داستان کوتاه و آموزنده....
-
داستانک
خانم جوانی که مربی مهد بود می خواست چکمه های یک بچه را پایش کند، ولی چکمه ها به پای بچه نمی رفت...
بعد از کلی زحمت، چکمه ها را پای بچه می کند؛ اما تا می خواهد نفس راحتی بکشد بچه می گوید این چکمه ها لنگه به لنگه است.
خانم مربی ناچار با هزار فشار و این ور و آن ور شدن، طوری که بچه آسیب نبیند بالاخره چکمه های تنگ را از پای بچه در می آورد و این بار دقیق و درست آن ها را پای بچه می کند، اما هنوز کلمه آخیییش کاملا از دهانش خارج نشده که بچه می گوید این چکمه ها اصلا مال من نیست.
مربی دوباره با زحمت بیشتر چکمه های بسیار تنگ را در می آورد و از بچه می پرسد: خب حالا بگو چکمه های تو کجاست؟ بچه جواب می دهد: «این ها چکمه های برادرمه ولی مامانم گفت امروز می تونم پام کنم.»
مربی که دیگه خونش به جوش آمده در حالی که سعی می کند خونسردی خودش را حفظ کند برای چندمین بار چکمه ها را پای بچه می کند و بعد از یک آه طولانی می پرسد: «خب حالا دستکش هات کجان؟»
بچه جواب داد: توی چکمه ها بودن دیگه، متوجه نشدین چکمه ها چه قدر تنگ بودن!؟
نکته اخلاقی : نکته اخلاقیشو هم من باید بگم?
-
چند قورباغه از جنگلي عبور مي كردند كه ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عميقي افتادند . بقيه ي قورباغه ها در كنار گودال جمع شدند و وقتي ديدند كه گودال چه قدر عميق است به دو قورباغه ي ديگر گفتند كه ديگر چاره اي نيست . شما به زودي خواهيد مرد .
دو قورباغه اين حرفها را ناديده گرفتند و با تمام توانشان كوشيدند كه از گودال بيرون بپرند . اما قورباغه هاي ديگر دائما به آنها مي گفتند كه دست از تلاش برداريد ، چون نمي توانيد از گودال خارج شويد ، به زودي خواهيد مرد
بالاخره يكي از دو قورباغه تسليم گفته هاي ديگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت او بي درنگ به ته گودال پرتاب شد و مرد
اما قورباغه ي ديگر با حداكثر توانش براي بيرون آمدن از گودال تلاش مي كرد . بقيه ي قورباغه ها فرياد مي زدند كه دست از تلاش بردار ، اما او با توان بيشتري تلاش كرد و بالاخره از گودال خارج شد
وقتي از گودال بيرون آمد ، بقيه ي قورباغه ها از او پرسيدند : مگر تو حرفهاي ما را نشنيدي ؟
معلوم شد كه قورباغه ناشنواست ، در واقع او در تمام مدت فكر مي كرده كه ديگران او را تشويق مي كنند . -
روزی استاد فلسفه میاد سر کلاس و به دانشجوهاش میگه: «امروز میخوام ازتون امتحان بگیرم ببینم درسهایی رو که تا حالا بهتون دادمو خوب یاد گرفتید یاا نه…!»
بعد یه صندلی میاره و میذاره جلوی کلاس و به دانشجوها میگه: «با توجه به مطالبی که من تا به امروز بهتون درس دادم، ثابت کنید که این صندلی وجود نداره!»
دانشجوها به هم نگاه کردن و همه شروع کردن به نوشتن روی برگه.
بعد از چند لحظه یکی از دانشجوها برگه شو داد و از کلاس خارج شد.
روزی که نمره ها اعلام شده بود، بالاترین نمره رو همون دانشجو گرفته بود!
اون فقط رو برگه اش یه جمله نوشته بود: «کدوم صندلی؟» -
مقام از خود ممنون:
مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید:
باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدربازدید کنم." دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع ، می گوید:
"باشه، ولی اونجا نرو.". مامور فریاد می زنه:"آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم." بعد هم دستش را می برد و از جیب پشتش نشان خود را بیرون می کشد و با افتخار نشان دامدار می دهد و اضافه می کند:
"اینو می بینی؟ این نشان به این معناست که من اجازه دارم هرجا دلم می خواد برم..در هر منطقه یی...
بدون پرسش و پاسخ. حالی ات شد؟ میفهمی؟"
دامدار محترمانه سری تکان می دهد، پوزش می خواهد و دنبال کارش می رود
کمی بعد، دامدار پیر فریادهای بلند می شنود و می بیند که ماموراز ترس گاو بزرگ وحشی که هرلحظه به او نزدیک تر می شود، دوان دوان فرار می کند.
به نظر می رسد که مامور راه فراری ندارد و قبل از این که به منطقه ی امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد. دامدار لوازمش را پرت میکند، باسرعت خود را به نرده ها می رساند واز ته دل فریاد می کشد:" نشان. نشانت را نشانش بده !"
-
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت :
بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت :
آری من مسلمانم
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ، پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد ، پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگرد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید :
آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند ، پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت :
چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود !!! -
پسر بچه ای بود كه اخلاق خوبی نداشت. پدرش جعبه ای میخ به او داد و گفت هر بار كه عصبانی می شوی باید یك میخ به دیوار بكوبی. روز اول پسر بچه 37 میخ به دیوار كوبید. طی چند هفته، همانطور كه یاد می گرفت چگونه عصبانیتش را كنترل كند، تعداد میخهای كوبیده شده به دیوار كمتر می شد. او فهمید كه كنترل عصبانیتش آسان تر از كوبیدن میخها بر دیوار است...
بالاخره روزی رسید كه پسر بچه دیگر عصبانی نمی شد. او این مسئله را به پدرش گفت و پدر نیز پیشنهاد داد هر بار كه می تواند عصبانیتش را كنترل كند، یكی از میخها را از دیوار درآورد.روزها گذشت و پسر بچه بالاخره توانست به پدرش بگوید كه تمام میخها را از دیوار بیرون آورده است. پدر دست پسر بچه را گرفت و به كنار دیوار برد و گفت: «پسرم! تو كار خوبی انجام دادی و توانستی بر خشم پیروز شوی. اما به سوراخهای دیوار نگاه كن. دیوار دیگر مثل گذشته اش نمی شود. وقتی تو در هنگام عصبانیت حرفهایی می زنی، آن حرفها هم چنین آثاری به جای می گذارد. تو می توانی چاقویی در دل انسانی فرو كنی و آن را بیرون آوری. اما هزاران بار عذرخواهی هم فایده ندارد؛ آن زخم سر جایش است. زخم زبان هم به اندازه زخم چاقو دردناك است
-
حافظ:
اگر آن ترک شيرازي بدست آرد دل ما را
به خال هندويش بخشم سمرقند بخارا راصائب تبريزي:
اگر آن ترک شيرازي بدست آرد دل ما را
به خال هندويش بخشم سر و دست و تن و پا را
هر آنکس چيز مي بخشد ز مال خويش مي بخشد
نه چون حافظ که مي بخشد سمرقند و بخارا راشهريار:
اگر آن ترک شيرازي بدست آرد دل ما را
به خال هندويش بخشم تمام روح اجزا را
هر آنکس چيز مي بخشد بسان مرد مي بخشد
نه چون صائب که مي بخشد سر و دست و تن و پا را
سر و دست و تن و پا را به خاک گور مي بخشند
نه بر آن ترک شيرازي که برده جمله دلها رامحمد عيادزاده:
اگر آن ترک شيرازي بدست آرد دل ما را
خوشا بر حال خوشبختش، بدست آورد دنيا را
نه جان و روح مي بخشم نه املاک بخارا را
مگر بنگاه املاکم؟چه معني دارد اين کارا؟
و خال هندويش ديگر ندارد ارزشي اصلاً
که با جراحي صورت عمل کردند خال ها را
نه حافظ داد املاکي، نه صائب دست و پا ها را
فقط مي خواستند اين ها، بگيرند وقت ما ها را.....؟؟؟ -
ميدوني وقتي خدا داشت بدرقه ات مي كرد بهت چي گفت؟
گفت: جايي كه ميري مردمي داره كه تو رو مي شكنند، نكنه غصه بخوري
من همه جا با تو هستم. تو تنها نيستي .....
توي كوله بارت عشق ميزارم كه بگذري
قلب ميزارم كه جا بدي
اشك ميدم كه همراهيت كنه
و مرگ كه بدوني برميگردي پيشم.
-
http://www.germes-online.com/direct/dbimage/50348404/Flower.jpg
و گلی تازه به دنیا آمدخار خندید و به گل گفت سلام
و جوابی نشنید
خار رنجید ولی هیچ نگفت
ساعتی چند گذشت
گل چه زیبا شده بود
دست بی رحمی آمد نزدیک،گل سراسیمه ز وحشت افسرد
لیک آن خار در آن دست خلید و گل از مرگ رهید
صبح فردا که رسید
خار با شبنمی از خواب پرید
-
فرانك: میدونی دكترا به موتورسواری كه كلاه ایمنی سرش نمیذاره چی میگن؟
بادی: چی میگن؟
فرانك: اهدا كننده عضو -
اگر یخچال ها اهل تلافی بودند شب که ما خوابیدیم
هر یک ساعت یکبار بیدارمون میکنند و میگن چه خبر! -
پاتریک: یه هواپیما از جنس طلا میخریم
باب اسفنجی: هواپیما از جنس طلا نمیتونه پرواز کنه
پاتریک : ما دیگه پولداریم، قوانین فیزیک رو ما تاثیر نداره -
خان کورلیونه:نمیخوای وکیل شی؟
وکیل میتونه با کیف دستیش بیشتر از هزار مرد با نقاب و اسلحه پول بدزده. -
بزارید حقیقتی رو بهتون بگم
هیچ وقار یا نجابتی در فقیر بودن وجود نداره
من هم فقیر بودم و هم پولدار و هر بار که پاش بیافته
پولدار بودن رو انتخاب میکنم.
جردن بلفورد -گرگ وال استریت -
ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ میکرد. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺑﻪ تنهایی ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ،ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ شد ﻭ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩ ...
ﺁﺧﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ،ﻭ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺶ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺪ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ 5 ﺳﺎﻋﺖ، ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ نگهبان ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ.
پس از بهبود حالش، ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﻄﻮﺭﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮ ﺯد ...
ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:
ﻣﻦ 35 ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ که ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻌﺪﻭﺩ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﻗﻊ ورود با من ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ من خداحافظی ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ؛ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎ ﺑﺎ من ﻃﻮﺭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﯿﺴتم.
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ روزهای ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ؛ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ سری ﺑﺰﻧﻢ.
ﻣﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮسی ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ چون ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ، ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ...ﻣﺘﻮﺍضعانه تر و دوستانه تر وجود هم را لمس کنیم
بی تفاوت بودن خصلت زیبایی نیست... -
داستانک
ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﯾﺪﺍﻥ ﻧﺰﺩ ریش سفید ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:
ﯾﺎ ﺷﯿﺦ ! ﻓﯿﻠﺘﺮﯾﻨﮓ ﺑﺪﺗﺮ ﺍﺳﺖ ﯾﺎ ﮐﻢ ﺑﻮﺩﻥ ﭘﻬﻨﺎﯼ ﺑﺎﻧﺪ؟
ﺷﯿﺦ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻌﻨﯽ ﺩﺍﺭﯼ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ:
ﻫﯿﭽﮑﺪﺍﻡ ! ﭼﯿﺰﯼ ﺩﺭ ﺍﯾﻨﺘﺮﻧﺖ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻫﺮﺩﻭﯼ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺑﺪﺗﺮ ﻭ ﺍﻋﺼﺎﺏ ﺧﺮﺩﮐﻦ ﺗﺮ ﺍﺳﺖ !
ﻣﺮﯾﺪﺍﻥ ﺑﺎ ﺣﯿﺮﺕ ﺑﻪ ﺷﯿﺦ ﻧﮕﺮﯾﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ: ﯾﺎ ﺷﯿﺦ ! ﺍﺯ ﻓﯿﻠﺘﺮﯾﻨﮓ ﺑﺪﺗﺮ ﭼﯿﺴﺖ؟
ﺷﯿﺦ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ” ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﺍﯾﻦ ﻟﯿﻨﮏ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻋﻀﺎی ﺳﺎﯾﺖ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﭘﺬﯾﺮ ﺍﺳﺖ. ﺑﺮﺍﯼ ﺛﺒﺖ ﻧﺎﻡ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﻠﯿﮏ ﮐﻨﯿﺪ !”
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﺨﻦ، ﻣﺮﯾﺪﺍﻥ ﻧﻌﺮﻩﻫﺎ ﺯﺩﻧﺪ و ﮔﺮﯾﺒﺎﻥ ﭘﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪﯼ
ﻭ ﻟﭗ ﺗﺎﭖ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﮐﻮﺑﯿﺪﻧﺪﯼ، ﻓﻐﺎﻥ ﻛﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﺭﺷﺘﻪ ﻛﻮﻫﺎﯼ ﺁﻟﭗ ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺮﺩﻧﺪﯼ -
دو پیرمرد ٩٠ ساله، به نامهاى بهمن و خسرو دوستان بسیار قدیمى همدیگر بودند.
هنگامى که بهمن در بستر مرگ بود، خسرو هر روز به دیدار او میرفت.
یک روز خسرو گفت:
«بهمن جان، ما هر دو عاشق فوتبال بودیم و سالهاى سال با هم فوتبال بازى میکردیم. لطفاً وقتى به بهشت رفتى، یک جورى به من خبر بوده که در آن جا هم میشود فوتبال بازى کرد یا نه.»
بهمن گفت:
«خسروجان، تو بهترین دوست زندگى من هستى. مطمئن باش اگر امکانش بود حتماً بهت خبر میدهم»
چند روز بعد بهمن از دنیا رفت.
یک شب، نیمه هاى شب، خسرو با صدایى از خواب پرید. یک شیء نورانى چشمکزن را دید که نام او را صدا میزد: خسرو، خسرو ….
خسرو گفت: کیه؟
منم، بهمن.
تو بهمن نیستى، بهمن مرده!
باور کن من خود بهمنم..
تو الان کجایی؟
بهمن گفت: در بهشت! و چند خبر خوب و یک خبر بد برات دارم.
خسرو گفت: اول خبرهاى خوب را بگو.
بهمن گفت: اول این که در بهشت هم فوتبال برقرار است. و از آن بهتر این که تمام دوستان و هم تیمیهایمان که مردهاند نیز اینجا هستند. حتى مربى سابقمان هم اینجاست. و باز هم از آن بهتر این که همه ما دوباره جوان هستیم و هوا هم همیشه بهار است و از برف و باران خبرى نیست. و از همه بهتر این که میتوانیم هر چقدر دلمان میخواهد فوتبال بازى کنیم و هرگز خسته نمیشویم. در حین بازى هم هیچکس آسیب نمیبیند.
خسرو گفت: عالیه! حتى خوابش را هم نمیدیدم! راستى آن خبر بدى که گفتى چیه؟
بهمن گفت:
مربیمون براى بازى جمعه اسم تو را هم توى تیم گذاشته -
%(#754e0b)[داستانی از زندگی چرچیل]
%(#ffffff)[.]
%(#ffffff)[.]
چرچیل سیاستمدار بزرگ انگلیسی در کتاب خاطرات خود مینویسد:
زمانیکه پسر بچه ای یازده ساله بودم روزی سه نفر از بچه های قلدر مدرسه جلو من را گرفتند و کتک مفصلی به من زدند و پول من را هم به زور از من گرفتند. وقتی به خانه رفتم با چشمانی گریان قضیه را برای پدرم شرح دادم. پدرم نگاهی تحقیر آمیز به من کرد و گفت: من از تو بیشتر از اینها انتظار داشتم؛ واقعا که مایه ی شرم است که از سه پسر بچه ی پاپتی و نادان کتک بخوری. فکر میکردم پسر من باید زرنگ تر از اینها باشد ولی ظاهرا اشتباه میکردم. بعد هم سری تکان داد و گفت این مشکل خودته باید خودت حلش کنی!چرچیل می نویسد وقتی پدرم حمایتش را از من دریغ کرد تصمیم گرفتم خودم راهی پیدا کنم. اول گفتم یکی یکی میتوانم از پسشان بر بیایم. آنها را تنها گیر می آورم و حسابشان را میرسم اما بعد گفتم نه آنها دوباره با هم متحد میشوند و باز من را کتک می زنند. ناگهان فکری به خاطرم رسید! سه بسته شکلات خریدم و با خودم به مدرسه بردم. وقتی مدرسه تعطیل شد به آرامی پشت سر آنها حرکت کردم، آنها متوجه من نبودند. سر یک کوچه ی خلوت صدا زدم: هی بچه ها صبر کنید! بعد رفتم کنار آنها ایستادم و شکلاتها را از جیبم بیرون آوردم و به هر کدام یک بسته دادم. آنها اول با تردید به من نگاه کردند و بعد شکلاتها را از من گرفتند و تشکر کردند. من گفتم چطور است با هم دوست باشیم؟ بعد قدم زنان با هم به طرف خانه رفتیم. معلوم بود که کار من آنها را خجالت زده کرده بود.
پس از آن ما هر روز با هم به مدرسه میرفتیم و با هم برمی گشتیم. به واسطه ی دوستی من و آنها تا پایان سال همه از من حساب می بردند و از ترس دوستهای قلدرم هیچکس جرات نمی کرد با من بحث کند.
روزی قضیه را به پدرم گفتم. پدرم لبخندی زد و دست من را به گرمی فشرد و گفت: آفرین! نظرم نسبت به تو عوض شد. اگر آن روز من به تو کمک کرده بودم تو چه داشتی؟ یک پدر پیر غمگین و سه تا دشمن جوان و عصبانی و انتقام جو. اما امروز تو چه داری؟! یک پدر پیر خوشحال و سه تا دوست جوان و قدرتمند.
دوستانت را نزدیک خودت نگه دار و دشمنانت را نزدیکتر! -
داستانک
میگن یه روز چرچیل داشته از یه کوچه باریکی که فقط امکان عبور یه نفر رو داشته… رد می شده… که از روبرو یکی از رقبای سیاسی زخم خورده اش می رسه… بعد از اینکه کمی تو چشم هم نگاه می کنن… رقیبه می گه من هیچوقت خودم رو کج نمی کنم تا یه آدم احمق از کنار من عبور کنه… چرچیل در حالیکه خودش رو کج می کرده… می گه ولی من این کار رو می کنم….
-
داستانک
حاكمي به مردمش گفت: صادقانه مشكلات را بگوييد.
حسنك بلند شد و گفت: گندم و شير كه گفتی چه شد؟
مسكن چه شد؟
كار چه شد؟
حاكم گفت: ممنونم كه مرا آگاه كردی. همه چيز درست ميشود.
يكسال گذشت و دوباره حاكم گفت: صادقانه مشكلاتتان را بگوييد.
كسی چيزی نگفت؛ كسی نگفت گندم و شير چه شد؛ كار و مسكن چه شد!
از ميان جمع یک نفر زیر لب گفت:
حسنك چه شد؟!