خــــــــــودنویس
-
نوشتهشده در ۱۳ خرداد ۱۳۹۸، ۹:۴۹ آخرین ویرایش توسط masoud انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۳ خرداد ۱۳۹۸، ۲۰:۵۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۴ خرداد ۱۳۹۸، ۲۰:۱۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۵ خرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۵۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
%(#00419c)[هیچ قلهای آخرین قله نیست.]
%(#0d53b5)[رسیدن غمانگیز است.]
%(#1162d4)[راه،]
%(#2176ed)[بهتر از منزلگاه است.]
%(#3c8bfa)[برویم،]
%(#4593ff)[بی آنکه به رسیدن بیندیشیم]
%(#4994fc)[امّا،]
%(#4c97ff)[واقعا برویم.] -
نوشتهشده در ۱۶ خرداد ۱۳۹۸، ۱:۳۰ آخرین ویرایش توسط انجام شدهاین پست پاک شده!
-
نوشتهشده در ۱۶ خرداد ۱۳۹۸، ۵:۲۵ آخرین ویرایش توسط انجام شدهاین پست پاک شده!
-
یادش ب... هفت سال بیشتر نداشتم، ماه رمضان بود و همه روزه میگرفتند و من خالصانه روزه میخوردم. از آن روزهای زندگیم خاطرات معلق و مبهمی بیشتر نماندست.
شبهای قدر اطراف مسجد، توی کوچه های خاکی و حیاط مسجد، بازی میکردیم و از ته دل میخندیدیم! چه خنده های شرورانه ای! از زمین خوردن بچه هایی که ازشان متنفر بودم تا جک هایی که مثبت سنمان بود. ساعت از دوازده که میگذشت کمکم از کارهایم پشیمان میشدم و به فکر توبه! میافتادم. چند تایی از دوستانم را جمع میکردم و قرآن میآوردیم گوشه مسجد و یواشکی مینشستیم.
سورهی ناس باز میشد و آیه به آیه تفسیرش میکردم و با هر آیه از پشت گردنم لرزشی شروع میشد و به کلیه هایم ختم میشد.آه خدا ما را میبخشید.
یادش ب...
یکم شَوال | 1440 -
نوشتهشده در ۱۶ خرداد ۱۳۹۸، ۱۹:۳۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۷ خرداد ۱۳۹۸، ۵:۵۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۷ خرداد ۱۳۹۸، ۶:۱۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۹ خرداد ۱۳۹۸، ۱۹:۳۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
انگار یه خواب بود.
آمد
سلامی ، علیکی...در کمال تعجب، مهربانیِ لطیفی
دستانم را گرفت نشستیم...گل گفتیم گلایه کردیم اشک در چشمانمان نشست خاطراتمان را مرور کردیم
خندیدیم!
گفته بودم؟ من ، معنیِ انحنا را بهتر از تو متوجه می شوم
لبانش می خندید
غمِ ملموسی در چشمانش بود.
اشکانم را پاک کردم گفتم :
دائم منتظر بودم فصل زردآلو ها برسد. گویی فقط زرد آلو ها نوید آمدنت را می دادند!
مدام از پدرم می پرسیدم که نوبرانه ها نیامد؟
شکوفه هایش که باز شده بود.چرا نوبرانه اش نمی آید؟
منتظر بودم
منتظر رسیدنِ تو !
یک روز در راه برگشت به خانه با پدرم بودم که گفت چشمانت را ببند...بستم.
بوی خوشی رسید...بوی زردآلویی رسیده نرم و آبدار
با تمام یاخته های بدنم نشاطِ از دست رفته ام را دوباره حس کردم.
چشمانم را باز کردم
گفت : لپ گلی است . نوبرانه ی نوبرانه
گفتم : خوش خبر باشید . رسیدنش خیر قدمش مبارک .
می اندیشم.
نکند خواب بوده! نکند آن شب من خواب بودم...نکند همه ی این خا یک خوابِ خوش بود؟
ترس جانم را میگیرد...
ساعت را نگاه می کنم
نیمه شب است.
دفترم را باز می کنم و می نویسم :
بسم رب زردآلو ها
عمر آدمی کوتاه تر از آن است که دائما جفت چشمانش را با یک فنجان قهوه پشت پنجره جا بگذارد.
اصل موضوع این است که،
ما بی تو نخواهیم حیات.
.|. پایان .|.
یکهو:)
پ.ن : هنگام نوشتنش این اهنگ داشت پخش میشد : Westlife - Hello My Love
پ.ن تر : کاش بازم خوابتو ببینم:) -
نوشتهشده در ۲۰ خرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۱۵ آخرین ویرایش توسط انجام شدهاین پست پاک شده!
-
بعد از مدت ها نوشتن ...
نگاهمرو گرفتم سمت دریا ...
نفس کشیدمممم عمیییق .... خندیدی ..
: دیوونه ادم که دریا رو نفس نمیکشه !! باید دریا رو شنید!!
میخندم نگاهت میکنم ...
من دلم میخواد نفس بکشم ! میدونی چ قدر منتظر این لحظه بودم
اخم میکنی .. از این الکی ها ..
: ععع ؟؟ پس منو باش که فکر کردم به خاطر منه این همه ذوق اومدن داشتی ..!
راه میوفتی که بری .
میدوم سمتت دستامو حلقه میکنم دور بازوت
میگم امروز تولدمه هااا کجا میخوای بری ؟؟
معلومه که به خاطر تو اومدم .. من این دریارو بدون تو میخام چیکار
میخندی .. بلند بلند .. سرتو تکون میدی یعنی از دست تو..
میگی اونجا رو نگاه اون ته .. دریا ته نداره .. ولی خودمونیم.. تو چی این دریا رو دوس داری .. دریا فقط ی مشت آبه که ی جا جمع شده ..
میخندم .. برمیگردم تا اخرین بار موهای فرفریتو نگاه کنم ... لبخندتو حفظ کنم .. که بگم ...
پدرم صدام میزنه ..
بلند میشم .. شن ها رو از روی شلوارم میتکونم ..
به خودم میگم .. راست میگفتی .. دریا فقط ی مشت آبه که ی جا جمع شده .. ولی وقتی بدون تو بیام ..
دیگه دریا رو دوست ندارم ...
دلم برات تنگ شده -
نوشتهشده در ۲۲ خرداد ۱۳۹۸، ۱۶:۴۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۲۳ خرداد ۱۳۹۸، ۷:۴۳ آخرین ویرایش توسط M.an انجام شده
امروز پدرم با برادرم کلی دعوا کردن کلی به هم توهین کردن نزدیک بود فیزیکی هم درگیری پیش بیاد. این یه عادت شده برام دیدن دعواهای اینا. همیشه از بچگیم تو ارزوی این بودم که کاش میشد توی یه خانواده دیگه بزرگ میشدم. خانواده من و کلا فامیلای ما ادمای بی فرهنگ و بیشعوری هستن (روک و روراست گفتم) یه خانواده و فامیل بی فرهنگ و تحصیل نکرده و قشر کم درامد.
نمیدونم خودمم نمیدونم شاید اینکه هی ایده هایی بزرگ میان تو ذهنم هم به خاطر این ماجرا و استرسش باشه.
پدرم وقتی بچه بود پدر مادر (لعنتیش ) مرده بودن. ازدواج کرده بود با مادرم و سه برادریم و یه خواهر که من اخریشون هستم.
خواهرم و برادر بزرگتر ازدواج کردن و یه برادر بزرگتر از خودمم دارم که اونم ازدواج کرد ولی الان داره طلاق میگیره به خاطر بی پولی .پدرم از زمانی که من چشمامو باز کرده بودم قرص اعصاب میخورد. دایم برادر بزرگتر رو میزد دایم مادرم رو میزد دایم اون یکی برادرم خواهرم رو میزد منو فقط میترسوند نمیزد نمیزد که نه کم میزد
همیشه ارزو داشتم اونقدر قوی باشم که تنها بتونم سرمایه جمع کنم بتونم کار کنم بتونم از این جا یعنی از خانوادم و ادمایی که تو این کشور هستن و فکرشون فقط پیش خدا و 2000 سال پیشه خلاص بشم. همیشه دوست داشتم و دارم که یه روز توی لباسی که میخوام یعنی کت و شلوار شیک توی خیابون های نیویورک راه برم.
همیشه توی پس زمینه ذهنم فکرم پیش 15 سال دیگه هست که صبح ساعت 8.45 دقیقه هست و طلوع خورشید رو میبینم وقتی توی خیابون دارم به طرف یه قرار مهم میرم و سمت چپم bank of america هستش و هوا خیلی خنک وعالیه و من دارم ساعتم رو نگاه میکنم که ببینم چنده 8:45 دقیقه و من یه کت و شلوار خیلی شیک با یه کراوات شیک قرمز پوشیدم و همه چی عالیه یه ادم با شخصیت و مرتب.
از شما چه پنهون اینو میخواستم بگم که راستش من هیچ شکی ندارم 15 سال دیگه 20 سال دیگه اینطوری ام یعنی اون موقعیت دقیقا پیش میاد اصلا شکی ندارم چون تلاش کنی میشه حتما.
چندین بار خواستم خودکشی کنم یکی 16-17 سالگیم که دعواها متمرکز شده بود روی من به خاطر وضعیت درسی بدم که به خاطر عمل نتونسته بودم مدرسه برم و افسرده شده بودم. دعواهای خانوادم بیشتر و بیشتر افسرده ام کرد و فقط تحمل کردم و رفتم پیش دکتر مغز و اعصاب و قرص بازی شروع شد ولی یه سال بعد تموم شد و دیگه نرفتم.
نمیدونم غصه چی رو بخورم برادر بزرگتر که الان کارگری میکنه با اینکه ذهن عالی و ابتکاری داره چون پدرم نذاشت درس بخونه.
این یکی برادرم که بازم نذاشتن درسش رو ادامه بده و تو همون لیسانس موند. اون خواهرم که زود ازدواج کرد و رفت. از خواهر زاده ام که افسرده شده و تنها رفیقمه. یادم رفت بگم من 6-7 سالی میشه هیچ دوستی ندارم. تنهام همیشه ولی از تنهایی لذت بردم ولی همین وقتا مثل الان بهتر بود ادمی باشه که میتونستم حرف بزنم. از دو سال پیش تا الان تو وضعیت خیلی بدی بودم و فقط ادم مجازی کنارم بود ولی تو بدترین لحظات منو تنها گذاشتن تو بدترین لحظات زندگیم. نمیگم بدن به هر حال از اینکه تا جایی که از دستشون برمیومد کمک کردن ممنونم.
پدرم دایم مادرم رو میزد الان بعده مدت ها دوباره میزنتش و من خسته شدم از این خانواده و واقعا دیگه برام مهم نیست کی کی رو میزنه و کی داره میکشه و کی داره کشته میشه. همه چی مثل یه توهم شروع شد و مثل توهم ادامه پیدا کرد.
دل نوشته از طرف یه ادم با حال بد. -
امشب تصمیم گرفتم برم ... هنوز به هیچکس نگفتم ...
ریز میخنده و عروسک رو میزارع روی پاش :
اره امشب دیگه میرم ... تو که منو میشناسی ؟؟ آدما یهو میرن دیگه !! بی سرو صدا ... فقط به تو میگم چون تو به هچکس نمیگی ... نمیگی دیگه نه ؟؟
عروسک با چشمای دکمه ای نگاهش میکنه ... موهاش ریخته تو صورتش .. با دست موهاشو میزنه کنار ..
سرشو یکم کج میکنه و میگه :
اونجوری نگاهم نکن دیگه !! نمیخام بمیرم که !! فقط میخوام برم .. این ادما دیگه به درد موندن نمیخورن ... یا نا امیدن .. یا شکست خورده .. یا کور و کر ... چی ؟! منم ناامیدم ؟! ن لبخندمو ببین ؟؟
دستاشو میزاره دو طرف لبش و خنده میکشه رو صورتش(:
بعد بلند میشه که بره .. دو دله که عروسک رو ببره یا نه ...
میزارتش روی صندلی و میگه
ببین اونجایی که من میرم ادماش نمیخندن ... ادماش عاشق نمیشن .. ادماش با خنده بیدار نمیشن .. ادما با بغض میحوابن ... ادما خستن .. پس نمیتونم تو رو ببرم باشه ؟؟
گریه نکن دیگه ... من میرم و بزرگ میشم ولی قول میدم بیام و باهات بازی کنم ... من نمیشم مثل اونا ...
بزار ی بار دیگه برات بخندم ... اها ... بفرما(: -
نوشتهشده در ۲۸ خرداد ۱۳۹۸، ۲۲:۱۴ آخرین ویرایش توسط dlrm انجام شده
-
نوشتهشده در ۲۹ خرداد ۱۳۹۸، ۸:۵۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۲۹ خرداد ۱۳۹۸، ۲۱:۲۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دلم گرفته از این جامعه همه جوره خراب
از همسایه هایی که مواد می فروشن....
از ادمای معتادی که خیلی زیاد می بینی توو خیابونا...
از جووونا.....
از هرچی سیگار و قلیون و هر چی مواده متنفرمممممممم
از همینایی که زندگی خیلیا رو به خاک سیاه نشوندن....
چیزایی که نمیشه گفت:(((.....
از اینکه امنیت خیلی وقتا از خیلی از محله ها رفته
از اینکه چن بارم از حیاط خودمون دزدی شده و دزدی که دوباره امشب اومد سر بزنه و منتظره کی همه بخوابن.....
از خوابی که پریده........
دلم گرفته از دلای ناپاک ادمای واقعی.....
از این جامعه ی دروغین......
از این همه فریب.........
و باز هم خوابی که پریده......
خیلی خستم از این جامعه...
نمی دونی به حال کی گریه کنی؟!
خودت یا بقیه.....
و حرفا و کارایی که زجرت میده....
از عصبی شدن هایی که داره میره کم کم سمت بی تفاوتی و رگ غیرتم که اونم داره خشک میشه.....
اصلا چی کار میشه کرد....
و شبایی که خانواده های این محل تا صبح کشیک میدن....
و دزدهایی که هر ساعت حلوتی پیداشون میشه..نصفه شب ...۵ ۶ صبح...بعدازظهرای خلوت...
و در آخر از این پست که اصلا نوشتنش هم فایده ای داره جز دردِ دل....#اللهم عجل لولیک الفرج
-
نوشتهشده در ۳۰ خرداد ۱۳۹۸، ۹:۱۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
مثل تو که دریا به همت میریزد !
مثل تو که این موج برافروخته هرشب میزند مشت به تنهایی خیست !
مثل تو که اکنون قدحی در دستت و دلت میگوید باید این خون هارا از خودش پاک کنی..
ماجرا چیست..؟تو میدانی..!
میدانی و اما
جان نداری
منتظر مانده ای از دور کسی سر برسد بزداید خون ها را از دل !
ماجرا چیست..؟تو میدانی..!
آن قدر کور شدی چشمی نداری که ببینی در دلت چه خبر ها که نیست..
#خودنویس