. گل اگر در دل باغ , بر تو لبخند زند بنگرش , لیک مبوی ! لب گرمی که زعشق , ننشیند به لبت به همه عمر مخواه ! سخنی کز سر راز , زده در جانت چنگ به لبت نیز مگوی ! چاه هم با من و تو بيگانه است نیِ صدبند برون آيد از آن... راز تو را فاش کند, درد دل گر بسر چاه کنی خنده ها بر غمِ تو دختر مهتاب زند گر شبي از سر غم آه کني. درد اگر سینه شکافد , نفسی بانگ مزن ! درد خود را به دل چاه مگو! استخوان تو اگر آب کند آتش غم, آب شو...آه مگو ! ديده بر دوز بدين بام بلند مهر و مه را بنگر ! سکه زرد و سپيدی که به سقف فلک است سکه نيرنگ است سکه ای بهر فريب من و تست سکه صد رنگ است . ما همه کودکِ خُرديم و همين زال فلک , با چنين سکه زرد , و همين سکه سيمينِ سپيد , ميفريبد ما را . آسمان با من و ما بيگانه زن و فرزند و در و بام و هوا , بيگانه خويش , در راه نفاق... دوست , در کار فريب... آشنا , بيگانه ... شاخه ی عشق شکست... آهوی مهر گریخت... تار پیوند گسست... به که باید دل بست؟ به که شاید دل بست؟... -مهدی سهیلی
بحث آزاد
ای که با من ، آشنایی داشتی
blossom.B
اِی که با من، آشنایی داشتی ای که در من، آفتابی کاشتی ای که در تعبیرِ بی مقدارِ خویش عشق را، چون نردبام انگاشتی ای که چون نوری به تصویرت رسید پرده ها از پرده ات برداشتی پشتِ پرده چون نبودی جز دروغ بوده ها را با دروغ انباشتی اینک از جورِ تو و جولانِ درد می گریزم از هوای آشتی کاش حیوان، در دلت جایی نداشت کاش از انسان سایه ای می داشتی -فریدون فرخزاد
بحث آزاد
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است...
blossom.B
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است اي بس غم و شادي که پس پرده نهان است گر مرد رهي غم مخور از دوري و ديري داني که رسيدن هنر گام زمان است تو رهرو ديرينه سرمنزل عشقي بنگر که زخون تو به هر گام نشان است آبي که برآسود زمينش بخورد زود دريا شود آن رود که پيوسته روان است باشد که يکي هم به نشاني بنشيند بس تير که در چله اين کهنه کمان است از روي تو دل کندنم آموخت زمانه اين ديده از آن روست که خونابه فشان است دردا و دريغا که در اين بازي خونين بازيچه ايام دل آدميان است دل برگذر قافله لاله و گل داشت اين دشت که پامال سواران خزان است روزي که بجنبد نفس باد بهاري بيني که گل و سبزه کران تا به کران است اي کوه تو فرياد من امروز شنيدي دردي ست درين سينه که همزاد جهان است از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند يارب چه قدر فاصله دست و زبان است خون مي چکد از ديده در اين کنج صبوري اين صبر که من مي کنم افشردن جان است از راه مرو سايه که آن گوهر مقصود گنجي ست که اندر قدم راهروان است -هوشنگ ابتهاج (سایه)
بحث آزاد
پروانه‌ی رنگین
blossom.B
*از پیله بیرون آمدن گاهی رهایی نیست در باغ هم پروانه‌ی رنگین گرفتار است این کشور آن کشور ندارد حس دلتنگی دیوار با هر طرح و نقشی باز دیوار است... -محمد‌علی جوشانی*
بحث آزاد
حواست بوده است حتما...
blossom.B
الا ای حضرت عشقم! حواست هست؟ حواست بوده است آیا؟ که این عبد گنه کارت که خود ، هیراد می‌نامد، چه غم ها سینه‌اش دارد... حواست بوده است آیا؟ که این مخلوق مهجورت از آن عهد طفولیت و تا امروزِ امروزش ذلیل و خاضع و خاشع گدایی می‌کند لطفت... حواست بوده است آیا نشسته کنج دیواری تک و تنها؛ که گشته زندگی‌اش پوچ و بی معنا! دریغ از ذره ای تغییر میان امروز و دیروز و فردا... حواست هست، می‌دانم... حواست بوده است حتما! ولیکن یک نفر اینجا، خلاف دیده‌ای بینا، ندارد دیده‌ای بینا -رضا محمدزاده
بحث آزاد
امیدوارم نشناسند مرا... پیش از این، ستاره بودم!
blossom.B
یک سالِ پیش، ستاره‌ای مُرد. هیچ کس نفهمید؛ همانطور که وقتی متولد شد، کسی نفهمیده بود. همه سرگرم خنده بودند؛ زمانی که مُرد. اما یادم نیست زمانی که متولد شد، دیگران در چه حالی بودند. در آن میان فقط من بودم که دیدم که آن همه نور، چطور درخشید و بزرگ شد.... خیلی زیبا بود؛ انگار هر شب درخشان تر می‌شد... پر قدرت می‌سوخت. برای زنده بودن، باید می‌سوخت... من بودم که پا به پای سوختن هایش، اشک ریختم... اشک هایم برای خاموش کردن بی قراری هایش کافی نبود... نتوانستم خاموش کنم درد را که در لا به لای شعله هایش، ستاره‌ام را می‌سوزاند. ستاره مُرد! این آخرین خاطره‌ایست که از او در ذهن دارم... نتوانستم تقدیرش را عوض کنم.‌‌.. سیاهچاله شد... اکنون حتی نمی‌توانم شعله‌ی شمعی در کنارش بگذارم تا او را در میان تاریکی ها ببینم. سیاهچاله ها نور را می‌گیرند... چه کسی گمان می‌کرد آن همه نور ، اکنون‌ این همه تاریک باشد؟ آن زمان که نورانی بود، کسی ندیدش... نمی‌دانم این کوردلان اکنون سیاهچاله بودنش را چگونه می‌بینند که می‌خندند... آری؛ ستاره مُرد.. همه خندیدند. امشب، به یاد آن ستاره، خواهم گریست.
بحث آزاد
خاطرات خواهر برادری
Gharibe GomnamG
خب سلام اینم از تاپیکی که قولشو داده بودم خاطرات خنده دار یا تلخ خودتونو که با خواهر برادراتون دارین بیاین بگین ترجیحا خنده دار باشه خب دعوت میکنم از @roghayeh-eftekhari @F-seif-0 @Ftm-montazeri @Ariana-Ariana @Infinitie-A @ramses-kabir @Zahra-hamrang @Fargol-Sh @مجتبی-ازاد @Yasin-sheibak @Elham650 @Mehrsa-14 @گروه-بچه-هایی-که-خواهر-یا-برادر-دارن فعلا شماهارو یادم بود که خواهر برادر دارین @دانش-آموزان-آلاء @دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا
بحث آزاد
کتابخانه رنگی
_MILAD__
سلام به همه دوستان عزیز در جهت گسترش فرهنگ کتابخوانی تصمیم گرفتیم تایپکی راه اندازی کنیم که شما یکم کتاب غیر درسی بخونید خب همین اول بگم همتون لایک میکنین اول بعد پست میذارین اشتباه نزنین یدفه و منفی بدید اصلا هم دستوری نبود خلاصه نمیدونم چه چیزایی میتونید بذارید : -بریده ای از کتاب ها -معرفی کتاب -گذاشتن لینک دانلود کتاب اگه صوتی و ایناست و از سایتی برداشتید نگاه کنید حتما %(#ff0000)[منبع ] بذارید با تشکر @دانش-آموزان-آلاء
بحث آزاد
کمکککک
S AlihoseiniS
سلام من امسال بعد از ده سال تغییر رشته دادم از هنر به تجربی و هیچی نمیدونم الان نمیدونم از کجا شروع کنم؟چجوری پیش برم؟چجوری برنامه ریزی کنم؟نیاز دارم یکی یا چند نفر پایه باشن با هم پیش بریم و بخونیم که اگه سوالی چیزی بود بشه پرسید🥲🥲 میشه کمکم کنین؟!
بحث آزاد

خــــــــــودنویس

زمان بندی شده سنجاق شده قفل شده است منتقل شده بحث آزاد
1.7k دیدگاه‌ها 248 کاربران 75.2k بازدیدها 213 Watching
  • قدیمی‌ترین به جدید‌ترین
  • جدید‌ترین به قدیمی‌ترین
  • بیشترین رای ها
پاسخ
  • پاسخ به عنوان موضوع
وارد شوید تا پست بفرستید
این موضوع پاک شده است. تنها کاربرانِ با حق مدیریت موضوع می‌توانند آن را ببینند.
  • Dr-aculaD آفلاین
    Dr-aculaD آفلاین
    Dr-acula
    اخراج شده
    نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
    #227

    0_1543168897231_20181125_154840.jpg
    هیچ وقت نارنجی نشید لعنتیا دل من به شماها خوشه

    1 پاسخ آخرین پاسخ
    6
    • sonicS آفلاین
      sonicS آفلاین
      sonic
      نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
      #228

      بعد از تو دیگر هیچ چیز مرا به وجد نیاورد..
      بعد از اینکه فهمیدم مسیرمان از هم جداست
      بعد از اینکه فهمیدم هرگز به تو نخواهم رسید
      تنها باید از دور نگاهت کرد..
      سیاهی بی کرانت را
      درخشش ستارگانت را
      ماه نقره فامت را
      مگر من از این دنیا چه میخواستم؟
      جز غرق شدن در بیکرانت؟
      جز ساعت ها محو تو بودن...
      هنوز هم تنها نام تو میتواند اشک را مهمان چشمانم کند..
      چشمانی که تنها نظاره تورا میخواهد...
      چشمانی که آرزویشان گم شدن در سیاهی توست...
      همه میگویند بیخیالت شوم..
      میگویند نمیتوانم به تو دست یابم...
      میگویند تو محال ترین آرزوی منی...
      نمیدانم... شاید باشی...
      اما از دور که میشود نگاهت کرد...
      قول میدهم روزی فرا رسد که من باشم و تو و یک تلسکوپ
      تو و ستارگانت دلبری کنی و من فقط نگاهت کنم...
      میدانی شاید مسخره باشد اما...
      من با تو خدارا یافتم..
      ذره کوچکی از بزرگی خداوند را من با تو فهمیدم...
      میگویند اسمان شب که جز سیاهی چیزی ندارد..
      میپرسند چرا دوستت دارم...
      نمیبینند؟
      چلچراغ هایت را نمیبینند؟
      بیکرانت را چه؟
      سیاه چاله هایت...
      منظومه ها و کهکشان هایت
      خورشید هایت...
      هزاران هزار اسرار زیبایت...
      میدانی؟ تو یکی از زیباترین جلوه های زیبایی خداییی..
      تو آشکار ترین آیه ی خدایی...
      آیه ای که از بس هست کسی نمیبیندش... کسی نمیخواندش...
      ای زیبا ترین نشانه ... خدارا شکر میگویم برای بودنت..
      حتی اگر هرگز به تو نرسم..
      اما میدانم آفریدگارت به من نزدیک است... نزدیک تر از رگ گردن...
      و او که تو و زیبایی هایت را آفریده چقدر زیباست؟

      ای دل غم دیده حالت به شود دل بد مکن:)

      1 پاسخ آخرین پاسخ
      9
      • romisaR آفلاین
        romisaR آفلاین
        romisa
        نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
        #229

        درد که داشته باشی یا دردی عمیق آزرده باشدت فراموشی هم میشود یکی از حسای خوب دنیا
        چه آدمی هم از فراموشی حرف میزند
        او که خودش هم می داند عادت به فراموشی ندارد
        چه تلخ شد پس همینقد خلاصه کافیست
        سراب است دیگر..... سراب ......

        1 پاسخ آخرین پاسخ
        10
        • Dr-aculaD آفلاین
          Dr-aculaD آفلاین
          Dr-acula
          اخراج شده
          نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط Dr-acula انجام شده
          #230

          0_1543328631202_IMG_20181127_175014.jpg
          و خدایی که قلم موِ درختی را بر دریا زد و بوم آسمان را خط خطی کرد(:
          .
          پ ن : f r نیستی و هستی (;

          1 پاسخ آخرین پاسخ
          11
          • Dr-aculaD آفلاین
            Dr-aculaD آفلاین
            Dr-acula
            اخراج شده
            نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
            #231

            IMG_20181130_163812.jpg
            حکایت پرواز خیلیاست .. ابزارش رو دارن حرکت هم میکنن .. ولی صعود میکنن به قعر زمین
            #توهمِ_پرواز

            1 پاسخ آخرین پاسخ
            9
            • Dr-aculaD آفلاین
              Dr-aculaD آفلاین
              Dr-acula
              اخراج شده
              نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
              #232

              ضعیف تر از همیشه هستم ... و از این وضع راضی م ... چون آرمان من کسب همین ضعفِ(: بیاید ضعیف باشیم و از زندگی لذت ببریم(:
              #ضعیف_تر_از_فردا

              1 پاسخ آخرین پاسخ
              5
              • خانومخ آفلاین
                خانومخ آفلاین
                خانوم
                فارغ التحصیلان آلاء
                نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                #233

                و درد تا مغز استخوانمان رسیده ... و هنوز میخندیم و سرمان از این همه خندیدن و مبارزه کردن های زندگی درد میگیرد ...

                ما به یَغما رفته‌ی نجوای لبخندِ توییم.

                1 پاسخ آخرین پاسخ
                8
                • Dr-aculaD آفلاین
                  Dr-aculaD آفلاین
                  Dr-acula
                  اخراج شده
                  نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                  #234

                  متن جایگزین

                  1 پاسخ آخرین پاسخ
                  4
                  • O آفلاین
                    O آفلاین
                    omid.pd
                    نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                    #235

                    IMG_20180928_093710.jpg

                    1 پاسخ آخرین پاسخ
                    5
                    • O آفلاین
                      O آفلاین
                      omid.pd
                      نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                      #236

                      IMG_20160506_011314.jpg
                      نقاشی با ماژیک

                      1 پاسخ آخرین پاسخ
                      8
                      • فاطمه بوشهرف آفلاین
                        فاطمه بوشهرف آفلاین
                        فاطمه بوشهر
                        نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط فاطمه بوشهر انجام شده
                        #237

                        ناراحت بود ومعلوم بود دلش گرفته...
                        ته احساسشوباهمون پیامای خشک وخالی اما پر٬ حس میکردم
                        گفت میشه یه شعر بخونی واز این بگی که خدا برام کافیه
                        و از بقیه بیزارم؟
                        گفتم باشه وشروع به نوشتن کردم....
                        شاپرک داد خبر
                        که خدا همدم توست
                        چشم امید به غیر از خود او باز مکن
                        دیگران دل شکنند
                        دل تو میشکنند
                        دیگران در طمع یک هوسند
                        به بهانه گیرند...
                        ناگهان دل به جواب امد وگفت
                        شاپرک گوش به فرمان توعم
                        و خدا همدم من بوده وهست
                        دیگران را به درک
                        تاخدا هست همانم کافیست
                        دل به غیر او سپردن یک امید واهیست
                        سریع نوشتم و زیاد خوب نشد
                        ولی وقتی فرستادم براش گفت هیچوقت کسی اینجوری با نوشتن خوشحالم نکرده بود
                        ک اشک شوق از چشمام بیاد
                        ته دل غمگین بودم چون ناراحت بود..و با من راحت نبود ک بگه...ولی
                        فقط خداروشکر.....که تونستم خوشحالش کنم

                        1 پاسخ آخرین پاسخ
                        6
                        • M.anM آفلاین
                          M.anM آفلاین
                          M.an
                          مدیر
                          نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                          #238

                          20181204_191616.jpg

                          مگه میشه این همه رنگ رو دوست نداشت !
                          امروز

                          چیزی که عاشقش هستی رو پیدا کن و بذار بکشتت.

                          1 پاسخ آخرین پاسخ
                          6
                          • M.anM آفلاین
                            M.anM آفلاین
                            M.an
                            مدیر
                            نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                            #239

                            20181204_144827.jpg

                            هر موقع از کنار این برگ ها میگذرم حس خوبی بهم میدن
                            کاش که تموم نشن
                            افتاده بودن رو بوته گل رز
                            دستم زخم شد موقع برداشتنشون هنوز داره می سوزه
                            اما چندتا عکس ازشون گرفتم
                            زیبایی اینا وصف نشدنیه...

                            می بینمتون لبخند میاد رو لبم:)

                            چیزی که عاشقش هستی رو پیدا کن و بذار بکشتت.

                            1 پاسخ آخرین پاسخ
                            8
                            • M.anM آفلاین
                              M.anM آفلاین
                              M.an
                              مدیر
                              نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                              #240

                              P_20181106_132310.jpg

                              چیزی که عاشقش هستی رو پیدا کن و بذار بکشتت.

                              1 پاسخ آخرین پاسخ
                              8
                              • خانومخ آفلاین
                                خانومخ آفلاین
                                خانوم
                                فارغ التحصیلان آلاء
                                نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                #241
                                • میدونی مشکل تو چیه ؟؟ تو اجازه نمیدی هیچ کس منتظرت بمونه... همیشه هستی ..وقتی بهت نیاز دارن

                                ..وقتی گرفتار میشن ..همیشه در دسترسی..همیشه از بودنت مطمئن ان..حتی وقتی دلتو میشکنن...میدونن

                                که تهش دودقیقه بعد میبخشیشون..نمیخای یکم غرور داشته باشی؟؟

                                +فرقی نداره کسی منتظر من نمونده هیچ وقت...بزار راحتت کنم ..من هیچ وقت انتخاب نهایی کسی نبودم...(:

                                ما به یَغما رفته‌ی نجوای لبخندِ توییم.

                                1 پاسخ آخرین پاسخ
                                13
                                • O آفلاین
                                  O آفلاین
                                  omid.pd
                                  نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط omid.pd انجام شده
                                  #242

                                  IMG_20160504_220240.jpg
                                  بهار پارسال یادگار دوران کنکورم
                                  این عکسو از داخل گلدون شکسته گرفتم
                                  حس خیلی خوبی برام داره

                                  T 1 پاسخ آخرین پاسخ
                                  13
                                  • O omid.pd

                                    IMG_20160504_220240.jpg
                                    بهار پارسال یادگار دوران کنکورم
                                    این عکسو از داخل گلدون شکسته گرفتم
                                    حس خیلی خوبی برام داره

                                    T آفلاین
                                    T آفلاین
                                    text
                                    نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                    #243

                                    @Mahdi-goli98 چه خوشگل😍

                                    1 پاسخ آخرین پاسخ
                                    3
                                    • O آفلاین
                                      O آفلاین
                                      omid.pd
                                      نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                      #244

                                      text سپاس 🙏

                                      1 پاسخ آخرین پاسخ
                                      2
                                      • خانومخ آفلاین
                                        خانومخ آفلاین
                                        خانوم
                                        فارغ التحصیلان آلاء
                                        نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                        #245

                                        نفس عمیقی کشید و ارام از جایش بلند شد گفت مطمئنید که افسرده اید ؟ شاید اون افسرده شده ؟ببین عزیزم ماهم اینجا همین کارو میکنیم ..روانشناسی افراد و البته چیزی که همراهشونه .. کمک میکنیم تا زندگی خودشون رو در یک لحظه تغییر بدن .. این یک شعار نیس! خیلی ها دفعه اول که اینجا حضور پیدا میکنن رفتارشون مثل شماست . اما کم کم با همه چی آشنا میشن و همه چیز تغییر میکنه بسیار خب ! وقت تلف کردن بسه همراهم بیاید تا بیشتر بهتون توضیح بدم .
                                        -خب چرا نمیگید منظورتون از "اون" چیه؟ چی همراه منه ؟ چرا واضح حرف نمیزنید ؟
                                        پیش خودم فکر کردم شاید فکر میکند من متاهلم و یا بچه دارم شاید یک جور مشاوره ازدواج یا خانواده بود ؟شاید فکر میکرد قرار است از همسرم جداشوم . یا بچه ام را در خیابان گم کرده ام .
                                        قبل از این که جواب دهد ادامه دادم : ببینید من فکر کنم اشتباه شده من مجردم ! بچه و همسری ندارم .من فقط برای مشاوره ساده اومدم خانم.
                                        دیگر لبخند نزد .. کمی اخم کرد که مرا تا حدی ترساند .. ارام نزدیکم شد و گفت : من متوجهم خانم پارسا . صحبت ما اصلا درباره ازدواج و بچه داری نیست . حالا اگه لطف کنید و همراهم بیاید خودتون کاملا متوجه میشید ..
                                        نمیدانم چرا به سرعت از جایم بلند شدم ؟ و مثل یک ربات پشت سرش حرکت کردم ؟ چرا بهانه ای نیاوردم و فرار نکردم ؟ شاید چون حس کنجکاوی مرا تحریک کرد که بدانم در آنجا چ خبر بود .
                                        وارد راهروی باریکی شدیم که نور کمی داشت . راهرویی با دیوار های سفید و قاب عکس های خالی .. دلم میخواست از توکلی بپرسم که چرا تمام قاب عکس ها خالی هستن ؟ انگار فکرم را خواند شاید هم متوجه نگاهم شد که گفت : میدونم که به نظرت همه چی عجیب و غریبه !اما یکم صبر داشته باش مطمئنم نظرت و حتی نگاهت هم تغییر میکنه .
                                        انتهای راهرو اسانسوری بود که در داخلش پیرمردی روی صندلی قرمز رنگ گوشه ی اسانسور نشسته بود و جدول میکرد :
                                        -سلام اقای رییسی
                                        -سلام دخترم . کدوم طبقه ؟
                                        توکلی به من نگاهی کرد و گفت :طبقه ی سه اقای رییسی . طبقه سه
                                        رییسی شماره 3 را فشار داد و آسانسور با سرو صدا بالا رفت
                                        به پیر مرد نگاه کردم .. حدودا 60 ساله با نگاهی سرد که زیر چشمانش حسابی گود و کبود بود . نگاهش مات بود روی صفحه مجله. با موهایی کم پشت و ریش بلند سفید .
                                        همانطور که نگاهش به صفحه بودآرام پرسید : تازه واردی ؟ کمی جا خوردم به توکلی نگاه کردم و ارام چواب دادم : ب..بله ..
                                        -گمش کردی ؟
                                        -چ..چی ر..رو گم کردم ؟
                                        به سمت توکلی برگشت و گفت : بهش نگفتی ؟؟
                                        توکلی خونسرد جواب داد :به محض رسیدن به طبقه 3 همه چی رو میفهمه شما نگران نباشید .
                                        و بعد لبخند کش دار زد . فکر کنم تنها هدف لبخند زدنش القای ابهت یا به کرسی نشاندن حرفش بود !
                                        میخواستم به پیرمرد اصرار کنم که همه چیز را بگوید اما قبل از حرف زدن در اسانسور باز شد و من وارد راهروی عجیبی شدم .
                                        یک را هرو با بیست اتاق که روی همه آن ها پنجره کوچک دایره ای بود و زیر آن اسامی مختلفی از ادم ها با سن و جنسیت نوشته شده بود
                                        چراغ های مهتابی اویزان از سقف به رنگ سفید محیط را کمی بی روح تر کرده بود . شروع به قدم زدن کردیم و توکلی توضیح داد:
                                        خب خانم پارسا خوب به حرفام گوش کن . این اتاق هایی که میبینی مربوط به هر شخص مراجعه کننده اس .
                                        طبقه سوم دارای سه بخش مهمه . و هر بخش سه اتاق داره که سه نفر داخلش قرار میگیرن .
                                        بخش اول مربوط به بچه هاست . بخش دوم به جوان ها و بخش سوم .. به پیر ها اختصاص داره .که همه متعلق به ی نفرن . یعنی هر فرد س نفر رو همراه با خودش به اینجا میاره
                                        این بخشی که الان قراره ازش بازدید کنی مربوط به کودک هاست .
                                        به سمت یکی از اتاق ها رفت
                                        کنار در سفید رنگ ایستادیم روی برچسب نوشته بود :
                                        نام : امیر علی اختری .
                                        سن 38
                                        علت بستری : محرمانه
                                        زمان بستری : 8/8/1388
                                        حساب کردم حدود 9 سال بود که آنجا بستری بود ؟؟؟؟ به داخل اتاق نگاه کردم . شبیه یک اتاق بازی در مهدکودک با ماشین ها و موتور ها و اسباب بازی های پسرونه
                                        دیوار های اتاق آبی بود و نور زیاد خورشید از پنجره میتابید .
                                        درکمال تعجب پسر بچه آرام و بامزه ای گوشه ی اتاق ماشین هایش را کنار میز چیده بود و با آن ها بازی میکرد .
                                        لباس آبی اسمانی شلوار مشکی و جوراب های سفید . حواسش به ما نبود و کاملا غرق در بازی بود .
                                        دهانم خشک شده بود
                                        -خانم توکلی ؟؟؟؟این بچه ی این آقاس؟؟
                                        لبخند موزیانه ای زد و گفت :- بله اما نه بچه ای که حاصل ازدواج باشه ..بهتره بگیم بچگی ی آقای اختری ..
                                        پ.ن: اولین باری که جدی جدی قلم رو گرفتم و نوشتم (:
                                        بخشی از داستان کوتاه دور تر از من نوشته خودم:smiling_face_with_open_mouth_cold_sweat:
                                        ویرایشش داغونه نخندید بهم
                                        پ.ن2:برای تابستون 96 هست

                                        ما به یَغما رفته‌ی نجوای لبخندِ توییم.

                                        T 1 پاسخ آخرین پاسخ
                                        9
                                        • خانومخ خانوم

                                          نفس عمیقی کشید و ارام از جایش بلند شد گفت مطمئنید که افسرده اید ؟ شاید اون افسرده شده ؟ببین عزیزم ماهم اینجا همین کارو میکنیم ..روانشناسی افراد و البته چیزی که همراهشونه .. کمک میکنیم تا زندگی خودشون رو در یک لحظه تغییر بدن .. این یک شعار نیس! خیلی ها دفعه اول که اینجا حضور پیدا میکنن رفتارشون مثل شماست . اما کم کم با همه چی آشنا میشن و همه چیز تغییر میکنه بسیار خب ! وقت تلف کردن بسه همراهم بیاید تا بیشتر بهتون توضیح بدم .
                                          -خب چرا نمیگید منظورتون از "اون" چیه؟ چی همراه منه ؟ چرا واضح حرف نمیزنید ؟
                                          پیش خودم فکر کردم شاید فکر میکند من متاهلم و یا بچه دارم شاید یک جور مشاوره ازدواج یا خانواده بود ؟شاید فکر میکرد قرار است از همسرم جداشوم . یا بچه ام را در خیابان گم کرده ام .
                                          قبل از این که جواب دهد ادامه دادم : ببینید من فکر کنم اشتباه شده من مجردم ! بچه و همسری ندارم .من فقط برای مشاوره ساده اومدم خانم.
                                          دیگر لبخند نزد .. کمی اخم کرد که مرا تا حدی ترساند .. ارام نزدیکم شد و گفت : من متوجهم خانم پارسا . صحبت ما اصلا درباره ازدواج و بچه داری نیست . حالا اگه لطف کنید و همراهم بیاید خودتون کاملا متوجه میشید ..
                                          نمیدانم چرا به سرعت از جایم بلند شدم ؟ و مثل یک ربات پشت سرش حرکت کردم ؟ چرا بهانه ای نیاوردم و فرار نکردم ؟ شاید چون حس کنجکاوی مرا تحریک کرد که بدانم در آنجا چ خبر بود .
                                          وارد راهروی باریکی شدیم که نور کمی داشت . راهرویی با دیوار های سفید و قاب عکس های خالی .. دلم میخواست از توکلی بپرسم که چرا تمام قاب عکس ها خالی هستن ؟ انگار فکرم را خواند شاید هم متوجه نگاهم شد که گفت : میدونم که به نظرت همه چی عجیب و غریبه !اما یکم صبر داشته باش مطمئنم نظرت و حتی نگاهت هم تغییر میکنه .
                                          انتهای راهرو اسانسوری بود که در داخلش پیرمردی روی صندلی قرمز رنگ گوشه ی اسانسور نشسته بود و جدول میکرد :
                                          -سلام اقای رییسی
                                          -سلام دخترم . کدوم طبقه ؟
                                          توکلی به من نگاهی کرد و گفت :طبقه ی سه اقای رییسی . طبقه سه
                                          رییسی شماره 3 را فشار داد و آسانسور با سرو صدا بالا رفت
                                          به پیر مرد نگاه کردم .. حدودا 60 ساله با نگاهی سرد که زیر چشمانش حسابی گود و کبود بود . نگاهش مات بود روی صفحه مجله. با موهایی کم پشت و ریش بلند سفید .
                                          همانطور که نگاهش به صفحه بودآرام پرسید : تازه واردی ؟ کمی جا خوردم به توکلی نگاه کردم و ارام چواب دادم : ب..بله ..
                                          -گمش کردی ؟
                                          -چ..چی ر..رو گم کردم ؟
                                          به سمت توکلی برگشت و گفت : بهش نگفتی ؟؟
                                          توکلی خونسرد جواب داد :به محض رسیدن به طبقه 3 همه چی رو میفهمه شما نگران نباشید .
                                          و بعد لبخند کش دار زد . فکر کنم تنها هدف لبخند زدنش القای ابهت یا به کرسی نشاندن حرفش بود !
                                          میخواستم به پیرمرد اصرار کنم که همه چیز را بگوید اما قبل از حرف زدن در اسانسور باز شد و من وارد راهروی عجیبی شدم .
                                          یک را هرو با بیست اتاق که روی همه آن ها پنجره کوچک دایره ای بود و زیر آن اسامی مختلفی از ادم ها با سن و جنسیت نوشته شده بود
                                          چراغ های مهتابی اویزان از سقف به رنگ سفید محیط را کمی بی روح تر کرده بود . شروع به قدم زدن کردیم و توکلی توضیح داد:
                                          خب خانم پارسا خوب به حرفام گوش کن . این اتاق هایی که میبینی مربوط به هر شخص مراجعه کننده اس .
                                          طبقه سوم دارای سه بخش مهمه . و هر بخش سه اتاق داره که سه نفر داخلش قرار میگیرن .
                                          بخش اول مربوط به بچه هاست . بخش دوم به جوان ها و بخش سوم .. به پیر ها اختصاص داره .که همه متعلق به ی نفرن . یعنی هر فرد س نفر رو همراه با خودش به اینجا میاره
                                          این بخشی که الان قراره ازش بازدید کنی مربوط به کودک هاست .
                                          به سمت یکی از اتاق ها رفت
                                          کنار در سفید رنگ ایستادیم روی برچسب نوشته بود :
                                          نام : امیر علی اختری .
                                          سن 38
                                          علت بستری : محرمانه
                                          زمان بستری : 8/8/1388
                                          حساب کردم حدود 9 سال بود که آنجا بستری بود ؟؟؟؟ به داخل اتاق نگاه کردم . شبیه یک اتاق بازی در مهدکودک با ماشین ها و موتور ها و اسباب بازی های پسرونه
                                          دیوار های اتاق آبی بود و نور زیاد خورشید از پنجره میتابید .
                                          درکمال تعجب پسر بچه آرام و بامزه ای گوشه ی اتاق ماشین هایش را کنار میز چیده بود و با آن ها بازی میکرد .
                                          لباس آبی اسمانی شلوار مشکی و جوراب های سفید . حواسش به ما نبود و کاملا غرق در بازی بود .
                                          دهانم خشک شده بود
                                          -خانم توکلی ؟؟؟؟این بچه ی این آقاس؟؟
                                          لبخند موزیانه ای زد و گفت :- بله اما نه بچه ای که حاصل ازدواج باشه ..بهتره بگیم بچگی ی آقای اختری ..
                                          پ.ن: اولین باری که جدی جدی قلم رو گرفتم و نوشتم (:
                                          بخشی از داستان کوتاه دور تر از من نوشته خودم:smiling_face_with_open_mouth_cold_sweat:
                                          ویرایشش داغونه نخندید بهم
                                          پ.ن2:برای تابستون 96 هست

                                          T آفلاین
                                          T آفلاین
                                          text
                                          نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                          #246

                                          @fatemeh_banoo ادامش؟؟؟؟کنجکاو شدم:smiling_face_with_open_mouth:

                                          1 پاسخ آخرین پاسخ
                                          2
                                          پاسخ
                                          • پاسخ به عنوان موضوع
                                          وارد شوید تا پست بفرستید
                                          • قدیمی‌ترین به جدید‌ترین
                                          • جدید‌ترین به قدیمی‌ترین
                                          • بیشترین رای ها


                                          • 1
                                          • 2
                                          • 10
                                          • 11
                                          • 12
                                          • 13
                                          • 14
                                          • 83
                                          • 84
                                          • درون آمدن

                                          • برای جستجو وارد شوید و یا ثبت نام کنید
                                          • اولین پست
                                            آخرین پست
                                          0
                                          • دسته‌بندی‌ها
                                          • نخوانده ها: پست‌های جدید برای شما 0
                                          • جدیدترین پست ها
                                          • برچسب‌ها
                                          • سوال‌های درسی و مشاوره‌ای
                                          • دوره‌های آلاء
                                          • گروه‌ها
                                          • راهنمای آلاخونه
                                            • معرفی آلاخونه
                                            • سوال‌پرسیدن | انتشار مطالب آموزشی
                                            • پاسخ‌دادن و مشارکت در تاپیک‌ها
                                            • استفاده از ابزارهای ادیتور
                                            • معرفی گروه‌ها
                                            • لینک‌های دسترسی سریع