خــــــــــودنویس
-
نوشتهشده در ۶ اردیبهشت ۱۳۹۸، ۱۹:۲۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
عجیب است،نمیدانم چرا بجای خروج اب های تیره و کدر،چنین زلالی های از چشم بیرون میزند،کاش چشم ها هم میتوانستند استفراغ کنند از تمام سم هایی ک توی روز ب انها خوراندن می شد
گاهی با «به درک» گفتن میخواهی سرکوب کنی تمام غلیانهای درونت را،اما هی میکوبد در مغزم را....
در شبهایی ک هر ثانیه اش در شبی سرد باز میشود،در تنهایی قلم و کاغذم،ک از خشم قلم هر ثانیه جیغ کاغذ بلند میشود وسط هیاهوی افکارم،درتنهایی کنج اتاقم،ثانیه ها اکسیدم میکنند و عجیب است ک با هزاران روئستا بین قلبم و مغزم حافظ کاتدی ام قلبم شده است،کاش خونم خلاف جهت به گردش درمیامد شاید احیا میشدم اما حقیقت در توهم نبود...اهن گالوانیزه خراش برداشته من کاش میدانستی ک اکسیژن ک خود را مظهر حیات معرفی کرد تو را نابود میکند...
شاپرک ظریف تن هرزه ای ک بسوی هر نور دویدی،اینبار این برق دندانهای خفاش بود،این را وقتی میفهمی ک نیزه ی قله ی نیشش را جامه ی قرمز بپوشانی...
نمیدانم دوستانم و دوستانش فریب چ چیزی را خوردند؟؟؟؟!!!!گاو گوسفند هم دو چشم و دماغ و بینی داشتند،ایا می ارزید ترکیب اینها به نابودی انها؟
خسته ام از تمام دنیای بیرونم،دیباهای زیبای پرنقشی!ک زیرانها میلیون هاتن فضولات است،بیشتر از بعضی،از ادم های جامعه ام را میگویم،حقایق بیرون افکار سالم دوران بچگیم را عقیم کردند و بر ان دشت پر از نور و لبخند و نهر و صدای بلبان،جز دشتی سوخته و خشک ک از هر طرف بادهای سمی و سوزناک برانها میوزد و بر سرانها اهن های مذاب فرود میاد چیزی باقی نگذاشته اند،گاهی دوست میداشتم یک اوگنا میبودم،در دهکده ی پرصفایی دور،درون برکه ای کنار خانه ی پیرزنی مهربان،ک هر روز صبح با صدای خنده های نوه هایش از خواب بیدار میشدم،لکه ی چشمی ساده ام را در دست میگرفتم و به دنبال خورشیدم میرفتم اما الان...
مغزهایی ک میتوانستند دنیا را نجات دهند اما ترجیح دادند بر جمعیت خوک ها اضافع کنند،فاجعه زمانی شروع شد ک وقتی ب یکدیگر رسیدند،چشم افکار انها ک پشت چشم های خیره شدیشان بود،عمود پایین امد و جای تحسین ها عوض شد...
چ غمگین است عقاب هایی ک برای گوشت تیکه ای از مردار کرکرس،غلام کلاغ ها شدند،عقاب هایی ک میتوانستند در آن واحد همه ی انها را به خاک و خون بکشند اما انقدر درگوشش خواندند ک...
و چه کسی میداند ک او چند میلیارد دلار برای این صدا خرج کرد،کاش ای کاش اونیکه درجایگاه داشتن مسئولیت نسبت ب ما خود را معرفی کرد این را میدانست،شایدم او خود کلاغ است....نمیدانمچشم هایم را کور میکنم،دست فطرتم را میگیریم از این دشت سوخته عبور میکنم ب امید انکه میگویند در درون هرکس با هر راه و روش زندگی ۱۴ بهشت نهفته است،شاید برسم...
-
نوشتهشده در ۷ اردیبهشت ۱۳۹۸، ۱۳:۲۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۷ اردیبهشت ۱۳۹۸، ۱۵:۰۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
همین طور که به یه نقطه ی نامعلوم خیره شدم، بی مقدمه شروع می کنم به حرف زدن:
-می دونی؟من عاشق پریدن تو یه چاله ی پر شده از اشک های آسمونم. مخصوصا وقتی شب که شد، آسمون دلش رو حسابی سبک کرد و صبح زود، صافه صاف میشه! عاشق بستنی خوردن تو اوج سرما و برف؛ اونم نه یه بستنی کیم یا چند تا اسکوپ! یه بستنیِ برجیِ ترجیحا شکلاتی! آخ که چه کیفی میده... عین اینه که تو اوج گرما، با یه پتوی سنگین و کلفت بری درست جلوی کولر، جایی که بیشترین باد بهت می خوره بخوابی! از اون خوابای دلچسبِ تابستونی!یا مثل خوابیدن یا حتی درس خوندن تو زمستون، وقتی پاهات رو زیر پتوی کرسی بردی و او گرما حسابی تا مغز استخونت نفوذ می کنه و وادارت می کنه علارغم درس هایی که به خاطر شیطنت و بازیگوشی و شاید هم از روی "عاشق برف و آدم برفی درست کردن بودن" رو دستت مونده، به یه خواب عمیق و شیرین فرو بری! هیچ می دونی که من بستنیِ کیمِ کاله یا پاک رو که مزه ی بچگی هام رو میدن رو به همه ی این بستنی های جدیدی که اومده ترجیح میدم؟ حتی به شکلاتی ترین هاشون! یا شاید هم به کلی ترشی و لواشک حتی! هوم، من عاشق تابستونم... بابت اون تابستون های بی دغدغه ای که با سهل انگاری گذاشتم بعضی ثانیه هاش از دستم در بره و خوش نباشم، واقعا از خودم شرمندم! از این که گذاشتم چون سرما خورده بودم، بستنی نخورم! یا چیزای ترش نخورم! یا از این که بعضی چیز ها رو امتحان نکرده میگفتم دوست ندارم! به هر حال از خودم و تابستون های پر ماجرایی که می شد داشته باشم ولی نداشتم عذر می خوام! عاشق تو اجتماع بودنم ولی در عین حال دوست ندارم مرکز توجه باشم. عاشق آدم های کم حرفم. اون آدمای مرموزی که تو هی دلت می خواد از دلیل سکوتشون بگن برات، ولی همچنان صبوری می کنن! و حتی عاشق آدمایی ام که در کنارت پرحرف میشن و تو هم متقابلا همین! عاشق آدمایی که هی بعد از صحبت کردن بگی"خب، دیگه چه خبر؟!" از اونایی که می دونین حرف ها تموم شده، اما نمی خواین صحبت کردنه تموم بشه... عاشق آدمایی که انرژی مثبتن! نه که هر دیقه از بدبختی ها یاد کنن!! همه ی ما آدم ها سختی داریم و ادعا در مورد بدبخت تر بودن بسیار بسیار کار راحتیه، پس نکات مثبتش رو دیدن کار هر کسی نیست! اصلا عاشق اون دیوونه ای ام که با من هم پا میشه و تو اوج سکوت و کج خلقی های من، فقط گوش میده و گوش میده و گوش میده و در آخر میگه "می فهممت. درستش می کنیم" حتی نیاز نیست این جمله رو به زبون بیارن ها، همین که حرفاشون حتی بوی حمایت واقعی رو بده کافیه! :))
کافی باشید...#چکامه
#فی البداهه -
نوشتهشده در ۷ اردیبهشت ۱۳۹۸، ۱۷:۲۱ آخرین ویرایش توسط انجام شدهاین پست پاک شده!
-
نوشتهشده در ۷ اردیبهشت ۱۳۹۸، ۱۷:۵۷ آخرین ویرایش توسط Sharllot انجام شده
-
نوشتهشده در ۷ اردیبهشت ۱۳۹۸، ۲۰:۴۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۹ اردیبهشت ۱۳۹۸، ۹:۲۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۸، ۶:۰۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۸، ۸:۴۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۸، ۱۳:۱۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
برای بار صدم نگاهت میکنم و تو حتی متوجه اشک توی چشمام هم نشدی !!
نگاهت گره خورده روی منوی تو دستت و میگی چی میخوری سفارش بدم؟!!
من مات ومبهوت گره خوردم به این همه بیخیالی تو .- هیچی
ورق میزنی و بدون این که سرتو بیاری بالا میگی: اوووم... که این طور چ کلمه خوبی ..
بعد سرتو میاری بالا چشاتو براق میکنی سمتمو میگی : گاه به معنی هیچ چیز و گاه به معنی همه چیز .
بی اراده پوزخند میزنم و قبل از این که قطره اشک چشمم حالم رو لو بده پاکش میکنم .
سفارش میدی .. نمیدونم چی .. مهم نیس .. من که قرار نیس چیزی بخورم ..
منورو میبندی و میزاریش کنارر... همه حرکت هات کند شدن..خیلی ارومی و من نمیدونم این به خاطر این که قرار نیس از فردا وجود داشته باشم یا نه ...
دستاتو قفل میکنی تو هم و شونه هاتو یکم میاری جلو
یکم منو من میکنی و بعد میگی :
ببین ؟؟! خودتم میدونی که به نفع جفتمونه . خودت ۱۰۰ برابر بیشتر از من اذیت شدی .. میفهمی چی میگم ؟
ولی من اصلا گوش نمیدم ک چی میگی نگاهم از پنجره داخل کافه گره خورده به دخترک فال فروش توی خیابون که داره فال. میفروشه .. میتونم بوشو حس کنم .. بوی ادامس بادکنکی بوی توت فرنگی میده ..
چشمامو میبندم و عمیق نفس میکشم ...
چند بار متوالی ..
عصبی میشی میزنی روی میز و میگی نمیفهمی چی میگم ؟!!
چند نفری نگاهمون میکنن چشمام بستس ولی سنگینی نگاهشون رو میفهمم.
چشمامو باز میکنم و میگم فال میگیریم..
گیج نگاهم میکنی و میگی چی؟!
اروم میگم ؛ اوناهاش ... میریم فال میگیریم .. اون دختره .... هرچی تو فال اومد همون کارو میکنیم .
منتظر نمیشم ک جوابتو بشنوم ..
کیفم رو برمیدارم و میرم بیرون ..
اروم میرم سمت دخترک ..
منو ک میبینه لبخند میزنه : خانم خوشگله میشه ی فال ازت بخرم ؟؟
میگه بفرمایید ..
صدای غر غرهاتو میشنوم از پشت سرم ..
صدات میزنم .. بیا ی فال بردار ..
نگاهم میکنی : من به فال اعتقاد ندارم..
میگم ؛ این بار داشته باش .. برش دار
دخترک کمی اخم میکنه .. انگار فکر کرده ک داریم دستش میندازیم ...
چندتا اسکناس از کیفم درمیارم و به دخترک میدم .
ی فال تو برمیداری و ی فال من ..
میشینیم روی صندلی و میگم نیت کن .
چشماتو میبندی و بعد فالت رو باز میکنی ...
چند لحظه میخونیش و میگی ؛ خیلی جالبه خیلی!!!
ادامه داره ... اما طولانیه .... اگر دوسش داشته باشید میزارمش (:
ببخشید ک خیلی خوب نیس و نگاهتون رو قرض گرفتم - هیچی
-
نوشتهشده در ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۸، ۲۲:۴۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۸، ۸:۴۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۸، ۱۱:۵۳ آخرین ویرایش توسط انجام شدهاین پست پاک شده!
-
نوشتهشده در ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۸، ۱۱:۵۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۸، ۱۱:۵۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۸، ۱۲:۰۳ آخرین ویرایش توسط Dr.agon انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۸، ۱۸:۴۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
دانش آموزان آلاءنوشتهشده در ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۸، ۱۸:۵۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
@zedtwo در خــــــــــودنویس گفته است:
ببخشید میدونم نباید در خود نویس حرف زد اما واقعا واسه م سوال بود
این همه ذوق و هنر که دارید رشته دانشگاهیتون گرافیکه؟؟؟
یا نه کلاس رفتید؟؟؟ چ سبکی دقیقا کار میکند