خــــــــــودنویس
-
نوشتهشده در ۲۹ تیر ۱۳۹۸، ۱۸:۱۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
وقتی با یه تست سخت سراسری رو به رو میشی
موقاری جان کارت درسته دوستت داریم!
-
-
نوشتهشده در ۳۰ تیر ۱۳۹۸، ۲۰:۵۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
داشتم رو یه سوال ریاضی فکر میکردم وسط فکر کردن حوصلم سر رفتپشت جزوه اینو کشیدم الانم دوباره دارم فکر میکنم
نوشتهشده در ۳۱ تیر ۱۳۹۸، ۱۶:۱۱ آخرین ویرایش توسط انجام شدهاین پست پاک شده! -
نوشتهشده در ۳۱ تیر ۱۳۹۸، ۱۶:۱۶ آخرین ویرایش توسط انجام شدهاین پست پاک شده!
-
نوشتهشده در ۱ مرداد ۱۳۹۸، ۸:۴۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
اگر لخت بودن نشانه تمدن در قرن ۲۱ باشد، حتما حتما حیوانات از ما متمدن تر خواهند بود...#جاهلیت به سبک جدید
-
نوشتهشده در ۱ مرداد ۱۳۹۸، ۲۰:۳۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
%(#d60064)[دوستم داشته باش؛]
%(#e81778)[از رفتن بمان ،]
%(#f5348e)[دستت را به من بده،]
%(#ff4fa1)[که در امتدادِ دستانت]
%(#fc6aae)[بندریست برای آرامش. . .]
%(#ff82bc)[نزار قبانی]
این آهنگم داره تو فولکس پخش میشه️
دان کنین
سوار شید ببرمتون بندر
پ ن: این خیابون قشنگ نبود زیادبه خاطر خلوتی همونجا گرفتم عکسو
خیابونای دیگه مد نظرم بود ولی پاهام یاری نمیکرد برم.
عکس کاملا بی هنریه. به نیت نقاشیش ببنین.
فقط میخوام ببرمتون بندرعباسبپرین بالا
(میخواستم تودلی بذارم، زدم دیدم قُــلـــفه)
-
نوشتهشده در ۳ مرداد ۱۳۹۸، ۱۷:۴۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۳ مرداد ۱۳۹۸، ۱۸:۰۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
و تو فکر کردی
چه ساده از تو گذشتم
همانطور که می گفتم بگذار و بگذر
ولی هیچ گاه ندانستی گذشتن از خودم بود نه توپ.ن: قبل کنکور چه فازایی می اومده و می رفته
-
نوشتهشده در ۳ مرداد ۱۳۹۸، ۱۸:۱۵ آخرین ویرایش توسط marylb انجام شده
نبودنت را فریاد می کشم
در سکوتم
که فریاد سکوت
سهمگین ترین فریادهاستپ.ن: رجوع شود به پ.ن پست قبل
-
آدم ها از آنچه می بینید....... عجیب تر اند! #قضاوت زود هنگام
-
نوشتهشده در ۴ مرداد ۱۳۹۸، ۲۰:۰۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
%(#b612e3)[مرا دوست بدار]
%(#c128eb)[اندک]
%(#d33ffc)[ولی طولانی] %(#dc68fc)[. . .]
اخراج نشم صلوات :|گفتم فاز جدیدی به نقاشیم بدم:/
بعد از شکست تو کشیدن دیو و دلبر این یکی بد نشد:/
چون کلا مداد رنگی قهوه ایم مارکش فیکه :|دیو به حدی وحشتناک شد ک از ادامه دادن نقاشیش منصرف شدم:/ اینم لباس پسره داغون شده :|
-
نوشتهشده در ۵ مرداد ۱۳۹۸، ۲۱:۱۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
بعضی وقتا بعضی چیزا اونقدر هستن که بودنشون به چشم نمیاد... تازه وقتی میرن میفهمیم چیو از دست دادیم .. که قدر چه چیز با ارزشی رو ندونستیم .. که چه گوهری رو اسون فروختیم.. یه گوهر مث سلامتی...
تازه وقتی یه هفته کارت بشه خوابیدن رو یه تخت و یه سرم تو دست و دردی تا خود مغز استخون میفهمی سلامتی ینی چی...
وقتی کارت بشه اشک .. وقتی از درد چنگ بزنی به بالش روی تخت...
میدونی؟
دیگه همه چی بی اهمیت میشه..
دیگه نه استرس کنکور میمونه نه نتایجش نه هیچ چیز دیگه...
دیگه سه رقمی شدن ... یا شیش رقمی شدن مهم نیست..
فقط دنبال سلامتی از دست رفته ای..
میدونی وقتی درد میرسه تا استخونم چی یادم میاد؟!
هفته قبل کنکور .. نشستم رو به قبله و گفتم خدایا من هیچی نمیخوام .. حتی سلامتی هم نمیخوام فقط یه رتبه خوب میخوام ... گفتم خدایا حاضرم یه مریض با رتبه خوب باشم تا یه ادم سالم با رتبه داغون ...
اره اینارو گفتم ... از ته دلم گفتم.. اما اشتباه کردم..
خدایا غلط کردم باشه؟
اشتباه کردم...
من سلامتیمو میخوام... حال خوبمو...
من این دردارو نمیخوام... باشه؟
خدایا رتبه های خوب ارزونی بقیه ... نمیخوام...
میشه دوباره حالم خوب شه؟
توروخدا... -
اخراج شدهنوشتهشده در ۶ مرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۱۱ آخرین ویرایش توسط به سان خورشید انجام شده
چرا عده ای می گویند که خدا را نمی توان دید؟...... خدا را می توان دید! خدا را در مهربانی، در گذشت، در دستگیری از ضعیفان و.... میتوان دید! چه بسا انسان های نیکو کاری که بسیار به خدای خود شبیه اند و آینه تجلی پروردگار اند. خدا را در درون این انسان های مهربان میتوان دید اما نمیتوان درک کرد! از ان جهت که نمیتوان خوب بودن را درک کرد! چراکه عشق در ذهن بشر چیزی دیگری ست و حقیقت آن نزد خدا پنهان است!
-
نوشتهشده در ۸ مرداد ۱۳۹۸، ۱۴:۰۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
انسان ها سرشار از استعداد های گوناگون اند همانطور که برخی استعداد های دیگر را ندارند...... با این حال میخواهند آنی باشند که دیگران می خواهند یا هستند. درک وجود خویش و توانایی های خود، بزرگترین نعمت و شکوفا کردن آنها به بهترین شکل، بزرگترین سپاس نعمت است.به دنبال چیزی بروید که شما را برای آن ساخته اند..... #سرکوب استعداد شکوفا
-
ای کاش هر کس به جایگاه حقیقی خود می رسید.....
-
روبروش نشستم و لبخند میزنم
هوا سرده و یکم سوز داره
اما من خوشحالم که بالاخره باهم اومدیم بیرون..
خانواده رو پیچوندم و الان کنارش قراره شام بخورم...
حس خوشی همراه با استرس که هم اذیتم میکنه و هم عاشقشم...
اومدیم جیگر بخوریم...
نشستم روی صندلی سفید و پلاستیکی گوشی خیابون..
نگاهش میکنم که میگه چی میخوری و وقتی سفارش میدم پامیشه میره تو مغازه..
َ_ کبابای رضا حرف نداره عاشقش میشی..
جوون لاغری میاد سمت میزمون و ابلیمو ونمک و ی ظرف نون میزاره رو میز..
قیافش یکم ترسناکه..ریشاش رو بزی زده کنار ابروش ی خط کوچیک داره... لبخند که میزنه دندونای زردش خودنمایی میکنن..
دمت گرم داش رضا کبابا رو کی میاری
میارم داداش بشین الان آماده میشه.. راستی علی بعدا اون امانتیت رو بیا بگیر
اماده اس الان؟
اره داداش.. ک
حله الان میام..
بهم نگاه میکنه ولبخند میزنه میگه دودقیقه برم ی چیزی از رضا بگیرم و بیام..
لبخند زورکی میزنم نمیدونم چرا یکم ترسیدم..
چون هوا داره تاریک تر وتاریک تر میشه
یا از قیافه رضا.. یا از سوز سرما..با انگشتام روی میز ضرب میگیرم..
یک.. دو.. سه.. بوی زغال اذیتم میکنه وخبری از کباب نیست..
توی تاریکی ی شبح متحرک رو میبینم ک میشینه کنار در مغازه نیم خیز میشم... فقط چند قدم بلند ازم فاصله داره..
ی شبح ک انگار تو خودش مچاله شده..
ترسیدم دلم میخاد علی رو صدا بزنم.. اما زبونم بند اومده..
شبح انگار متوجه حضورم میشه و میاد سمتم..
کم کم زیر بارونی کثیفوسیاه چهره زرد ی زن مشخص میشه
لبخند میزنه ودستاشو میاره بالا.. صداش خش داره.
نترس دختر جون من ادمم جن نیستم
کلاه بارونیش رو برمیداره و من شال سیاهش رو میبینم ک نخ کش شده وموهای اشفتش.. به نظر نمیاد سنش خیلی زیاد باشه..
صورتش خماره..زیر چشماش گوده ولب هاش سیاه شده..
پوستش چروک افتاده اما بازم بهش نمیخوره خیلی پیر باشه..
دستم رو از روی قلبم برمیدارم و نفسم رو بیرون میدم و میگم
وای.. شما.. شما منو ترسوندین
میخنده چندتا دندون نداره و بقیشم خرابن..
نور کم میوفته روی صورتش و یکم ترسناک میشه..
میگه چیه چرا اونجوری نگاهم میکنی..
ناخودآگاه بهش خیره شده بودم... میگم بفر.. بفرمایید.. امیرتون..
میتونم بشینم؟
دو به شکم... میترسم و نگرانم ک چرا علی از اون مغازه کوفتی بیرون نمیاد.. اصلا چرا صداشون رو نمیشونم باهاشون فاصله ای ندارم که..
میگ هوی خوشگله میگم بشینم؟
ببینم تو اینجا چیکار میکنی با این تیپت از کی تاحالا رضا مشتری پولدار داره؟؟
نمیدونم چی بگم..
صندلی رو میکشه عقب و میگه
اینجوری نگام نکن.. منم ی روز مثل تو بودم... البته تو خیلی خوشگلی.. حیفت نیس؟ چندمین بارته؟؟
میگم چی.. چی چندمین بارمه؟؟
میگه ههه تو نعشه ای یا خماری؟؟میگم از کی مشتری رضا شدی
م..من..با نامزدم..اولین باره اومدیم این جا..نامزدت؟؟ اگ نامزدت بود ک برنمیداشت بیارتت تو این اشغال دونی.. دوس پسرته؟؟!
اره.. اخه.. نمیخواستیم کسی ببینه مارو...
از کی تاحالا میکشی؟!
نفسم میگیرد مخاطبش منم؟!
من؟؟ من نمیکشم چیزی..
اگر نمیکشی اینجا چ غلطی میکنی..
شاید دیوانه اس.. نمیدونم..
علی رو ک میبینم نفس راحت میکشم دختره مفنگی..
علی باخشم میاد سمتمون..
خانوم پاشو برو چی میخای اینجا.
رضا بیا اینو بنداز بیرون..
کلمه اینو رو جوری گفت که حس کردم خطابش ی کیسه زبالس..
زن اما بی صدا با لبخندی در گوشه لبش سیگار میکشید و جوری به من نگاه میکرد که انگار میگفت فرار کن!!!میدونم زیاده ببخشید... اما همین الان نوشتمش خیلی خوشحال میشم بخونید چون ادامه داره(: