خــــــــــودنویس
-
نفس عمیقی کشید و ارام از جایش بلند شد گفت مطمئنید که افسرده اید ؟ شاید اون افسرده شده ؟ببین عزیزم ماهم اینجا همین کارو میکنیم ..روانشناسی افراد و البته چیزی که همراهشونه .. کمک میکنیم تا زندگی خودشون رو در یک لحظه تغییر بدن .. این یک شعار نیس! خیلی ها دفعه اول که اینجا حضور پیدا میکنن رفتارشون مثل شماست . اما کم کم با همه چی آشنا میشن و همه چیز تغییر میکنه بسیار خب ! وقت تلف کردن بسه همراهم بیاید تا بیشتر بهتون توضیح بدم .
-خب چرا نمیگید منظورتون از "اون" چیه؟ چی همراه منه ؟ چرا واضح حرف نمیزنید ؟
پیش خودم فکر کردم شاید فکر میکند من متاهلم و یا بچه دارم شاید یک جور مشاوره ازدواج یا خانواده بود ؟شاید فکر میکرد قرار است از همسرم جداشوم . یا بچه ام را در خیابان گم کرده ام .
قبل از این که جواب دهد ادامه دادم : ببینید من فکر کنم اشتباه شده من مجردم ! بچه و همسری ندارم .من فقط برای مشاوره ساده اومدم خانم.
دیگر لبخند نزد .. کمی اخم کرد که مرا تا حدی ترساند .. ارام نزدیکم شد و گفت : من متوجهم خانم پارسا . صحبت ما اصلا درباره ازدواج و بچه داری نیست . حالا اگه لطف کنید و همراهم بیاید خودتون کاملا متوجه میشید ..
نمیدانم چرا به سرعت از جایم بلند شدم ؟ و مثل یک ربات پشت سرش حرکت کردم ؟ چرا بهانه ای نیاوردم و فرار نکردم ؟ شاید چون حس کنجکاوی مرا تحریک کرد که بدانم در آنجا چ خبر بود .
وارد راهروی باریکی شدیم که نور کمی داشت . راهرویی با دیوار های سفید و قاب عکس های خالی .. دلم میخواست از توکلی بپرسم که چرا تمام قاب عکس ها خالی هستن ؟ انگار فکرم را خواند شاید هم متوجه نگاهم شد که گفت : میدونم که به نظرت همه چی عجیب و غریبه !اما یکم صبر داشته باش مطمئنم نظرت و حتی نگاهت هم تغییر میکنه .
انتهای راهرو اسانسوری بود که در داخلش پیرمردی روی صندلی قرمز رنگ گوشه ی اسانسور نشسته بود و جدول میکرد :
-سلام اقای رییسی
-سلام دخترم . کدوم طبقه ؟
توکلی به من نگاهی کرد و گفت :طبقه ی سه اقای رییسی . طبقه سه
رییسی شماره 3 را فشار داد و آسانسور با سرو صدا بالا رفت
به پیر مرد نگاه کردم .. حدودا 60 ساله با نگاهی سرد که زیر چشمانش حسابی گود و کبود بود . نگاهش مات بود روی صفحه مجله. با موهایی کم پشت و ریش بلند سفید .
همانطور که نگاهش به صفحه بودآرام پرسید : تازه واردی ؟ کمی جا خوردم به توکلی نگاه کردم و ارام چواب دادم : ب..بله ..
-گمش کردی ؟
-چ..چی ر..رو گم کردم ؟
به سمت توکلی برگشت و گفت : بهش نگفتی ؟؟
توکلی خونسرد جواب داد :به محض رسیدن به طبقه 3 همه چی رو میفهمه شما نگران نباشید .
و بعد لبخند کش دار زد . فکر کنم تنها هدف لبخند زدنش القای ابهت یا به کرسی نشاندن حرفش بود !
میخواستم به پیرمرد اصرار کنم که همه چیز را بگوید اما قبل از حرف زدن در اسانسور باز شد و من وارد راهروی عجیبی شدم .
یک را هرو با بیست اتاق که روی همه آن ها پنجره کوچک دایره ای بود و زیر آن اسامی مختلفی از ادم ها با سن و جنسیت نوشته شده بود
چراغ های مهتابی اویزان از سقف به رنگ سفید محیط را کمی بی روح تر کرده بود . شروع به قدم زدن کردیم و توکلی توضیح داد:
خب خانم پارسا خوب به حرفام گوش کن . این اتاق هایی که میبینی مربوط به هر شخص مراجعه کننده اس .
طبقه سوم دارای سه بخش مهمه . و هر بخش سه اتاق داره که سه نفر داخلش قرار میگیرن .
بخش اول مربوط به بچه هاست . بخش دوم به جوان ها و بخش سوم .. به پیر ها اختصاص داره .که همه متعلق به ی نفرن . یعنی هر فرد س نفر رو همراه با خودش به اینجا میاره
این بخشی که الان قراره ازش بازدید کنی مربوط به کودک هاست .
به سمت یکی از اتاق ها رفت
کنار در سفید رنگ ایستادیم روی برچسب نوشته بود :
نام : امیر علی اختری .
سن 38
علت بستری : محرمانه
زمان بستری : 8/8/1388
حساب کردم حدود 9 سال بود که آنجا بستری بود ؟؟؟؟ به داخل اتاق نگاه کردم . شبیه یک اتاق بازی در مهدکودک با ماشین ها و موتور ها و اسباب بازی های پسرونه
دیوار های اتاق آبی بود و نور زیاد خورشید از پنجره میتابید .
درکمال تعجب پسر بچه آرام و بامزه ای گوشه ی اتاق ماشین هایش را کنار میز چیده بود و با آن ها بازی میکرد .
لباس آبی اسمانی شلوار مشکی و جوراب های سفید . حواسش به ما نبود و کاملا غرق در بازی بود .
دهانم خشک شده بود
-خانم توکلی ؟؟؟؟این بچه ی این آقاس؟؟
لبخند موزیانه ای زد و گفت :- بله اما نه بچه ای که حاصل ازدواج باشه ..بهتره بگیم بچگی ی آقای اختری ..
پ.ن: اولین باری که جدی جدی قلم رو گرفتم و نوشتم (:
بخشی از داستان کوتاه دور تر از من نوشته خودم:smiling_face_with_open_mouth_cold_sweat:
ویرایشش داغونه نخندید بهم
پ.ن2:برای تابستون 96 هست -
اواخر پاییز که میشود، پنجرهِ شکسته اتاق نسبتا قدیمی به کوچهی خلوتی باز میشود و هوای زیر پتویم هنوز گرم است وقتی که از هر چه کتاب و کلاس و آدم خسته شدهام.
همین پرزهای صبورِ پتو هستند که شبها تنم را بغل میکنند و نوازش میدهند اما از سردیام شکایت نمیکنند و چشمهایشان را میبندند تا خوابم ببرد.
چه پرزهای خوبی ...
■
دیشب که از کوه لُخت و بیدرختِ چسبیده به شهر بالا میرفتم حس کردم که چیزی در کوله پشتیام تکان خورد و فورا ساکت شد.
کوله را روی زمین گذاشتم و شروع کردم به بیرون آوردن وسایل یکی بعد از دیگری؛
اولی طناب محکم و ضخیمی بود که فکر میکرد باید شال گردن خوبی باشد تا یک طناب ، دومی هم چاقوی تاشویی بود که مطمئن بود نمیتواند از پس بریدن طناب بربیاید، به خاطر همین این دو تا همیشه در کنار هم بودند_ یک جور اعتماد متقابل _ شاید!
بعدی تاس چوبی بود که هر شش وجهش سفید بود، با دیدنش تعجب کردم و به بی ربط بودنش به اینجا خندیدم و پیش خودم گفتم :" حتما کار داداشمه، همیشه بهم میگفت که از شانس متنفره و شانس همون چیزیه ک خودت میخوای ..."
همینطور غرق خاطراتم بود بودم که از کوله پشتی باز هم صدای تکان خوردن چیزی آمد به محض اینکه خواستم دستم را داخل ببرم یک موش خاکستری از کوله به سمتم پرید.
به خاطر تنفری که از موشها دارم به سمت عقب شروع به فرار کردم و اما چند قدم نرفته بودم که یادم آمد درست دو سه متری لبه پرتگاه نشسته بودم( البته موقع سقوط بود که یادم آمد چون برای فکر کردن وقت زیاد بود ).
با شدت خیلی زیادی به صخره های چهل متر پایین تر خوردم و طبق معمول از خواب پریدم.
■
خشکم زده بود و پشتم میلرزید بدجور هم تشنهام بود میخواستم پتو را کنار بزنم و از یخچال آب بردارم که صدای داد و بیداد چند نفر را شنیدم.
چشم هایم را بستم تا شاید دوباره بخوابم، اما صدای داد هنوز میآمد. سعی کردم تا متوجه حرفهایشان بشوم.
+خدایا! تا کی بوی تعفن تحمل کنم و ساکت بمونم؟! تا کی نرمی و چشم پوشی؟! آخه مگه یک پرز پتو وظیفهش جز گرم نگه داشتن و حبس هواست؟-آروم باش رفیق! دیشب تا صبح آب دهنش قطره قطره میریخت روی صورت من و دوستام، مجبوریم تحمل کنیم راه دیگهای نیست.
×وقتی که گرمای بدنش میخواد ذوبم کنه و باز باید خفه بشم واقعا برام عذاب جهنمه ..ولی امشب بدنش گرم نیست انگار، فک کنم قبل از خواب قرص خورد.
+اره راست میگه مُرده.
-
این لب خاموشم
نیست از بی سخنی
خسته ام
لیک ندارم حرفی
تو بدان
که دلم اشوب است
و دل اشفته
چه صدایی دارد!
می رود عرش صدایش اما
هرکسی نیست خریدار صدا
اهل دل میخواهد
ونه گوش شنوا -
....
میلرزم
زمستان هم طولانی
چاره چیه
نه میتونم رو آتیش هیزم بیشتری بذارم
نه میتونم آب بریزم روش
لباس گرم نمیخوام
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
خیلی فکر کردم تا اینو بنویسما -
پ.ن: نمیشه گفت خود نویس
ولی
اینو ی کسی برام فرستاده که خیلی عزیزه برام گفتم پست بزارم
یهویی همین جا .... -
بعضی ها مثل همین چرخ و فلک هستند، کمی دورتر و آنطرفتر پشت چند تا خیابان و گرد و غبار هوا، همیشه دلم میخواهد از خیابان رد شوم و بروم انجا کنارش بنشینم (یادت باشد من نه سوار تو میشوم و نه با تو بازی میکنم!) فقط میخواهم کنارم باشی و با هم حرف بزنیم و بچرخیم با هم کتاب بخوانیم و بخندیم...
بعضی غریبهها آشنایت میشوند خیلی آشنا که آشناها را غریبه میکنند
تولدت مبارک ایلقار
فک کردی تولدتو یادم میره ؟
خیلی فکر کردم چی بهت هدیه بدم که هم یه فایدهای برات داشته باشه هم من نخوام پول خرج کنمآخرشم به نتیجه ای نرسیدم
ولی خب برات یه آهنگ دارم و یه شعر که شعر اگر چه تلخه ولی حقیقته
Hapy birthday
.
.
ابرم! که توی هر نفسی گریه میکنم
شمعم! که روی کیک کسی گریه میکنمموزیک، از بلندتر از هر بلندتر
زخمی به روی صورتم از پوزخندتر!پیکی که به سلامتیِ مست میزنند
جمعیّتی که توی سرم دست میزنندزهر است یا شراب؟! که محوِ پیالهام
این کیک مال کیست و من چندسالهام؟!از حرکت خودم به عقب فکر میکنم
با چشمهای بسته به شب فکر میکنماز آرزوی فوت شده بعد مکثها
لبخند زورکیم به باران عکسهااین کادوی کی است؟ که تویش سر من است!
یا این یکی: جنازه و خاکستر من است!قلبم روبان زده وسطِ کادویی رها!
انگشتهای له شدهام توی جعبهها!با خنده روی روح و رگم تیغ میکشند
شبگریههام توی سرم جیغ میکشنددیوانگی نشسته دقیقاً به جای من
چاقو نشسته در وسطِ دستهای منگیجم که ترسهای خودم را چه میکنم
من پشت کیک و شمع در اینجا چه میکنم؟!در من کسی رها شده از شاخه مثل برگ
جشنیست به مناسبتِ سالگردِ مرگ!دردیست در سرم، وسط شعر، در تنم
با قرصهای مسخرهام حرف میزنمتنهام مثل گریهی در دُور افتخار
تنهام مثلِ در وسط میوهها خیار!تنهام مثل باد... رها از هرآنچه هست
تنهام مثل گریهی فرمانده از شکستدر من جویده میشود از درد، ناخنم
به شمعهای خستگیام فوت میکنماز روزهای اینهمه بد تا به کودکی
خاموش میشوند دقیقاً یکی یکیپرتاب میشوم وسطِ زندگیِ گند
از گریهام تمام جهان دست میزنند!مبهوتم و تمام سرم، بوقِ ممتد است
جشن تولّد است ولی حال من بد استمن درکی از سیاه، میانِ سپیدیام
من پوچیام! عصارهای از ناامیدیاممن درکی از حقیقتِ جبرم در انتخاب
دیدم که روز خوب، دروغیست در کتاب!ابری که در میان عطش گریه میکند
شمعی که روی نعش خودش گریه میکندبالا میآورم وسطِ جشن، روی میز
چیزی عوض نمیشود امسال... هیچ چیز...
#سید_مهدی_موسویراستی یه فیلم هم بهت پیشنهاد میدم بعید میدونم دیده باشی قشنگه امیدوارم لذت ببری
Run lola run
پ ن : دل میرود ز دستم ... -
خنده شیرین باشد
قد یک شاخه نبات
کار دل را تو ببین
که دهد خنده نشان از یک داد
ان غم پنهانت
ان هوای نمناک
همه گویای تو اند
ومن ان کس که تو را میفهمم
زندگی یک رود است
ابتدایش دل دریایی توست
انتهایش با تو
بلکه باشد احساستقدیم بهه همه بچه هایی الایی که شب یلدایی تنها بودیم و توی تودلی خندیدیم:)
اخر سر کاری کردن که تغییر فاز دادم نتونستم ادامه بدم به خوندن
یلداتون مبارک :))) -
گاهی دلت میگیرد...
از شنیده ها... از بی رحمی ها... از سنگدلی ها...
گاهی این مردمان چه راحت زخم میزنند..
چه راحت با کلامشان نیش میزنند..
چه راحت دل میشکنند...
اما در میان همه ی این احساسات تلخ و سیاه...
نوری در دل میتابد..
نوری که حرف میزند..
که میگوید ببخش...
که میگوید فراموش کن...
نوری که میگوید زخم نزن که اگر زدی تو با انان چه تفاوتی داری؟
تو هم گناهکاری...
میگویم: شاید قضاوتم کنند..
و آن نور چه زیبا میگوید : خداوند قضاوت دیگران را نمیخواند...
میگویم: شاید فکر کنند که...
میگوید: خدا عادل تر از انست که با افکار دیگران حکم کند...
میگویم: چرا هر چه میگویم پای خدارا پیش میکشی؟ مشکل من با مردمان زمین است..
نور طلایی لبخند میزند... صدای آرام و آرامش بخشش درگوشم میپیچد :
آیا خدا برای بنده اش کافی نیست؟ -
در مورد یه چیزی میخواستم بنویسم که این جا رو دیدم.
فقط یه یادداشت شخصیه برای خودم:
بهترین کاری بود که میتونستم انجام بدم. این که تونستم ذهن یه نفر رو از یه چیز به یه چیز دیگه منحرف کنم فقط با حرفام اونم یه ادم کارش همین خوندن ذهن ادم هاست سخت بود ولی شد
این برام اولین قدم بود برای اینکه امادگی این رو پیدا کنم که پذیرش عام رو حذف کنم. قرار نیست همه منو قبول داشته باشن یا دوست داشته باشن. ترجیح میدم توی ذهن همه ادم بدی باشم و ازم انتظاری نباشه و تو دید نباشم تا بتونم به بهترین وجه کارم رو انجام بدمهنوز هم اون صحنه یادم میادکه طرف مقابل که که خودش رو فرد بزرگواری و والا مقامی میدونست
با یه محیط شبیه سازی شده توی دام افتاد و من تونستم کاری کنم که تو ذهنش منفی بشم و خیالم راحت بشه و انتظار ازم 0 بشه و بتونم تمرکز کنم روی اینده و اهداف و از منفی برگریزیم
.. این واقعا خیلی جالب بود ... بدون خونریزی و بدون اینکه طرف مقابلت ناراحت بشه خودت یه محیطی تو ذهنش ایجاد میکنی که اننظارش از تو رسما 0 بشه و تو بتونی کامل الان رو اهدافت تمرکز کنی.:smiling_face_with_open_mouth_cold_sweat: یعنی تو جمله ساده این که خودت رو طوری که هستی نشون ندی و پر از ایراد نشون میدی که انتظار ازت 0 بشه و بتونی تنها باشی و رو اهدافت تمرکز تمام داشته باشی.
اولین قدم# دردناک و مخالف میل باطنی الانم# ولی لازم بود برای قدم های بزرگتر.
round 3 has already started.....but so earlier than what i was thinking and expecting
...
برای خودم اعتراف میکنم که این حرکت خیلی دردناک بود. چون پذیرش رو از دست دادم ولی یه چیز دیگه عایدم شد: اینده-موفقیتعالیییییییییییییییییییییییییییییییییییییی بود
طرف مقابل ازم یه بت ساخته ولی یه بت با تمام ویژگی های منفیخودم دوست داشتم تصویره تصویر خوب بود ولی چاره ای نیست این شروع داستان هست... این اولین قدم بود. بریم برای قدم های بعدی
-
یه وقتایی هست ک تو خودت یه کمبودیو احساس میکنی و یا اینکه یه شکستی میخوری تمام تلاشتو میکنی ک بتونی جبرانش کنی درواقع همون عقده حقارته آدلر ک فرد با تلاشش تبدیلش میکنه به عقده برتری تا اون حس حقیر بودنو حس نکنه اما من میگم آدلر اشتباه میکنه یه جاهایی هست ک رو دلت یه زخمی هست یه حال بد یا یه شکست ک با هیچ عقده برتری جبران نمیشه خودتو میکشی ک ندیده بگیریش ولی نمیشه
لعنتی ترین حس دنیا همینه
نه میدونی باخودت چند چندی
نه میدونی باید چیکار کنی
فقط صبر میکنی و میگی میگذره
اما لامصب نمیگذره ک هیچ تازه یه جوری کل دلتو میگیره ک از یه جایی به بعد تو زندگیت به این باور میرسی ک چقدر زود پیر شدی برمیگردی به خودت و میبینی سنت به دلت نمیخوره با این حال بازم میگی
درسته حال خوبی نیست
ولی
میگذره