-
این پست پاک شده!
-
...زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم..._سهراب سپهری
-
یکی از قشنگ ترین حکایت های مولاناست به نظرم:
آن یکی مرغی گرفت از مکر و دام
مرغ او را گفت ای خواجهٔ همامتو بسی گاوان و میشان خوردهای
تو بسی اشتر به قربان کردهایتو نگشتی سیر زانها در زمن
هم نگردی سیر از اجزای منهل مرا تا که سه پندت بر دهم
تا بدانی زیرکم یا ابلهماول آن پند هم در دست تو
ثانیش بر بام کهگل بست تووآن سوم پندت دهم من بر درخت
که ازین سه پند گردی نیکبختآنچ بر دستست اینست آن سخن
که محالی را ز کس باور مکنبر کفش چون گفت اول پند زفت
گشت آزاد و بر آن دیوار رفتگفت دیگر بر گذشته غم مخور
چون ز تو بگذشت زان حسرت مبربعد از آن گفتش که در جسمم کتیم
ده درمسنگست یک در یتیمدولت تو بخت فرزندان تو
بود آن گوهر به حق جان توفوت کردی در که روزیات نبود
که نباشد مثل آن در در وجودآنچنان که وقت زادن حامله
ناله دارد خواجه شد در غلغلهمرغ گفتش نی نصیحت کردمت
که مبادا بر گذشتهٔ دی غمتچون گذشت و رفت غم چون میخوری
یا نکردی فهم پندم یا کریوان دوم پندت بگفتم کز ضلال
هیچ تو باور مکن قول محالمن نیم خود سه درمسنگ ای اسد
ده درمسنگ اندرونم چون بودخواجه باز آمد به خود گفتا که هین
باز گو آن پند خوب سیومینگفت آری خوش عمل کردی بدان
تا بگویم پند ثالث رایگانپند گفتن با جهول خوابناک
تخم افکندن بود در شوره خاکچاک حمق و جهل نپذیرد رفو
تخم حکمت کم دهش ای پندگو