خــــــــــودنویس
-
- میدونی مشکل تو چیه ؟؟ تو اجازه نمیدی هیچ کس منتظرت بمونه... همیشه هستی ..وقتی بهت نیاز دارن
..وقتی گرفتار میشن ..همیشه در دسترسی..همیشه از بودنت مطمئن ان..حتی وقتی دلتو میشکنن...میدونن
که تهش دودقیقه بعد میبخشیشون..نمیخای یکم غرور داشته باشی؟؟
+فرقی نداره کسی منتظر من نمونده هیچ وقت...بزار راحتت کنم ..من هیچ وقت انتخاب نهایی کسی نبودم...(:
-
نفس عمیقی کشید و ارام از جایش بلند شد گفت مطمئنید که افسرده اید ؟ شاید اون افسرده شده ؟ببین عزیزم ماهم اینجا همین کارو میکنیم ..روانشناسی افراد و البته چیزی که همراهشونه .. کمک میکنیم تا زندگی خودشون رو در یک لحظه تغییر بدن .. این یک شعار نیس! خیلی ها دفعه اول که اینجا حضور پیدا میکنن رفتارشون مثل شماست . اما کم کم با همه چی آشنا میشن و همه چیز تغییر میکنه بسیار خب ! وقت تلف کردن بسه همراهم بیاید تا بیشتر بهتون توضیح بدم .
-خب چرا نمیگید منظورتون از "اون" چیه؟ چی همراه منه ؟ چرا واضح حرف نمیزنید ؟
پیش خودم فکر کردم شاید فکر میکند من متاهلم و یا بچه دارم شاید یک جور مشاوره ازدواج یا خانواده بود ؟شاید فکر میکرد قرار است از همسرم جداشوم . یا بچه ام را در خیابان گم کرده ام .
قبل از این که جواب دهد ادامه دادم : ببینید من فکر کنم اشتباه شده من مجردم ! بچه و همسری ندارم .من فقط برای مشاوره ساده اومدم خانم.
دیگر لبخند نزد .. کمی اخم کرد که مرا تا حدی ترساند .. ارام نزدیکم شد و گفت : من متوجهم خانم پارسا . صحبت ما اصلا درباره ازدواج و بچه داری نیست . حالا اگه لطف کنید و همراهم بیاید خودتون کاملا متوجه میشید ..
نمیدانم چرا به سرعت از جایم بلند شدم ؟ و مثل یک ربات پشت سرش حرکت کردم ؟ چرا بهانه ای نیاوردم و فرار نکردم ؟ شاید چون حس کنجکاوی مرا تحریک کرد که بدانم در آنجا چ خبر بود .
وارد راهروی باریکی شدیم که نور کمی داشت . راهرویی با دیوار های سفید و قاب عکس های خالی .. دلم میخواست از توکلی بپرسم که چرا تمام قاب عکس ها خالی هستن ؟ انگار فکرم را خواند شاید هم متوجه نگاهم شد که گفت : میدونم که به نظرت همه چی عجیب و غریبه !اما یکم صبر داشته باش مطمئنم نظرت و حتی نگاهت هم تغییر میکنه .
انتهای راهرو اسانسوری بود که در داخلش پیرمردی روی صندلی قرمز رنگ گوشه ی اسانسور نشسته بود و جدول میکرد :
-سلام اقای رییسی
-سلام دخترم . کدوم طبقه ؟
توکلی به من نگاهی کرد و گفت :طبقه ی سه اقای رییسی . طبقه سه
رییسی شماره 3 را فشار داد و آسانسور با سرو صدا بالا رفت
به پیر مرد نگاه کردم .. حدودا 60 ساله با نگاهی سرد که زیر چشمانش حسابی گود و کبود بود . نگاهش مات بود روی صفحه مجله. با موهایی کم پشت و ریش بلند سفید .
همانطور که نگاهش به صفحه بودآرام پرسید : تازه واردی ؟ کمی جا خوردم به توکلی نگاه کردم و ارام چواب دادم : ب..بله ..
-گمش کردی ؟
-چ..چی ر..رو گم کردم ؟
به سمت توکلی برگشت و گفت : بهش نگفتی ؟؟
توکلی خونسرد جواب داد :به محض رسیدن به طبقه 3 همه چی رو میفهمه شما نگران نباشید .
و بعد لبخند کش دار زد . فکر کنم تنها هدف لبخند زدنش القای ابهت یا به کرسی نشاندن حرفش بود !
میخواستم به پیرمرد اصرار کنم که همه چیز را بگوید اما قبل از حرف زدن در اسانسور باز شد و من وارد راهروی عجیبی شدم .
یک را هرو با بیست اتاق که روی همه آن ها پنجره کوچک دایره ای بود و زیر آن اسامی مختلفی از ادم ها با سن و جنسیت نوشته شده بود
چراغ های مهتابی اویزان از سقف به رنگ سفید محیط را کمی بی روح تر کرده بود . شروع به قدم زدن کردیم و توکلی توضیح داد:
خب خانم پارسا خوب به حرفام گوش کن . این اتاق هایی که میبینی مربوط به هر شخص مراجعه کننده اس .
طبقه سوم دارای سه بخش مهمه . و هر بخش سه اتاق داره که سه نفر داخلش قرار میگیرن .
بخش اول مربوط به بچه هاست . بخش دوم به جوان ها و بخش سوم .. به پیر ها اختصاص داره .که همه متعلق به ی نفرن . یعنی هر فرد س نفر رو همراه با خودش به اینجا میاره
این بخشی که الان قراره ازش بازدید کنی مربوط به کودک هاست .
به سمت یکی از اتاق ها رفت
کنار در سفید رنگ ایستادیم روی برچسب نوشته بود :
نام : امیر علی اختری .
سن 38
علت بستری : محرمانه
زمان بستری : 8/8/1388
حساب کردم حدود 9 سال بود که آنجا بستری بود ؟؟؟؟ به داخل اتاق نگاه کردم . شبیه یک اتاق بازی در مهدکودک با ماشین ها و موتور ها و اسباب بازی های پسرونه
دیوار های اتاق آبی بود و نور زیاد خورشید از پنجره میتابید .
درکمال تعجب پسر بچه آرام و بامزه ای گوشه ی اتاق ماشین هایش را کنار میز چیده بود و با آن ها بازی میکرد .
لباس آبی اسمانی شلوار مشکی و جوراب های سفید . حواسش به ما نبود و کاملا غرق در بازی بود .
دهانم خشک شده بود
-خانم توکلی ؟؟؟؟این بچه ی این آقاس؟؟
لبخند موزیانه ای زد و گفت :- بله اما نه بچه ای که حاصل ازدواج باشه ..بهتره بگیم بچگی ی آقای اختری ..
پ.ن: اولین باری که جدی جدی قلم رو گرفتم و نوشتم (:
بخشی از داستان کوتاه دور تر از من نوشته خودم:smiling_face_with_open_mouth_cold_sweat:
ویرایشش داغونه نخندید بهم
پ.ن2:برای تابستون 96 هست -
نفس عمیقی کشید و ارام از جایش بلند شد گفت مطمئنید که افسرده اید ؟ شاید اون افسرده شده ؟ببین عزیزم ماهم اینجا همین کارو میکنیم ..روانشناسی افراد و البته چیزی که همراهشونه .. کمک میکنیم تا زندگی خودشون رو در یک لحظه تغییر بدن .. این یک شعار نیس! خیلی ها دفعه اول که اینجا حضور پیدا میکنن رفتارشون مثل شماست . اما کم کم با همه چی آشنا میشن و همه چیز تغییر میکنه بسیار خب ! وقت تلف کردن بسه همراهم بیاید تا بیشتر بهتون توضیح بدم .
-خب چرا نمیگید منظورتون از "اون" چیه؟ چی همراه منه ؟ چرا واضح حرف نمیزنید ؟
پیش خودم فکر کردم شاید فکر میکند من متاهلم و یا بچه دارم شاید یک جور مشاوره ازدواج یا خانواده بود ؟شاید فکر میکرد قرار است از همسرم جداشوم . یا بچه ام را در خیابان گم کرده ام .
قبل از این که جواب دهد ادامه دادم : ببینید من فکر کنم اشتباه شده من مجردم ! بچه و همسری ندارم .من فقط برای مشاوره ساده اومدم خانم.
دیگر لبخند نزد .. کمی اخم کرد که مرا تا حدی ترساند .. ارام نزدیکم شد و گفت : من متوجهم خانم پارسا . صحبت ما اصلا درباره ازدواج و بچه داری نیست . حالا اگه لطف کنید و همراهم بیاید خودتون کاملا متوجه میشید ..
نمیدانم چرا به سرعت از جایم بلند شدم ؟ و مثل یک ربات پشت سرش حرکت کردم ؟ چرا بهانه ای نیاوردم و فرار نکردم ؟ شاید چون حس کنجکاوی مرا تحریک کرد که بدانم در آنجا چ خبر بود .
وارد راهروی باریکی شدیم که نور کمی داشت . راهرویی با دیوار های سفید و قاب عکس های خالی .. دلم میخواست از توکلی بپرسم که چرا تمام قاب عکس ها خالی هستن ؟ انگار فکرم را خواند شاید هم متوجه نگاهم شد که گفت : میدونم که به نظرت همه چی عجیب و غریبه !اما یکم صبر داشته باش مطمئنم نظرت و حتی نگاهت هم تغییر میکنه .
انتهای راهرو اسانسوری بود که در داخلش پیرمردی روی صندلی قرمز رنگ گوشه ی اسانسور نشسته بود و جدول میکرد :
-سلام اقای رییسی
-سلام دخترم . کدوم طبقه ؟
توکلی به من نگاهی کرد و گفت :طبقه ی سه اقای رییسی . طبقه سه
رییسی شماره 3 را فشار داد و آسانسور با سرو صدا بالا رفت
به پیر مرد نگاه کردم .. حدودا 60 ساله با نگاهی سرد که زیر چشمانش حسابی گود و کبود بود . نگاهش مات بود روی صفحه مجله. با موهایی کم پشت و ریش بلند سفید .
همانطور که نگاهش به صفحه بودآرام پرسید : تازه واردی ؟ کمی جا خوردم به توکلی نگاه کردم و ارام چواب دادم : ب..بله ..
-گمش کردی ؟
-چ..چی ر..رو گم کردم ؟
به سمت توکلی برگشت و گفت : بهش نگفتی ؟؟
توکلی خونسرد جواب داد :به محض رسیدن به طبقه 3 همه چی رو میفهمه شما نگران نباشید .
و بعد لبخند کش دار زد . فکر کنم تنها هدف لبخند زدنش القای ابهت یا به کرسی نشاندن حرفش بود !
میخواستم به پیرمرد اصرار کنم که همه چیز را بگوید اما قبل از حرف زدن در اسانسور باز شد و من وارد راهروی عجیبی شدم .
یک را هرو با بیست اتاق که روی همه آن ها پنجره کوچک دایره ای بود و زیر آن اسامی مختلفی از ادم ها با سن و جنسیت نوشته شده بود
چراغ های مهتابی اویزان از سقف به رنگ سفید محیط را کمی بی روح تر کرده بود . شروع به قدم زدن کردیم و توکلی توضیح داد:
خب خانم پارسا خوب به حرفام گوش کن . این اتاق هایی که میبینی مربوط به هر شخص مراجعه کننده اس .
طبقه سوم دارای سه بخش مهمه . و هر بخش سه اتاق داره که سه نفر داخلش قرار میگیرن .
بخش اول مربوط به بچه هاست . بخش دوم به جوان ها و بخش سوم .. به پیر ها اختصاص داره .که همه متعلق به ی نفرن . یعنی هر فرد س نفر رو همراه با خودش به اینجا میاره
این بخشی که الان قراره ازش بازدید کنی مربوط به کودک هاست .
به سمت یکی از اتاق ها رفت
کنار در سفید رنگ ایستادیم روی برچسب نوشته بود :
نام : امیر علی اختری .
سن 38
علت بستری : محرمانه
زمان بستری : 8/8/1388
حساب کردم حدود 9 سال بود که آنجا بستری بود ؟؟؟؟ به داخل اتاق نگاه کردم . شبیه یک اتاق بازی در مهدکودک با ماشین ها و موتور ها و اسباب بازی های پسرونه
دیوار های اتاق آبی بود و نور زیاد خورشید از پنجره میتابید .
درکمال تعجب پسر بچه آرام و بامزه ای گوشه ی اتاق ماشین هایش را کنار میز چیده بود و با آن ها بازی میکرد .
لباس آبی اسمانی شلوار مشکی و جوراب های سفید . حواسش به ما نبود و کاملا غرق در بازی بود .
دهانم خشک شده بود
-خانم توکلی ؟؟؟؟این بچه ی این آقاس؟؟
لبخند موزیانه ای زد و گفت :- بله اما نه بچه ای که حاصل ازدواج باشه ..بهتره بگیم بچگی ی آقای اختری ..
پ.ن: اولین باری که جدی جدی قلم رو گرفتم و نوشتم (:
بخشی از داستان کوتاه دور تر از من نوشته خودم:smiling_face_with_open_mouth_cold_sweat:
ویرایشش داغونه نخندید بهم
پ.ن2:برای تابستون 96 هست -
اواخر پاییز که میشود، پنجرهِ شکسته اتاق نسبتا قدیمی به کوچهی خلوتی باز میشود و هوای زیر پتویم هنوز گرم است وقتی که از هر چه کتاب و کلاس و آدم خسته شدهام.
همین پرزهای صبورِ پتو هستند که شبها تنم را بغل میکنند و نوازش میدهند اما از سردیام شکایت نمیکنند و چشمهایشان را میبندند تا خوابم ببرد.
چه پرزهای خوبی ...
■
دیشب که از کوه لُخت و بیدرختِ چسبیده به شهر بالا میرفتم حس کردم که چیزی در کوله پشتیام تکان خورد و فورا ساکت شد.
کوله را روی زمین گذاشتم و شروع کردم به بیرون آوردن وسایل یکی بعد از دیگری؛
اولی طناب محکم و ضخیمی بود که فکر میکرد باید شال گردن خوبی باشد تا یک طناب ، دومی هم چاقوی تاشویی بود که مطمئن بود نمیتواند از پس بریدن طناب بربیاید، به خاطر همین این دو تا همیشه در کنار هم بودند_ یک جور اعتماد متقابل _ شاید!
بعدی تاس چوبی بود که هر شش وجهش سفید بود، با دیدنش تعجب کردم و به بی ربط بودنش به اینجا خندیدم و پیش خودم گفتم :" حتما کار داداشمه، همیشه بهم میگفت که از شانس متنفره و شانس همون چیزیه ک خودت میخوای ..."
همینطور غرق خاطراتم بود بودم که از کوله پشتی باز هم صدای تکان خوردن چیزی آمد به محض اینکه خواستم دستم را داخل ببرم یک موش خاکستری از کوله به سمتم پرید.
به خاطر تنفری که از موشها دارم به سمت عقب شروع به فرار کردم و اما چند قدم نرفته بودم که یادم آمد درست دو سه متری لبه پرتگاه نشسته بودم( البته موقع سقوط بود که یادم آمد چون برای فکر کردن وقت زیاد بود ).
با شدت خیلی زیادی به صخره های چهل متر پایین تر خوردم و طبق معمول از خواب پریدم.
■
خشکم زده بود و پشتم میلرزید بدجور هم تشنهام بود میخواستم پتو را کنار بزنم و از یخچال آب بردارم که صدای داد و بیداد چند نفر را شنیدم.
چشم هایم را بستم تا شاید دوباره بخوابم، اما صدای داد هنوز میآمد. سعی کردم تا متوجه حرفهایشان بشوم.
+خدایا! تا کی بوی تعفن تحمل کنم و ساکت بمونم؟! تا کی نرمی و چشم پوشی؟! آخه مگه یک پرز پتو وظیفهش جز گرم نگه داشتن و حبس هواست؟-آروم باش رفیق! دیشب تا صبح آب دهنش قطره قطره میریخت روی صورت من و دوستام، مجبوریم تحمل کنیم راه دیگهای نیست.
×وقتی که گرمای بدنش میخواد ذوبم کنه و باز باید خفه بشم واقعا برام عذاب جهنمه ..ولی امشب بدنش گرم نیست انگار، فک کنم قبل از خواب قرص خورد.
+اره راست میگه مُرده.
-
این لب خاموشم
نیست از بی سخنی
خسته ام
لیک ندارم حرفی
تو بدان
که دلم اشوب است
و دل اشفته
چه صدایی دارد!
می رود عرش صدایش اما
هرکسی نیست خریدار صدا
اهل دل میخواهد
ونه گوش شنوا -
....
میلرزم
زمستان هم طولانی
چاره چیه
نه میتونم رو آتیش هیزم بیشتری بذارم
نه میتونم آب بریزم روش
لباس گرم نمیخوام
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
خیلی فکر کردم تا اینو بنویسما -
پ.ن: نمیشه گفت خود نویس
ولی
اینو ی کسی برام فرستاده که خیلی عزیزه برام گفتم پست بزارم
یهویی همین جا ....