هرچی تو دلته بریز بیرون 3
-
آسمان ِ آبی برعکس دوست داشتنی ترینه
نوشتهشده در ۴ خرداد ۱۳۹۸، ۱۷:۵۳ آخرین ویرایش توسط انجام شدهmarylb یه جور کابوسه حتی....
-
نوشتهشده در ۴ خرداد ۱۳۹۸، ۱۷:۵۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
واقعا همه چیِ همه چی دست خودمون نیست:/
یه مشکلاتی رو ادم نمیدونه چیکارشون کنه اصن.
مث این میمونه یه ادمی که مغزشو دراوردنو بیارن برات بگن کاری کن زنده بمونه
ولی در مقابل،یه مشکلاتی رو باید ندید گرفت،واسه خاطر خودمون و آرامشمون حداقل:)
اینجاست که باید قوی بودنُ یاد بگیریم...بزرگ شیم...چیزی که فک کنم تجربش کردم!
از منبر پایین آمده و به صدای تشویق حضار گوش جان میسپارد -
marylb یه جور کابوسه حتی....
نوشتهشده در ۴ خرداد ۱۳۹۸، ۱۷:۵۴ آخرین ویرایش توسط انجام شدهآسمان ِ آبی فعلا کابوس کنکوره
بچه بودم خواب بد میدیدم، میومدم میگفتم کاووس دیدم
-
نوشتهشده در ۴ خرداد ۱۳۹۸، ۱۷:۵۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
فعلا که نرخ کاغذ برام کابوس تره تا خود مرگ
پ.ن: فکر کنم ده دقیقه کافیه برای غم نرخ کاغذ
بدرود -
marylb یه جور کابوسه حتی....
نوشتهشده در ۴ خرداد ۱۳۹۸، ۱۷:۵۵ آخرین ویرایش توسط انجام شدهآسمان ِ آبی منم ی بار خاب مرگمو دیدم تا 6 ماه مشکل روانی پیدا کرده بدم با تمامم پوستو اتسخونم حسش کردم
-
واقعا همه چیِ همه چی دست خودمون نیست:/
یه مشکلاتی رو ادم نمیدونه چیکارشون کنه اصن.
مث این میمونه یه ادمی که مغزشو دراوردنو بیارن برات بگن کاری کن زنده بمونه
ولی در مقابل،یه مشکلاتی رو باید ندید گرفت،واسه خاطر خودمون و آرامشمون حداقل:)
اینجاست که باید قوی بودنُ یاد بگیریم...بزرگ شیم...چیزی که فک کنم تجربش کردم!
از منبر پایین آمده و به صدای تشویق حضار گوش جان میسپاردنوشتهشده در ۴ خرداد ۱۳۹۸، ۱۷:۵۵ آخرین ویرایش توسط انجام شدهabcc هر چی تا حالا مشکل جلو پام بوده ۹۰ درصدش از ماست که...
-
نوشتهشده در ۴ خرداد ۱۳۹۸، ۱۷:۵۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
:|نوشتهشده در ۴ خرداد ۱۳۹۸، ۱۷:۵۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده@Amir-Bernousi این کیه
-
نوشتهشده در ۴ خرداد ۱۳۹۸، ۱۷:۵۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
نمیدونم چرا از مرگ میترسین، شاید چون خودم چندبار تا مرزش رفتم ریخته ترسش. شاید
-
آسمان ِ آبی منم ی بار خاب مرگمو دیدم تا 6 ماه مشکل روانی پیدا کرده بدم با تمامم پوستو اتسخونم حسش کردم
نوشتهشده در ۴ خرداد ۱۳۹۸، ۱۷:۵۶ آخرین ویرایش توسط انجام شدهققنوس منم بعد فوت پدربزرگم اینجوری شدم...خصوصا که دقیقا رفتم موقع خاکسپاری و همه چیزو از نزدیک دیدم و...
روزای خیلی بدی بود... -
نوشتهشده در ۴ خرداد ۱۳۹۸، ۱۷:۵۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
abcc
یه خبرنگاره -
نوشتهشده در ۴ خرداد ۱۳۹۸، ۱۷:۵۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
marylb تا مرزش؟
-
ققنوس منم بعد فوت پدربزرگم اینجوری شدم...خصوصا که دقیقا رفتم موقع خاکسپاری و همه چیزو از نزدیک دیدم و...
روزای خیلی بدی بود...نوشتهشده در ۴ خرداد ۱۳۹۸، ۱۷:۵۷ آخرین ویرایش توسط انجام شدهآسمان ِ آبی من یه بار رفتم تو یه کانال آب، نمیدونم چطوری زنده اومدم بیرون :|
-
ققنوس منم بعد فوت پدربزرگم اینجوری شدم...خصوصا که دقیقا رفتم موقع خاکسپاری و همه چیزو از نزدیک دیدم و...
روزای خیلی بدی بود...نوشتهشده در ۴ خرداد ۱۳۹۸، ۱۷:۵۷ آخرین ویرایش توسط انجام شدهآسمان ِ آبی اهوم منم هم مادر بزرگ هم پدر بزرگهر دو رو از نزدیک دیددم
-
نوشتهشده در ۴ خرداد ۱۳۹۸، ۱۷:۵۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
نمیدونم کدوم فیلسوف بود که میگفت من از مرگ نمیترسم چون هر جا من هستم اون نیست و هر جا اون هست من نیستم
-
marylb تا مرزش؟
نوشتهشده در ۴ خرداد ۱۳۹۸، ۱۷:۵۸ آخرین ویرایش توسط انجام شدهآسمان ِ آبی عزرائیل دید منو، گفت مال بد بیخ ریش صابش برگرد پیش ننه بابات . نخواستمت فعلا
-
نوشتهشده در ۴ خرداد ۱۳۹۸، ۱۷:۵۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
من حتی لحظه ی احیا هم دقیقا اونجا بودم...
هیچ وقت صحنه هاش از جلوی چشمام بیرون نمیرن... -
نمیدونم کدوم فیلسوف بود که میگفت من از مرگ نمیترسم چون هر جا من هستم اون نیست و هر جا اون هست من نیستم
نوشتهشده در ۴ خرداد ۱۳۹۸، ۱۷:۵۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده@Ἐπίκουρος چ جالب
-
من حتی لحظه ی احیا هم دقیقا اونجا بودم...
هیچ وقت صحنه هاش از جلوی چشمام بیرون نمیرن...نوشتهشده در ۴ خرداد ۱۳۹۸، ۱۷:۵۹ آخرین ویرایش توسط انجام شدهآسمان ِ آبی وایییی:(