هرچی تو دلته بریز بیرون 3
-
@rhilda در هرچی تو دلته بریز بیرون 3 گفته است:
mriaw تو دنبال شونده هات هس
https://forum.alaatv.com/user/hilda اینو میگی؟
mriaw اوهوم
-
به بیست و هشتم اردیبهشت ۱۳۹۸ | 9:7 | نویسنده : نویسندده | آرشیو نظرات
خاطره مهرزاد جان
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام ودرود برشما رفقای گلم.حال شما؟احوالتون؟
مهرزادهستم اصفهانیم ومتولدمهرماه 69...قبلا اینجا خاطره نوشتم( البته به دلایلی درخواست دیلیتشون وکردم)..زمان نسبتازیادی هست که اینجافعال نبودم وازکم سعادتیم بوده که نتونستم درخدمتتون باشم..خیلی مخلصیم..
این خاطره که میخوام براتون تعریف کنم مربوط به اوایل همین ماه هستش...
تقریبانزدیکای صبح بودوساعت های پایانی شیفتم.شیفت سنگین وشلوغی نبود ولی خب ازسرماخوردگی واسهال خونی تا فشارخون بالا وسکته قلبی و..موردداشتیم.
شب تاخودصبح بیداربودم وروزقبلشم که آف بودم کلا خوابم نبرد(دیدین گاهی اوقات آدم الکی به چیزای مسخره فک میکنه وبعدم بیخوابی میزنه به سرش!دقیقا همینطوری شده بودم!!) وچون صبح زود نوبت سونوگرافی شکم ومثانه داشتم ازروز قبلش چیزی نخورده بودم وغذانخوردن بیشتر کسلم میکرد!داشتم باگوشیم فیلم میدیدم که یه آقاوخانم جوون با یه بچه سه چهارماهه اومدند داخل...درحالی که داشتم پیرهنم وصاف میکردم ،جواب سلامشون ودادم ودفترچه رو ازخانمه گرفتم وگفتم جانم ؟چی شده؟؟
بابای بچه درحالی که یه دستش بچه بود و یه دست دیگشم کیف بچه اومد نزدیک وگفت آقای دکتر ۳شبه نه گذاشته من بخوابم نه مامانش!؟
مامانش گفت شکم آریا چندروزه کارنکرده وهمش گریه میکنه!دکتر بردیمش اماخب فایده نداشت.
متخصص اطفالم براش نوبت گرفتیم اما برای چندروزه دیگه نوبت داده!بچم هلاک میشه تاچندروزه دیگه!
گفتم بچه روبذارند روتخت واون یه لنگه دمپاییم وکه زیرمیزگیرکرده بودوباپام کشیدم بیرون ورفتم نزدیکش ومعاینش کردم... طفلک همش زور میزد ومیپیچیدبه خودش!حین معاینه یه صدای پیییسس بوووم توجه سه تاییمون وجلب کرد!مادر که داشت ازخوشحالی بال درمی آورد!گویی صدا،صدای عشق بود،رنگ وریا به دور بود!منم چشام گردشده بودببینم قضیه چیه ولی یکم دقت کردیم دیدیم خیر!صدا،نه صدای عشقه،نه نوای نی ونغمه ی تار!!!
مادرباچشمانی که ازخوشحالی برق میزد نیمچه نگاهی به پوشک انداخت وعشق آغازشد!ولی ای دل غافل یه تخلیه گاز معمولی بیش نبود
باچشمانی ناامیدبرای لحظاتی به بچه زل زدم..و برگشتم سمت میزم ویه سری دارو برای اینکه موقتا آروم بشه و سونوگرافی شکم ولگن نوشتم ورفتن به سلامت!
لبام که از گشنگی وتشنگی روی هم خشک شده بود ترکردم ودست به کمر داشتم میرفتم ادامه ی فیلمم وببینم که یه پسربچه درحالی که باباش کولش کرده بود وبه زور شلوار جینش وروی شلوار راحتی پوشیده بودنش ودکمه های پیرهنشم یکی ن یکی بسته بودند،باچهره مظطرب اومدند داخل.باباش بچه روگذاشت روتخت وگفت دکتر خیلی دلش دردمیکردیه یک ساعتی هست بدترشده حالت تهوع داره...دست گذاشتم به بدنش داغ بود..شکمش ولمس کردم دردشدیدی داشت وبه طرف نافش نزدیک میشد!حساسیت وسفتیRLQداشت.. کم کم داشتم به آپاندیسیت شک میکردم..قسمت تحتانی چپش(LLQ)روفشاردادم ودرد شدیدی قسمت راستش داشت ویه داد بلندزد(روسینگ مثبت بود)...سریع پرستارصدا زدم ویه سری آزمایش خواستم که همین الان جوابش وبیارند...بله جواب مثبت بود وکارای بستریش وانجام دادم وهمون شب عمل شد...گلاب به روتون یه سر رفتم تخلیه ادرار واومدم(چیزی که نخورده بودم نمیدونم دیگه ازکجابود این) ..وضوگرفتم ورفتم تونمازخونه نمازم وسریع خوندم وبرگشتم...مریض نداشتم..کم کم وسایلم وجمع وجور کردم وداشتم میرفتم لباس عوض کنم وبرم به زندگیم برسم که یه خانم بایه دختربچه ۴_۵ساله اومدند تومطب..
برگشتم رفتم پشت میزنشستم ودرحالی که صدام وباسرفه خشک،(ناشی ازغذانخوردن) صاف میکردم،بادستم اشاره کردم که بفرمایین..دختربچه بدون اینکه اصلا توصورتم نگاه کنه یهو؛اومد نشست روی رون پام وگفت بیانقاشی بکشیم!!!باچشای گردشده نگاه به مامانش کردم وگفتم من وباکی اشتباه گرفته
مامانش که ازخنده پخش زمین شده بود گفت آقای دکترشرمنده ما یه یکی دوساعت دیگه مسافریم،میخوایم بریم شمال،رونیکا سرماخورده ،گفتم یه سر بیارمش دکتر که تومسافرت اذیت نشد بچس دیگه راضی نمیشدبیاد من بهش گفتم میخوایم بریم جشنواره نقاشی!خدامرگم بده رونیکا بیا پایین مامان!(اصفهانی هامیدونن که طرفای سبزه میدون یه چندروزی نمایشگاه وجشنواره مختلف برگزارشد(غرفه ی کودکم بخشی ازبرنامشون بود درواقع)
درحالی که داشتم میخندیدم ،رونیکارواز روی پام گذاشتم روی میز وبه مامانش گفتم خب باشه اینجاکجاش به جشنواره کودک میخوره؟!
یه آبسلانگ برداشتم به رونیکا گفتم دهنت وبازکن عزیزم؟
که یهو بغض کرد وگریه افتاد!!حالافهمیدم نخیر ایشون باهوش ترازین حرفاس!خیلی وقته دسته مامان براش رو شده وازهمون اول میدونسته جشنواره کودکی درکارنیست!
توذهن بچگانه خودش میخواست کاری کنه من ومامانش حواسمون پرت بشه ویادمون بره واسه چی اینجاست!(خدایا بچه به این باهوشی توزندگیم ندیده بودم)منم دیدم هیچ جوره راضی نمیشه وهمش گریه میکنه ومامانشم نمیتونست آرومش کنه ،بهش گفتم رونیکابیا یه بارمن دکتر میشم یه بار شما!!اولش عکس العمل خاصی نشون نداد وبه گریش ادامه داد ولی بعد چندلحظه باگریه گفت اول من دکترمیشماگفتم باشه..استتوسکوپ برداشتم بادستمال کاغذی تمیزکردم وگذاشتم درگوشش،یکم که صدای قلبم وگوش داد اومددرگوشم یه چیزی گفت که متوجه نشدم!گفتم جانم؟گفت بگو آمپول نمیخوام!آمپول دوست ندارم
گفتم دکترجان آمپول ننویس دوست ندارم!گفت مگه دوست داشتنیه!؟مگه دسته توئه؟
به مامانش گفتم معلوم نیست ادای کدوم دکتربدبختی رو درمیاره!خیلی باهوشه ماشالله
بعدم که اتوسکوپ ومیخواست بکنه تودماغم!
خلاصه باهربدبختی بود معاینش کردم ونسخش وپیچیدم ورفتن به سلامت!..(همه اینها یک ربع بیست دقیقه هم طول نکشید!)
چنددقیقه بعدش همکارم اومدتند تندوسایلم وجمع کردم وپیرهنم وعوض کردم وباپرسنل خدافظی کردم ورفتم سوارماشین شدم...دیگه ازگرسنگی بوی خون تودهنم حس میکردم!توآینه ماشین نگاه کردم ودستی به صورتم وکشیدم وراهی کلینیک شدم که برم سونوگرافیم وانجام بدم...فکرمیکردم اولین نفری باشم که اونجا حاضرمیشم اما خب جالبیش اینجابود۱۰_۱۵نفر جلوم بودند!منشیش من ومیشناخت ازقبل هماهنگ کرده بودم بادکتر این بودکه گفتن مریض که اومدبیرون آقاشمابفرمایین..خلاصه ده دقیقه ای صبرکردم ورفتم داخل..(ایشون ومیشناختم،دانشگاه سال بالایی من بودند ولی خب معاشرت داشتم باهاشون)..خلاصه رفتم داخل وسلام واحوالپرسی کردیم وگفت که مهرزاداگرعجله نداری من دوسه تامریض اورژانسی دارم کارشون واوکی کنم..گفتم نه مشکلی نیست من اتفاقا خیلی خستم تواون اتاق اونطرفی یکم استراحت میکنم..
رفتم تواتاق رستش روتخش درازکشیدم اما خب صداهارومیشنیدم!ازسنگ کیسه صفرا والتهاب پروستات تاریپورت تومور،ایسکمی ومتاستاز!!باخودم تو فکراین مصیبتابودم که دکترصدام زد مهرزاد بیا...پاشدم آماده شدم ودرازکشیدم روتخت.روی شکمم ژل زدوپروب وگذاشت روشکمم...بعدچنددقیقه گفت مهرزاد برات اندازه گیری حجم مثانه بعد تخلیه هم درخواست داده برو مثانت وتخلیه کن وبرگرد...گفتم ای بابا!بادستمال شکمم وپاک کردم ورفتم کارم وانجام دادم وامدم ودوباره سونوگرافی روادامه داد...حین سونوگرافی اززخم معده ودرد ومرض تاازدواجش وبچه دارشدنش حرف زدیم!دیگه داشت حالم بهم میخورد ازگرسنگی!!!
چشام وبزور بازنگه داشته بودم..
دکترگفت فشارت افتاده ها مهرزاد!
گفتم من روزای عادیم فشارم میفته الان که دیگه دارم می میرم ازگرسنگی...ازکشو یه بسته بیسکوییت داشت دراورد وگفت بخوررنگت پریده...یدونش وبرداشتم وقرار شد نتیجه ی کامل سونو رو برام بفرسته وخدافظی کردم ورفتم...(خداروشکر نسبت به چندماه پیش آزمایشاتم اوکی بود)
دیگه انرژی رانندگی نداشتم به یه سوپری که رسیدم ایستادم یه کیک وآبمیوه گرفتم ومشغول خوردن شدم!
رفتم ازماشین پایین وداشتم سیگار میکشیدم که یه پیرمرد اومد زدروشونم گفت توخودت روزه نمیگیری روزه ی بقیه روباطل نکن!گفتم شرمندم حاج آقاحواسم نبود ببخشید...گفت جوونم ،جوونای قدیم!روزه ی نگرفته نداشتند!
گفتم حاج آقامن عذرم موجه!دکترگفته نگیرمشکل معده دارم دارو میخورم!گفت دکترم ،دکترای قِدیم!کدوم دکترخری بوده که گفتس سیگاربکش آما روزه دا نگیر! یه لحظه مکث کردم دیدم واقعاجوابی ندارم بدم!حق باایشون بودمنطقی بودواقعا
گفتم بله حق باشماست،من خودم دکترم ولی خب سیگار وابستگی داره دیگه!!گفت دکتری؟درحالی که میحندید گفت ازهمون لحظه اول فهمیدم توکارتزریقاتی!!
این کاراعاقبت نداره دا جوونیت حیفس نکن باخودت اینکارارو!بدترین نوعش همین تزریق مواده صدتادرد ومرض میکنی توخونت!!!تودودقه حاج آقا پرونده اعمالم بست!
بی دین وایمون روزه خور کافر ازیه طرف عملی و تزریقیه معتادم یه طرف!
منکه واقعادیدم هرچی بگم به ضررخودم میشه یه لبخندی زدم وهیچی نگفتم وسوارماشین شدم ورفتم! اسیرشدیم این وقت روز!
یکی دوساعت مونده بودبه ظهررسیدم خونه...بوی استامبولی پلوتاسرکوچه میومد!!!
من ازاستامبولی متنفرمکلاازترکیب این غذابدم بیاد.یعنی بهم پول بدند بگند یه قاشق استامبولی بخوراین کارونمیکنم!!..کلیدانداختم ودروبازکردم وماشین وگذاشتم وپارکینگ وسوارآسانسورشدم رفتم بالا....مامانم ازتوآشپزخونه باتعجب پرید بیرون گفت مهرزادتویی؟؟اومدی؟!!!گفتم سلام.مگه قراربودنیام؟چهارشنبس امروز...گفت میدونم مامان مگه نگفتی سونوگرافی داری؟!من فکرکردم ظهرنمیای خونه!استامبولی پختم🥴🥴
گفتم بله بوش به DNAمم رسید!! سوییچ ماشینوانداختم رومیز ورفتم تواتاقم که لباس عوض کنم..چشمم به آینه قدیه اتاقم که افتاد خندم گرفتریش وموی بلند وصورت زرد که دادمیزد کمبودخواب داره!!این چهره ای که من دیدم حاج آقا خیلی هوام وداشت که گفت تزریقی!شده بودم مهرزاد دودو عملی
خلاصه حولم وبرداشتم ورفتم دوش بگیرم وصورتم واصلاح کنم...کارم که تموم شداومدم بیرون دیدم مامان برام مرغ سوخاری وسیب زمینی درست کرده(من ازنظرخودم خیلی شکموام اماخب همه میگن بدغذاترازمهرزاد اصلا نیست!!!یه اخلاقای بدی توغذاخوردن دارم همه چی ونمیخورم واین خیلی بده!جالبیش اینجاست سلیقه غذاییم باگذشت زمان عوض میشه!نمونه بارزش این که من ازماکارونی متنفر بودم ازبچگیم لب به این غذانمیزدم،یه سه چهارماهی بود شده بودم عاشق این غذا یعنی تایکسالم بهم ماکارونی میدادند دستشون ومیبوسیدم!!ا
الان بازدوباره ازماکارونی بدم میاد ماکارونی ببینم مرگ مغزی میشم!ویکی ازدلایل اینکه زخم معده دارم همین بدغذاییمه خیلی بده واقعا!هرغذایی رو بخورین بدغذانباشین!)
باباهم اومده بودخونه زودترباهم ناهارخورده بودند..(پدرومادرم روزه نمیگیرند)یکم باهم حرف زدیم ونمازم وخوندم وخوابیدم...
ساعت ۴_۴:۳۰بعدازظهربود از زور معده درد بیدارشدم...مامانم یهو داد زد مهرزااد!مهرزاااد مامان بیدار شدی یانه؟پاشومیخوام بریم نوه خالت وببینیم!
گفتم مامان نوه خالم کیه !منکه دیدمش،من بیام چیکار!؟(به لطف خالم،چهارپنج روز قبلش ،عروسش ساعت 3صبح دردش گرفته بود ومن وازخواب بیدارکرد که برم ببینم چشه!اخه خاله جون عروست دردش گرفته دیگه ببرش بیمارستان حتماوقته زایمانشه من ودیگه چرا ازخواب بیدارمیکنی)
ومن چون همراهشون بودم مجبور شدم یه گل120هزار تومنی برای قدم نورسیده بخرم وسوزش زیادی دراعماق وجودم حس کردم وبوی سوختگی همه جاروگرفت!اینه که دل خوشی ازین بچه ندارم...خسیسم خودتونین
خلاصه تسلیم مامان شدم ولباس عوض کردم وماشین ازپارکینگ گذاشتم بیرون ورفتیم خونه ی پسرخالم!وقتی رفتم داخل ۲۰_۳۰نفرنشسته بودند که من ازین جمعیت فقط خونواده ی خالم ومیشناختم!!!درواقع فامیلای عروس خالم بودند که من تااون روزافتخارآشنایی نصیبم نشده بود!یکی یکی سلام احوالپرسی کردیم ویه گوشه روی مبلشون خودم وجادادم ومشغول صجبت بودیم که یه خانم که بعدافهمیدم زنعموی سمیه اس(عروس خالم)اومد گفت منیژه جان دفترچه عروست کو این بچه فشارش خیلی پایینه،بیحاله یه سرببریمش اورژانس وبیایم
!خالم روبه زنعمو گفت خدامرگم بده ازصبح اینطوره!خواهرزادم دکتره اورژانس نمیخواد؛ مهرزاد خاله بیا یه نگاه بهش بنداز!
سرم وبه نشونه باشه تکون دادم وباخاله رفتم تواتاق بچه که سمیه درازکشیده بود.بافشارگیرشون فشارش وگرفتم وتواین فاصله مامان کیفم وازتوماشین آوردمعاینش کردم فشارش پایین بودضعف داشت .یه سرم وآمپول ب کمپلکش براش نوشتم دادم که براش برندبگیرند...یه چندقیقه ای همینطورکه بچه تودلم بود وقربون صدقش میرفتم،باهم حرف زدیم تاداروها رسید!خیلی بی حال بودیکمم افسردگی بعدزایمان داشت که البته همه ی خانمابعدزایمان نیازبه مراقبت ومحبت بیشتری دارند...آمپولش وآماده کردم وگفتم برگرده که براش تزریق کنم..گفت یه زمانی ازآمپول میترسیدم ولی الان که زایمان کردم دیگه روم نمیشه بگم اروم بزن...گفتم نگی هم من خودم حواسم هست نگران نباش...پدالکلی روکشیدم روپوستش واروم آمپول وفروکردم اولش یه تکون بدخورد ولی سریع تموم شدم وآمپول وکشیدم بیرون..وگفتم تموم شد برگرد..
سرم وبراش وصل کردم ولامپ وخاموش کردم واراتاق اومدیم بیرون تابخوابه...رفتم دستام وشستم وبرگشتم پیش اقوام که دیدم بله بحث ازدواجه من ،دوباره کشیده شده اون وسطمرتضی (پسرخالم ،شوهرسمیه) یکسال ازمن کوچیکتره والان بچه دارشدند من هنوز ازدواج نکردم
اینه که بحث داغ شده بود ومن وبامرتضی مقایسه میکردند..خخخ
کمی خنده های معروف پیچوندن ورفتم وبحث وعوض کردم..یهونگاه ساعت کردم دیدم ساعت ۷بعدازظهره ویه چندجایی کارعقب مونده داشتم،دیدم مامانم که تاشام نخوره پانمیشه که بریم ،کیفم وبرداشتم وخدافظی کردم ورفتم به کارام برسم ساعت ۸_۹شب بود بیرون بودم معده دردم اذیتم میکرد وهرچی خودم ومیزدم به اون ره فایده نداشت!اون پرو ترازین حرفابود...یدونه آمپول رانیتیدین توماشین داشتم(روزقبلش بخاطر معده درد گرفته بودم ولی خب لازم نشد!).جلوی یه کلینیک وایستادم...یکم باخودم یکه بدو کردم دیدم نخیرچاره ای نیست آمپوله رونزنم امشبم تاصبح اذیت میشم!
ناچارارفتم ازماشین ویه فیش تزریق ازپذیرش گرفتم ودادم به قسمت تزریقات!منشی تزریقات گفت که بفرمایین قسمت آقایون تاپرستاربفرستم!
خلاصه منم رفتم روی یکی ازتختا پشت پرده درازکشیدم!ولی پرده نبود که خخخ اینورش ومیکشیدی نصفت معلوم بود!بالاش ومیکشیدی کلا لختت ومریض کناریت میدیدخلاصه پرستاراومد ودکمه وزیپ وکمربندم وبازکردم ودراز کشیدم..یه خانم تقریبا همسن خودم بودبه چهرش نمیومد که بدبزنه!
توفازه گهی پشت به زین گهی زین به پشت بودم که خیسیه پنبه روحس کردم ویهویی چکش طور آمپول وفروکرد!
یه آی بلندگفتم وچندثانیه بعدش گفت تموم شد وسرنگ خالی روانداخت توسطل ورفت...سریع بلند شدم آماده شدم وگفتم مرسی وازونجازدم بیرون ورفتم خونه خاله شام بخورم!تقریبایکساعت بعدش معده درد دست ازسرم برداشت!مرسی مرسی واقعا که خاطرم وخوندین...
عذرمیخوام اگرطولانی شد.
انشالله که سلامت وموفق باشید
مخلصیم
یاعلی -
من برم خوشحال شدم برام دعا کنید خدا سرنوشتمو خوب رقم بزنه ی راهی پیدا کنم
-
من برم خوشحال شدم برام دعا کنید خدا سرنوشتمو خوب رقم بزنه ی راهی پیدا کنم
-
امیدوارم براتون انگیزه ای بشه
-
امیدوارم براتون انگیزه ای بشه
-
من برم خوشحال شدم برام دعا کنید خدا سرنوشتمو خوب رقم بزنه ی راهی پیدا کنم
-
دوستان من برم اخر شب میام
-
@rhilda من باز بجا نیاوردم با اینکه من و میشناختی عاغا قشنگ معرفی کنید
ممنون حال دلت خوبتو هم موفق باشی
-
دوستان اومدم دو باره خانواده رفتن بیرون میخواستم برم ولی نرفتم
-
دلم امشب گرفته خیلی،نمیدونم چرا شاید از خودم حرصم گرفته بخاطر این که کنکور نزدیکه و من بازم نمیخونم
mriaw منم عین توام ماریا