Skip to content
  • دسته‌بندی‌ها
  • 0 نخوانده ها: پست‌های جدید برای شما 0
  • جدیدترین پست ها
  • برچسب‌ها
  • سوال‌های درسی و مشاوره‌ای
  • دوره‌های آلاء
  • گروه‌ها
  • راهنمای آلاخونه
    • معرفی آلاخونه
    • سوال‌پرسیدن | انتشار مطالب آموزشی
    • پاسخ‌دادن و مشارکت در تاپیک‌ها
    • استفاده از ابزارهای ادیتور
    • معرفی گروه‌ها
    • لینک‌های دسترسی سریع
پوسته‌ها
  • Light
  • Cerulean
  • Cosmo
  • Flatly
  • Journal
  • Litera
  • Lumen
  • Lux
  • Materia
  • Minty
  • Morph
  • Pulse
  • Sandstone
  • Simplex
  • Sketchy
  • Spacelab
  • United
  • Yeti
  • Zephyr
  • Dark
  • Cyborg
  • Darkly
  • Quartz
  • Slate
  • Solar
  • Superhero
  • Vapor

  • Default (بدون پوسته)
  • بدون پوسته
بستن
Brand Logo

آلاخونه

  • سوال یا موضوع جدیدی بنویس

  • سوال مشاوره ای
  • سوال زیست
  • سوال ریاضی
  • سوال فیزیک
  • سوال شیمی
  • سایر
  1. خانه
  2. بحث آزاد
  3. خــــــــــودنویس
روز آخر ❤️
_
سلام به همه رفقای کنکوری اومدم یه تاپیک بزنم برای روز آخر کنکور، اینجا بچه‌هایی که می‌خوان روز آخر رو مفید درس بخونن، بیان برنامه‌هاشونو پارت‌بندی شده بزارن ️ و هم اونایی که تصمیم گرفتن دیگه درس نخونن و فقط ریلکس کنن، اینجا کنار هم باشیم ، حرف بزنیم ، استرسارو بریزیم دور، انرژی مثبت بدیم و بگیریم ... اگه برنامه‌ریزی برای روز آخر داری، بیا پارت‌هات رو بزار و تا لحظه آخر تلاش کن ( مثل خودم ایده همینه چون مجبورم ) ... اگه تصمیم گرفتی دیگه فقط استراحت کنی که خیلیم عالی ... اگه دکترای پارسالی هستی و تجربه شب قبل کنکور رو داری، لطفا بیا راهنمایی کن، آرامش و انرژی بده :)) ‌ فقط یه خواهش کوچولو دارم لطفا فضای تاپیک آروم و مثبت نگه داریم چون قرار نیست با کارای دیگه اتفاق خاصی بیفته اما با اینکارا اتفاق خاصی میفته @دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا @دانش-آموزان-آلاء @تجربیا
بحث آزاد
برگ انجیر.... ☘️🍀🌿
______
بِسْم رَبّ النور ️ سلام امیدوارم حال دلتون بهترین باشه..... برم سراغ حرف اصلی.... در فکر تاپیکی بودم که هر روز توش چند تا پست قشنگ بزارم و با چند تا عکس و متن نوشته و دل نوشته...... حالمون خوب بشه، انرژی بگیریم در طول روز.....️️ یه جورایی این تاپیک شبیه کانال یا چنل..... البته پست هایی که قرار بزارم برای خودم نیست و صرفا گلچینی از مطالبی که ممکنه توی فضای مجازی یا کتاب ها ببینم و بارگذاری بکنم..... اگر شما هم دوست داشتید خوشحال میشم همراه من بشید.... ️ [image: 1686940882701-img_-_.jpg] پ.ن:اسم تاپیک برگرفته از اسم یک کانالِ و در آخر دعا میکنم دلتون ذهنتون ابری باشه(:️️
بحث آزاد
رقیب
م
کسی هس ساعت مطالعه بالایی داشته باشه بخونیم این 20 روزو؟ ترجیحا دختر باشه تنهایی نمیتونم اگ یکی بود خیلی بهتر پیش میرفتم
بحث آزاد
خــــــــــودنویس
Dr-aculaD
Topic thumbnail image
بحث آزاد
👣ردپا👣
اهوراا
Topic thumbnail image
بحث آزاد
کنکور1405
M
سلام به همه. من بعد از یه مدت دوباره میخوام کنکور 405 رو شرکت کنم. ولی خب کسی رو پیدا نکردم که برای سال405 باشه. و دوستی پیدا نکردم تو این زمینه. هرکی هست بیاد اینجا حرف بزنیم
بحث آزاد
تروخدا بیاین
م
دیروز اشتبا کردم سلامت نخوندم الان چیکار کنم جزوه ای میدونین یکم جمعو جور باشه کتاب اصلن خونده نمیشه خیلی زیاده
بحث آزاد
دستاورد هایِ کوچکِ من🎈
AinoorA
سلام بچه ها امیدوارم حالتون خوب باشه و خیلی سرحال و شاد باشین خب از عنوان تاپیک یچیزایی مشخصه که قراره در مورد چی اینجا حرف بزنیم ولی بزارین توضیحات بیشتر بدم خیلی از ما یوقتایی هست که ممکنه احساس کنیم هیچ کاری نکردیم یا هیچ کاری ازمون برنمیاد و روزمون رو تلف کردیم و.. و ذهنمون ما رو با این افکار جور واجور و عجیب غریب مورد آزار قرار بده و احساس ناتوانی رو بهمون بده در حالی که در واقعیت اینطوری نیست و ما توانا تر از اون چیزی هستیم که توی ذهنمون هست اینجا قراره از موفقیت های کوچولومون حرف بزنیم و رونمایی کنیم تا به ذهنمون ثابت کنیم بفرما آقا دیدییی ما اینیم هر شب از کار های مثبت کوچولوتون بیاین و بگین و این حس مثبت و قشنگ مفید بودن رو به خودتون بدین مثلا کنکوری ها میتونن تموم شدن یه بخش از برنامه اشون رو بگن ، از انجام دادن کار هایی مثل مرتب کردن اتاق ، از گذروندن امتحانای سخت و آب دادن به گل ها و کلی کار کوچیک و مثبت دیگه منتظرتون هستم آلایی ها موفق باشین🥹️ دعوت میکنم از : @دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا @دانش-آموزان-آلاء @فارغ-التحصیلان-آلاء @دانشجویان-درس-خون @دانشجویان-پزشکی @دانشجویان-پیراپزشکی
بحث آزاد
تنهایی حوصله ندارم بیاین با هم نهایی بخونیم
م
سلام بچها هر ساعتی هر درسیو خوندین بیاین بگین این ساعت اینقدر فلان درس رو خوندم انگیزه میگیریم
بحث آزاد
بخدا سوالات اونقد سخت نیستن ولی وقتی میشینم سر جلسه اعداد کوه میشن واسم
م
بچها وقتی میشینم به ارومی حل میکنم سوالاتو میدونم حل میکنم مشکلی ندارم سر جلسه انگار اصن من نخوندم ی جوری میشم میترسم از سوالا مخصوصا سوالاتی ک عدد دارن عددا جلو چشام بزرگ میشن بخدا خنده داره ولی جدی میگم
بحث آزاد
من ِ فارغ 401 هم باید زمین ترمیم کنم؟؟
م
...............
بحث آزاد
شاید شد...چه میدانی؟!
Hg L 0H
مدت هاست که از نشست غبار سرد و تیره به قلبم میگذرد مدت هاست منِ تاریکِ گم شده، در خودم به دنبال روزنه هایی از نور میگردد نفس هایم سخت به جانم می نشینند اشک هایی که سرازیر نمی شوند وجود مرا به ستوه آورده اند دوست دارم بایستم سرم را بالا بگیرم و تا زمانی که صدایم خفه شود فریاد بزنم بماند در پس پرده ی خاکستری غم بماند که چه می شود... شاید شد....چه میدانی؟!
بحث آزاد
بحث آزاد
J
دوستان من تازه وارو سایت شدم میخوام بدونم چطوری باید اسمم رو تغیر بدم درست کردم ولی باز دوباره اینو زده چیکار باید کنم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌.........
بحث آزاد
تمام رو به اتمام
Hg L 0H
حس خفقان، حتی نفس کشیدن هم سخت شده گلویم فشرده تر از قبل راه هوا را بسته پروازی را آغاز کردم که در سرم مقصدش بهشتی برین بود اما اکنون و در این زمان نمیدانم کجا هستم پروازم به سمت جهنم است یا بهشت؟ میشود یا نمیشود تمام وجودم را پر کرده تمام احساسات کودکی از کوچک و بزرگ به مغزم هجوم آورده و دارد تمامِ من را آرام آرام از من میگیرد نکند اینجا جای من است؟ در سرِ کودکیِ من چنین رویایی شکل گرفته بود؟ قلبم سیاه و چشمانم تار شده اند هوای پریدن دارم اما نگار لحظه به لحظه در همان جایی قرار دارم که ایستاده بودم انگار نمیشود قدم از قدم برداشت میخواهم رها باشم از افکاری که مرا خفت میکنند و تا مرز خفه شدن من را به دنبال خود میکشانند میل به رهایی آزادی ام را هم از من گرفته... شوق پریدن آرام آرام گویی دارد تبدیل به میل سقوط میشود مبادا چنین روزی برسد... مبادا....
بحث آزاد
به که باید دل بست؟
blossom.B
به که باید دل بست؟ به که شاید دل بست؟ سینه ها جای محبت , همه از کینه پر است. هیچکس نیست که فریادِ پر از مهر تو را گرم پاسخ گوید. نیست یک تن که در این راه غم آلوده ی عمر , قدمی راه محبت پوید. خط پیشانی هر جمع , خط تنهاییست. همه گلچینِ گلِ امروزند... در نگاه من و تو حسرت بی فرداییست. به که باید دل بست؟ به که شاید دل بست؟ نقش هر خنده که بر روی لبی می شکفد, نقشه‌ای شیطانیست. در نگاهی که تو را وسوسه ی عشق دهد حیله‌ای پنهانیست. خنده ها می شکفد بر لبها, تا که اشکی شکفد بر سرمژگان کسی. همه بر درد کسان می نگرند, لیک دستی نبرند از پی درمان کسی. زير لب زمزمه شادی مردم برخاست, هر کجا مرد توانائي بر خاک نشست . پرچم فتح برافرازد در خاطرِ خلق, هر زمان بر رخ تو هاله زَنَد گردِ شکست. به که بايد دل بست؟ به که شايد دل بست؟ از وفا نام مبر , آن که وفا خوست کجاست؟ ریشه ی عشق فسرد... واژه ی دوست گریخت... سخن از دوست مگو...عشق کجا؟دوست کجا؟ دست گرمی که زمهر , بفشارد دستت در همه شهر مجوی. گل اگر در دل باغ , بر تو لبخند زند بنگرش , لیک مبوی ! لب گرمی که زعشق , ننشیند به لبت به همه عمر مخواه ! سخنی کز سر راز , زده در جانت چنگ به لبت نیز مگوی ! چاه هم با من و تو بيگانه است نیِ صدبند برون آيد از آن... راز تو را فاش کند, درد دل گر بسر چاه کنی خنده ها بر غمِ تو دختر مهتاب زند گر شبي از سر غم آه کني. درد اگر سینه شکافد , نفسی بانگ مزن ! درد خود را به دل چاه مگو! استخوان تو اگر آب کند آتش غم, آب شو...آه مگو ! ديده بر دوز بدين بام بلند مهر و مه را بنگر ! سکه زرد و سپيدی که به سقف فلک است سکه نيرنگ است سکه ای بهر فريب من و تست سکه صد رنگ است . ما همه کودکِ خُرديم و همين زال فلک , با چنين سکه زرد , و همين سکه سيمينِ سپيد , ميفريبد ما را . آسمان با من و ما بيگانه زن و فرزند و در و بام و هوا , بيگانه خويش , در راه نفاق... دوست , در کار فريب... آشنا , بيگانه ... شاخه ی عشق شکست... آهوی مهر گریخت... تار پیوند گسست... به که باید دل بست؟ به که شاید دل بست؟... -مهدی سهیلی
بحث آزاد
ای که با من ، آشنایی داشتی
blossom.B
اِی که با من، آشنایی داشتی ای که در من، آفتابی کاشتی ای که در تعبیرِ بی مقدارِ خویش عشق را، چون نردبام انگاشتی ای که چون نوری به تصویرت رسید پرده ها از پرده ات برداشتی پشتِ پرده چون نبودی جز دروغ بوده ها را با دروغ انباشتی اینک از جورِ تو و جولانِ درد می گریزم از هوای آشتی کاش حیوان، در دلت جایی نداشت کاش از انسان سایه ای می داشتی -فریدون فرخزاد
بحث آزاد
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است...
blossom.B
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است اي بس غم و شادي که پس پرده نهان است گر مرد رهي غم مخور از دوري و ديري داني که رسيدن هنر گام زمان است تو رهرو ديرينه سرمنزل عشقي بنگر که زخون تو به هر گام نشان است آبي که برآسود زمينش بخورد زود دريا شود آن رود که پيوسته روان است باشد که يکي هم به نشاني بنشيند بس تير که در چله اين کهنه کمان است از روي تو دل کندنم آموخت زمانه اين ديده از آن روست که خونابه فشان است دردا و دريغا که در اين بازي خونين بازيچه ايام دل آدميان است دل برگذر قافله لاله و گل داشت اين دشت که پامال سواران خزان است روزي که بجنبد نفس باد بهاري بيني که گل و سبزه کران تا به کران است اي کوه تو فرياد من امروز شنيدي دردي ست درين سينه که همزاد جهان است از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند يارب چه قدر فاصله دست و زبان است خون مي چکد از ديده در اين کنج صبوري اين صبر که من مي کنم افشردن جان است از راه مرو سايه که آن گوهر مقصود گنجي ست که اندر قدم راهروان است -هوشنگ ابتهاج (سایه)
بحث آزاد
پروانه‌ی رنگین
blossom.B
*از پیله بیرون آمدن گاهی رهایی نیست در باغ هم پروانه‌ی رنگین گرفتار است این کشور آن کشور ندارد حس دلتنگی دیوار با هر طرح و نقشی باز دیوار است... -محمد‌علی جوشانی*
بحث آزاد
حواست بوده است حتما...
blossom.B
الا ای حضرت عشقم! حواست هست؟ حواست بوده است آیا؟ که این عبد گنه کارت که خود ، هیراد می‌نامد، چه غم ها سینه‌اش دارد... حواست بوده است آیا؟ که این مخلوق مهجورت از آن عهد طفولیت و تا امروزِ امروزش ذلیل و خاضع و خاشع گدایی می‌کند لطفت... حواست بوده است آیا نشسته کنج دیواری تک و تنها؛ که گشته زندگی‌اش پوچ و بی معنا! دریغ از ذره ای تغییر میان امروز و دیروز و فردا... حواست هست، می‌دانم... حواست بوده است حتما! ولیکن یک نفر اینجا، خلاف دیده‌ای بینا، ندارد دیده‌ای بینا -رضا محمدزاده
بحث آزاد
امیدوارم نشناسند مرا... پیش از این، ستاره بودم!
blossom.B
یک سالِ پیش، ستاره‌ای مُرد. هیچ کس نفهمید؛ همانطور که وقتی متولد شد، کسی نفهمیده بود. همه سرگرم خنده بودند؛ زمانی که مُرد. اما یادم نیست زمانی که متولد شد، دیگران در چه حالی بودند. در آن میان فقط من بودم که دیدم که آن همه نور، چطور درخشید و بزرگ شد.... خیلی زیبا بود؛ انگار هر شب درخشان تر می‌شد... پر قدرت می‌سوخت. برای زنده بودن، باید می‌سوخت... من بودم که پا به پای سوختن هایش، اشک ریختم... اشک هایم برای خاموش کردن بی قراری هایش کافی نبود... نتوانستم خاموش کنم درد را که در لا به لای شعله هایش، ستاره‌ام را می‌سوزاند. ستاره مُرد! این آخرین خاطره‌ایست که از او در ذهن دارم... نتوانستم تقدیرش را عوض کنم.‌‌.. سیاهچاله شد... اکنون حتی نمی‌توانم شعله‌ی شمعی در کنارش بگذارم تا او را در میان تاریکی ها ببینم. سیاهچاله ها نور را می‌گیرند... چه کسی گمان می‌کرد آن همه نور ، اکنون‌ این همه تاریک باشد؟ آن زمان که نورانی بود، کسی ندیدش... نمی‌دانم این کوردلان اکنون سیاهچاله بودنش را چگونه می‌بینند که می‌خندند... آری؛ ستاره مُرد.. همه خندیدند. امشب، به یاد آن ستاره، خواهم گریست.
بحث آزاد

خــــــــــودنویس

زمان بندی شده سنجاق شده قفل شده است منتقل شده بحث آزاد
1.7k دیدگاه‌ها 248 کاربران 79.3k بازدیدها 213 Watching
  • قدیمی‌ترین به جدید‌ترین
  • جدید‌ترین به قدیمی‌ترین
  • بیشترین رای ها
پاسخ
  • پاسخ به عنوان موضوع
وارد شوید تا پست بفرستید
این موضوع پاک شده است. تنها کاربرانِ با حق مدیریت موضوع می‌توانند آن را ببینند.
  • اکالیپتوسا اکالیپتوس

    ۲۰۱۹۰۴۱۱_۱۴۲۶۵۷.jpg
    استفاده مفید از پشت جزوه فیزیک😂
    (وی همچنان بی حوصله به سوالای فیزیک خیره میشود 🙄 )

    dr.es78D آفلاین
    dr.es78D آفلاین
    dr.es78
    نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
    #598
    این پست پاک شده!
    1 پاسخ آخرین پاسخ
    1
    • revivalR آفلاین
      revivalR آفلاین
      revival
      نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
      #599

      1563870372716.png
      ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد
      در دام مانده باشد،صیاد رفته باشد....

      1 پاسخ آخرین پاسخ
      16
      • ب آفلاین
        ب آفلاین
        به سان خورشید
        اخراج شده
        نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
        #600

        اگر لخت بودن نشانه تمدن در قرن ۲۱ باشد، حتما حتما حیوانات از ما متمدن تر خواهند بود...#جاهلیت به سبک جدید

        1 پاسخ آخرین پاسخ
        4
        • ب آفلاین
          ب آفلاین
          باهآر
          نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
          #601

          1.jpg
          ‌
          %(#d60064)[دوستم‌ داشته‌ باش‌؛]
          %(#e81778)[از رفتن‌ بمان‌ ،]
          %(#f5348e)[دستت‌ را به‌ من‌ بده‌،]
          %(#ff4fa1)[که‌ در امتدادِ دستانت‌]
          %(#fc6aae)[بندری‌ست‌ برای‌ آرامش‌. . .]
          %(#ff82bc)[نزار قبانی]
          این آهنگم داره تو فولکس پخش میشه❤️😂دان کنین😂 سوار شید ببرمتون بندر
          پ ن: این خیابون قشنگ نبود زیاد 😕 به خاطر خلوتی همونجا گرفتم عکسو
          خیابونای دیگه مد نظرم بود ولی پاهام یاری نمیکرد برم.
          عکس کاملا بی هنریه. به نیت نقاشیش ببنین.
          فقط میخوام ببرمتون بندرعباس😂 بپرین بالا😂
          (میخواستم تودلی بذارم، زدم دیدم قُــلـــفه😂)

          1 پاسخ آخرین پاسخ
          15
          • revivalR آفلاین
            revivalR آفلاین
            revival
            نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
            #602

            IMG_20190725_220943.jpg

            1 پاسخ آخرین پاسخ
            13
            • marylbM آفلاین
              marylbM آفلاین
              marylb
              نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
              #603

              و تو فکر کردی
              چه ساده از تو گذشتم
              همانطور که می گفتم بگذار و بگذر
              ولی هیچ گاه ندانستی گذشتن از خودم بود نه تو

              پ.ن: قبل کنکور چه فازایی می اومده و می رفته😐🤔

              1 پاسخ آخرین پاسخ
              11
              • marylbM آفلاین
                marylbM آفلاین
                marylb
                نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط marylb انجام شده
                #604

                نبودنت را فریاد می کشم
                در سکوتم
                که فریاد سکوت
                سهمگین ترین فریادهاست

                پ.ن: رجوع شود به پ‌.ن پست قبل😂

                1 پاسخ آخرین پاسخ
                8
                • ب آفلاین
                  ب آفلاین
                  به سان خورشید
                  اخراج شده
                  نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                  #605

                  آدم ها از آنچه می بینید....... عجیب تر اند! #قضاوت زود هنگام

                  1 پاسخ آخرین پاسخ
                  5
                  • ب آفلاین
                    ب آفلاین
                    باهآر
                    نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                    #606

                    IMG_20190726_234554340.jpg
                    %(#b612e3)[مرا دوست بدار]
                    %(#c128eb)[اندک]
                    %(#d33ffc)[ولی طولانی] %(#dc68fc)[. . .]
                    اخراج نشم صلوات :|😂 گفتم فاز جدیدی به نقاشیم بدم:/
                    بعد از شکست تو کشیدن دیو و دلبر این یکی بد نشد:/
                    چون کلا مداد رنگی قهوه ایم مارکش فیکه :| 😂 دیو به حدی وحشتناک شد ک از ادامه دادن نقاشیش منصرف شدم:/ اینم لباس پسره داغون شده :|

                    1 پاسخ آخرین پاسخ
                    14
                    • sonicS آفلاین
                      sonicS آفلاین
                      sonic
                      نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                      #607

                      بعضی وقتا بعضی چیزا اونقدر هستن که بودنشون به چشم نمیاد... تازه وقتی میرن میفهمیم چیو از دست دادیم .. که قدر چه چیز با ارزشی رو ندونستیم .. که چه گوهری رو اسون فروختیم.. یه گوهر مث سلامتی...
                      تازه وقتی یه هفته کارت بشه خوابیدن رو یه تخت و یه سرم تو دست و دردی تا خود مغز استخون میفهمی سلامتی ینی چی...
                      وقتی کارت بشه اشک .. وقتی از درد چنگ بزنی به بالش روی تخت...
                      میدونی؟
                      دیگه همه چی بی اهمیت میشه..
                      دیگه نه استرس کنکور میمونه نه نتایجش نه هیچ چیز دیگه...
                      دیگه سه رقمی شدن ... یا شیش رقمی شدن مهم نیست..
                      فقط دنبال سلامتی از دست رفته ای..
                      میدونی وقتی درد میرسه تا استخونم چی یادم میاد؟!
                      هفته قبل کنکور .. نشستم رو به قبله و گفتم خدایا من هیچی نمیخوام .. حتی سلامتی هم نمیخوام فقط یه رتبه خوب میخوام ... گفتم خدایا حاضرم یه مریض با رتبه خوب باشم تا یه ادم سالم با رتبه داغون ...
                      اره اینارو گفتم ... از ته دلم گفتم.. اما اشتباه کردم..
                      خدایا غلط کردم باشه؟
                      اشتباه کردم...
                      من سلامتیمو میخوام... حال خوبمو...
                      من این دردارو نمیخوام... باشه؟
                      خدایا رتبه های خوب ارزونی بقیه ... نمیخوام...
                      میشه دوباره حالم خوب شه؟
                      توروخدا...

                      ای دل غم دیده حالت به شود دل بد مکن:)

                      1 پاسخ آخرین پاسخ
                      12
                      • ب آفلاین
                        ب آفلاین
                        به سان خورشید
                        اخراج شده
                        نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط به سان خورشید انجام شده
                        #608

                        چرا عده ای می گویند که خدا را نمی توان دید؟...... خدا را می توان دید! خدا را در مهربانی، در گذشت، در دستگیری از ضعیفان و.... میتوان دید! چه بسا انسان های نیکو کاری که بسیار به خدای خود شبیه اند و آینه تجلی پروردگار اند. خدا را در درون این انسان های مهربان میتوان دید اما نمیتوان درک کرد! از ان جهت که نمیتوان خوب بودن را درک کرد! چراکه عشق در ذهن بشر چیزی دیگری ست و حقیقت آن نزد خدا پنهان است!

                        1 پاسخ آخرین پاسخ
                        6
                        • ب آفلاین
                          ب آفلاین
                          باهآر
                          نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                          #609

                          330.jpg
                          💛
                          %(#ffe600)[تو]
                          %(#ffe600)[قلّه ی خیالی]
                          %(#ffe600)[و]
                          %(#ffe600)[تسخیرِ تو]
                          %(#ffe600)[محال]
                          %(#ffee00)[. . .]
                          💛

                          1 پاسخ آخرین پاسخ
                          14
                          • ب آفلاین
                            ب آفلاین
                            به سان خورشید
                            اخراج شده
                            نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                            #610

                            انسان ها سرشار از استعداد های گوناگون اند همانطور که برخی استعداد های دیگر را ندارند...... با این حال میخواهند آنی باشند که دیگران می خواهند یا هستند. درک وجود خویش و توانایی های خود، بزرگترین نعمت و شکوفا کردن آنها به بهترین شکل، بزرگترین سپاس نعمت است.به دنبال چیزی بروید که شما را برای آن ساخته اند..... #سرکوب استعداد شکوفا

                            1 پاسخ آخرین پاسخ
                            9
                            • ب آفلاین
                              ب آفلاین
                              به سان خورشید
                              اخراج شده
                              نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                              #611

                              ای کاش هر کس به جایگاه حقیقی خود می رسید.....

                              1 پاسخ آخرین پاسخ
                              4
                              • خانومخ آفلاین
                                خانومخ آفلاین
                                خانوم
                                فارغ التحصیلان آلاء
                                نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                #612

                                روبروش نشستم و لبخند میزنم
                                هوا سرده و یکم سوز داره
                                اما من خوشحالم که بالاخره باهم اومدیم بیرون..
                                خانواده رو پیچوندم و الان کنارش قراره شام بخورم...
                                حس خوشی همراه با استرس که هم اذیتم میکنه و هم عاشقشم...
                                اومدیم جیگر بخوریم...
                                نشستم روی صندلی سفید و پلاستیکی گوشی خیابون..
                                نگاهش میکنم که میگه چی میخوری و وقتی سفارش میدم پامیشه میره تو مغازه..
                                َ_ کبابای رضا حرف نداره عاشقش میشی..
                                جوون لاغری میاد سمت میزمون و ابلیمو ونمک و ی ظرف نون میزاره رو میز..
                                قیافش یکم ترسناکه..ریشاش رو بزی زده کنار ابروش ی خط کوچیک داره... لبخند که میزنه دندونای زردش خودنمایی میکنن..
                                دمت گرم داش رضا کبابا رو کی میاری
                                میارم داداش بشین الان آماده میشه.. راستی علی بعدا اون امانتیت رو بیا بگیر
                                اماده اس الان؟
                                اره داداش.. ک
                                حله الان میام..
                                بهم نگاه میکنه ولبخند میزنه میگه دودقیقه برم ی چیزی از رضا بگیرم و بیام..
                                لبخند زورکی میزنم نمیدونم چرا یکم ترسیدم..
                                چون هوا داره تاریک تر وتاریک تر میشه
                                یا از قیافه رضا.. یا از سوز سرما..با انگشتام روی میز ضرب میگیرم..
                                یک.. دو.. سه.. بوی زغال اذیتم میکنه وخبری از کباب نیست..
                                توی تاریکی ی شبح متحرک رو میبینم ک میشینه کنار در مغازه نیم خیز میشم... فقط چند قدم بلند ازم فاصله داره..
                                ی شبح ک انگار تو خودش مچاله شده..
                                ترسیدم دلم میخاد علی رو صدا بزنم.. اما زبونم بند اومده..
                                شبح انگار متوجه حضورم میشه و میاد سمتم..
                                کم کم زیر بارونی کثیفوسیاه چهره زرد ی زن مشخص میشه
                                لبخند میزنه ودستاشو میاره بالا.. صداش خش داره.
                                نترس دختر جون من ادمم جن نیستم
                                کلاه بارونیش رو برمی‌داره و من شال سیاهش رو میبینم ک نخ کش شده وموهای اشفتش.. به نظر نمیاد سنش خیلی زیاد باشه..
                                صورتش خماره..زیر چشماش گوده ولب هاش سیاه شده..
                                پوستش چروک افتاده اما بازم بهش نمیخوره خیلی پیر باشه..
                                دستم رو از روی قلبم برمیدارم و نفسم رو بیرون میدم و میگم
                                وای.. شما.. شما منو ترسوندین
                                میخنده چندتا دندون نداره و بقیشم خرابن..
                                نور کم میوفته روی صورتش و یکم ترسناک میشه..
                                میگه چیه چرا اونجوری نگاهم میکنی..
                                ناخودآگاه بهش خیره شده بودم... میگم بفر.. بفرمایید.. امیرتون..
                                میتونم بشینم؟
                                دو به شکم... میترسم و نگرانم ک چرا علی از اون مغازه کوفتی بیرون نمیاد.. اصلا چرا صداشون رو نمیشونم باهاشون فاصله ای ندارم که..
                                میگ هوی خوشگله میگم بشینم؟
                                ببینم تو اینجا چیکار میکنی با این تیپت از کی تاحالا رضا مشتری پولدار داره؟؟
                                نمیدونم چی بگم..
                                صندلی رو میکشه عقب و میگه
                                اینجوری نگام نکن.. منم ی روز مثل تو بودم... البته تو خیلی خوشگلی.. حیفت نیس؟ چندمین بارته؟؟
                                میگم چی.. چی چندمین بارمه؟؟
                                میگه ههه تو نعشه ای یا خماری؟؟می‌گم از کی مشتری رضا شدی
                                م..من..با نامزدم..اولین باره اومدیم این جا..

                                نامزدت؟؟ اگ نامزدت بود ک برنمیداشت بیارتت تو این اشغال دونی.. دوس پسرته؟؟!

                                اره.. اخه.. نمیخواستیم کسی ببینه مارو...
                                از کی تاحالا میکشی؟!
                                نفسم می‌گیرد مخاطبش منم؟!
                                من؟؟ من نمیکشم چیزی..
                                اگر نمیکشی اینجا چ غلطی میکنی..
                                شاید دیوانه اس.. نمیدونم..
                                علی رو ک میبینم نفس راحت میکشم دختره مفنگی..
                                علی باخشم میاد سمتمون..
                                خانوم پاشو برو چی میخای اینجا.
                                رضا بیا اینو بنداز بیرون..
                                کلمه اینو رو جوری گفت که حس کردم خطابش ی کیسه زبالس..
                                زن اما بی صدا با لبخندی در گوشه لبش سیگار می‌کشید و جوری به من نگاه میکرد که انگار میگفت فرار کن!!!

                                میدونم زیاده ببخشید... اما همین الان نوشتمش خیلی خوشحال میشم بخونید چون ادامه داره(:

                                ما به یَغما رفته‌ی نجوای لبخندِ توییم.

                                خانومخ 1 پاسخ آخرین پاسخ
                                14
                                • خانومخ خانوم

                                  روبروش نشستم و لبخند میزنم
                                  هوا سرده و یکم سوز داره
                                  اما من خوشحالم که بالاخره باهم اومدیم بیرون..
                                  خانواده رو پیچوندم و الان کنارش قراره شام بخورم...
                                  حس خوشی همراه با استرس که هم اذیتم میکنه و هم عاشقشم...
                                  اومدیم جیگر بخوریم...
                                  نشستم روی صندلی سفید و پلاستیکی گوشی خیابون..
                                  نگاهش میکنم که میگه چی میخوری و وقتی سفارش میدم پامیشه میره تو مغازه..
                                  َ_ کبابای رضا حرف نداره عاشقش میشی..
                                  جوون لاغری میاد سمت میزمون و ابلیمو ونمک و ی ظرف نون میزاره رو میز..
                                  قیافش یکم ترسناکه..ریشاش رو بزی زده کنار ابروش ی خط کوچیک داره... لبخند که میزنه دندونای زردش خودنمایی میکنن..
                                  دمت گرم داش رضا کبابا رو کی میاری
                                  میارم داداش بشین الان آماده میشه.. راستی علی بعدا اون امانتیت رو بیا بگیر
                                  اماده اس الان؟
                                  اره داداش.. ک
                                  حله الان میام..
                                  بهم نگاه میکنه ولبخند میزنه میگه دودقیقه برم ی چیزی از رضا بگیرم و بیام..
                                  لبخند زورکی میزنم نمیدونم چرا یکم ترسیدم..
                                  چون هوا داره تاریک تر وتاریک تر میشه
                                  یا از قیافه رضا.. یا از سوز سرما..با انگشتام روی میز ضرب میگیرم..
                                  یک.. دو.. سه.. بوی زغال اذیتم میکنه وخبری از کباب نیست..
                                  توی تاریکی ی شبح متحرک رو میبینم ک میشینه کنار در مغازه نیم خیز میشم... فقط چند قدم بلند ازم فاصله داره..
                                  ی شبح ک انگار تو خودش مچاله شده..
                                  ترسیدم دلم میخاد علی رو صدا بزنم.. اما زبونم بند اومده..
                                  شبح انگار متوجه حضورم میشه و میاد سمتم..
                                  کم کم زیر بارونی کثیفوسیاه چهره زرد ی زن مشخص میشه
                                  لبخند میزنه ودستاشو میاره بالا.. صداش خش داره.
                                  نترس دختر جون من ادمم جن نیستم
                                  کلاه بارونیش رو برمی‌داره و من شال سیاهش رو میبینم ک نخ کش شده وموهای اشفتش.. به نظر نمیاد سنش خیلی زیاد باشه..
                                  صورتش خماره..زیر چشماش گوده ولب هاش سیاه شده..
                                  پوستش چروک افتاده اما بازم بهش نمیخوره خیلی پیر باشه..
                                  دستم رو از روی قلبم برمیدارم و نفسم رو بیرون میدم و میگم
                                  وای.. شما.. شما منو ترسوندین
                                  میخنده چندتا دندون نداره و بقیشم خرابن..
                                  نور کم میوفته روی صورتش و یکم ترسناک میشه..
                                  میگه چیه چرا اونجوری نگاهم میکنی..
                                  ناخودآگاه بهش خیره شده بودم... میگم بفر.. بفرمایید.. امیرتون..
                                  میتونم بشینم؟
                                  دو به شکم... میترسم و نگرانم ک چرا علی از اون مغازه کوفتی بیرون نمیاد.. اصلا چرا صداشون رو نمیشونم باهاشون فاصله ای ندارم که..
                                  میگ هوی خوشگله میگم بشینم؟
                                  ببینم تو اینجا چیکار میکنی با این تیپت از کی تاحالا رضا مشتری پولدار داره؟؟
                                  نمیدونم چی بگم..
                                  صندلی رو میکشه عقب و میگه
                                  اینجوری نگام نکن.. منم ی روز مثل تو بودم... البته تو خیلی خوشگلی.. حیفت نیس؟ چندمین بارته؟؟
                                  میگم چی.. چی چندمین بارمه؟؟
                                  میگه ههه تو نعشه ای یا خماری؟؟می‌گم از کی مشتری رضا شدی
                                  م..من..با نامزدم..اولین باره اومدیم این جا..

                                  نامزدت؟؟ اگ نامزدت بود ک برنمیداشت بیارتت تو این اشغال دونی.. دوس پسرته؟؟!

                                  اره.. اخه.. نمیخواستیم کسی ببینه مارو...
                                  از کی تاحالا میکشی؟!
                                  نفسم می‌گیرد مخاطبش منم؟!
                                  من؟؟ من نمیکشم چیزی..
                                  اگر نمیکشی اینجا چ غلطی میکنی..
                                  شاید دیوانه اس.. نمیدونم..
                                  علی رو ک میبینم نفس راحت میکشم دختره مفنگی..
                                  علی باخشم میاد سمتمون..
                                  خانوم پاشو برو چی میخای اینجا.
                                  رضا بیا اینو بنداز بیرون..
                                  کلمه اینو رو جوری گفت که حس کردم خطابش ی کیسه زبالس..
                                  زن اما بی صدا با لبخندی در گوشه لبش سیگار می‌کشید و جوری به من نگاه میکرد که انگار میگفت فرار کن!!!

                                  میدونم زیاده ببخشید... اما همین الان نوشتمش خیلی خوشحال میشم بخونید چون ادامه داره(:

                                  خانومخ آفلاین
                                  خانومخ آفلاین
                                  خانوم
                                  فارغ التحصیلان آلاء
                                  نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                  #613

                                  @fatemeh_banoo
                                  قسمت 2 😐😂🤭

                                  حس میکردم به زمین میخکوب شدم..
                                  از صدای فریاد علی.. نگاه و لبخند تیز زن که مثل هشداری در سرم می‌پیچید..
                                  از رضا که با عصبانیت به سمت زن رفت و اورا از روی صندلی به زمین انداخت..
                                  از علی که انگار یادش رفته بود من آنجا هستم..
                                  از بی صدا بودن زن بعد از کتک خوردن...
                                  از همه این ها ترسیده بودم اما نمی‌توانستم از جایم حرکت کنم..
                                  علی به طرف رضا رفت و اورا عقب کشید..
                                  از میان دندان های زرد رضا که از شدت عصبانیت به هم ساییده میشد..کلماتی نامفهوم بیرون میامد..
                                  مگه.. نگفتم.. دیگه اینجا نبینمت.. زنیکه..
                                  بقیش را نشنیدم نخواستم بشنوم.. بی اختیار به سمت زن ک روی زمین مچاله میشد و تنها لرزش کمی بر اندامش بود رفتم..
                                  کمکش کردم اما باخشونت دستم را پس زد.. علی رضا را به داخل مغازه برد..رضا درحالیکه نفس نفس میزد گفت.. وقتی اومدم اینجا نباشی...

                                  بی اختیار بغضم گرفت..
                                  زن سرتاپایش را تکان داد و لنگ زنان به سمت میز رفت و نشست...
                                  داد زد... من نمک به حرومم یا تو؟؟
                                  من نامردم یا تو.. من... من.. و رقت بار گریه کرد..
                                  من یخ زده بودم..
                                  ناباورانه زنی را میدیدم ک گریه میکرد..
                                  بلند شد.. ناخوداگاه یک قدم عقب رفتم..
                                  متوجه حرکتم شد و با پوزخندنگاهم کرد..
                                  چیه؟ازمن حالت بهم میخوره نه؟؟
                                  تو فکر میکنی من اینجوری بودم؟؟
                                  آشغال بودم؟؟
                                  منم زندگی داشتم.. هویت داشتم..اره دختر جون منم خانواده داشتم.. تو نداری؟؟ هرکی بیاد اینجا یعنی خانواده نداره؟؟
                                  چرا نمیتوانستم از خودم دفاع کنم.. حرف بزنم.. بغض این با به جای گلو به دور قلبم پیچید..
                                  زن کمی به سمت مغازه رفت و بعد برگشت به سمت من..
                                  نزدیک تر شد.. بوی سیگار و تعفن حالم را بهم میزد..
                                  کنار گوشم لب زد
                                  اینجا نمون
                                  نگاهش کردم..نمیشنیدم.. نمیفهمیدم.. مغزم به دست هایم یه پاهایم فرمان نمیداد
                                  دهه باتوام میگم اینجا نمون برو..
                                  اینا همشون کثیفن..
                                  به خودش اشاره کرد..
                                  منو ببین..
                                  دوس پسرت مواد میفروشه به خدا خودم ازش جنس میگیرم
                                  چطور نفهمیدی.. تو حیفی برگ از اینجا تا دیر...
                                  دستی اورا محکم به عقب کشید
                                  برو گمشو زنیکه برو ببینم مفنگی بدبخت.. چی داشتی زر زر میکردی..
                                  زن محکم پرت شد و سرش به گوشه میز منقل خورد..
                                  علی بود که زن را پرتاب کرده بود.. همان مرد خوش پوش با ادب که توی دانشگاه ادای آقا زاده هارا درمیاورد...
                                  حالا زنی را پرت کرده بود وصورتش از فرط عصبانیت قرمز شده بود
                                  چیه اون کوفتیت تموم شده اومدی اینجا
                                  پاشو گمشو بابا جمع کن کاسه کوزتو...
                                  رضا از مغازه بیرون امد و به سمت زن حمله ور شد یقه بارانی زن راگرفت و اورا روی اسفالت کشید صدای زن و جیغ وداد هایش و حتی حرف هایی ک مخاطبش من بودم.. توی سرم میکوبید..
                                  زن و رضا درتاریکی محو شدند و علی چند نفس عمیق کشید
                                  دستش را توی موهایش برد وگفت خدابگم چیکارت کنه..
                                  به سمت من برگشت وسعی کرد لبخندی تصنعی بزند
                                  من هم درعوض لبخندی تصنعی زدم..
                                  به طرفم امد تا دستم رابگیرد عقب رفتم و کیفم را برداشتم..
                                  میشه.. میشه.. بریم؟؟
                                  ناخودآگاه این جمله را گفته بودم
                                  علی درمانده و مشکوک نگاهم کرد
                                  ببین یلدا.. من میدونم.. ممکنه.. اما ببین این زنه.. معتاده میدونی..همیشه..
                                  دستم را به نشانه سکوت بالا بردم و گفتم اشکالی نداره فقط بریم خونه دیر شد
                                  علی دستی به پشت گردنش کشید و گفت.. خب.. اخه.. باشه بریم..
                                  سعی کردم عادی رفتار کنم.. نمیخاستم به چیزی شک کند..
                                  داخل ماشین سعی میکرد ذهنم را از اتفاق منحرف کند..
                                  حالم بهم میخورد اما لبخند میزدم..
                                  وقتی ماشینش سرکوچه مان توقف کرد..
                                  گفت.. یلدا؟؟ تو که اراجیف اونو باور نکردی؟؟
                                  خندیدم.. مزحک ترین خنده عمرم..
                                  گفتم نه عزیزم معلومه که نه.. از قیافشم معلوم بود چرت و پرت میگه..
                                  کمی نگران بود اما خندید و گفت خیالم راحت شد.. میدونی که چقدر دوستت دارم یلدا..
                                  دستش را جلو اورد تا گونه ام را لمس کند..
                                  کمی کنار کشیدم و گفتم من.. باید برم علی.. خستم یکم.. سرم درد میکنه..
                                  نمی‌دانم چرا اما رنگ نگاهش تغییر کرد..
                                  کمی به اطرافش نگاه کرد.. نفس عمیقی کشید و دراخرین لحظه که خواستم در راباز کنم قفل در را زد...
                                  لبخند زورکی زدم و گفتم چیکار میکنی..علی..
                                  پوزخند زد و گفت یلدا من دوستت دارم اما نمیتونم بزارم بری..
                                  تو خیلی چیزا میدونی عزیزم..
                                  و سرم را محکم به کاپوت ماشین کوبید..
                                  لحظه اخر ک چشمانم تار میشد.. صدایش راشنیدم که با کسی تلفنی حرف می‌زد و حرف های نامفهومی را به زبان میاورد.. و بعد من بودم و سیاهی مطلق(:

                                  ما به یَغما رفته‌ی نجوای لبخندِ توییم.

                                  خانومخ 1 پاسخ آخرین پاسخ
                                  12
                                  • خانومخ خانوم

                                    @fatemeh_banoo
                                    قسمت 2 😐😂🤭

                                    حس میکردم به زمین میخکوب شدم..
                                    از صدای فریاد علی.. نگاه و لبخند تیز زن که مثل هشداری در سرم می‌پیچید..
                                    از رضا که با عصبانیت به سمت زن رفت و اورا از روی صندلی به زمین انداخت..
                                    از علی که انگار یادش رفته بود من آنجا هستم..
                                    از بی صدا بودن زن بعد از کتک خوردن...
                                    از همه این ها ترسیده بودم اما نمی‌توانستم از جایم حرکت کنم..
                                    علی به طرف رضا رفت و اورا عقب کشید..
                                    از میان دندان های زرد رضا که از شدت عصبانیت به هم ساییده میشد..کلماتی نامفهوم بیرون میامد..
                                    مگه.. نگفتم.. دیگه اینجا نبینمت.. زنیکه..
                                    بقیش را نشنیدم نخواستم بشنوم.. بی اختیار به سمت زن ک روی زمین مچاله میشد و تنها لرزش کمی بر اندامش بود رفتم..
                                    کمکش کردم اما باخشونت دستم را پس زد.. علی رضا را به داخل مغازه برد..رضا درحالیکه نفس نفس میزد گفت.. وقتی اومدم اینجا نباشی...

                                    بی اختیار بغضم گرفت..
                                    زن سرتاپایش را تکان داد و لنگ زنان به سمت میز رفت و نشست...
                                    داد زد... من نمک به حرومم یا تو؟؟
                                    من نامردم یا تو.. من... من.. و رقت بار گریه کرد..
                                    من یخ زده بودم..
                                    ناباورانه زنی را میدیدم ک گریه میکرد..
                                    بلند شد.. ناخوداگاه یک قدم عقب رفتم..
                                    متوجه حرکتم شد و با پوزخندنگاهم کرد..
                                    چیه؟ازمن حالت بهم میخوره نه؟؟
                                    تو فکر میکنی من اینجوری بودم؟؟
                                    آشغال بودم؟؟
                                    منم زندگی داشتم.. هویت داشتم..اره دختر جون منم خانواده داشتم.. تو نداری؟؟ هرکی بیاد اینجا یعنی خانواده نداره؟؟
                                    چرا نمیتوانستم از خودم دفاع کنم.. حرف بزنم.. بغض این با به جای گلو به دور قلبم پیچید..
                                    زن کمی به سمت مغازه رفت و بعد برگشت به سمت من..
                                    نزدیک تر شد.. بوی سیگار و تعفن حالم را بهم میزد..
                                    کنار گوشم لب زد
                                    اینجا نمون
                                    نگاهش کردم..نمیشنیدم.. نمیفهمیدم.. مغزم به دست هایم یه پاهایم فرمان نمیداد
                                    دهه باتوام میگم اینجا نمون برو..
                                    اینا همشون کثیفن..
                                    به خودش اشاره کرد..
                                    منو ببین..
                                    دوس پسرت مواد میفروشه به خدا خودم ازش جنس میگیرم
                                    چطور نفهمیدی.. تو حیفی برگ از اینجا تا دیر...
                                    دستی اورا محکم به عقب کشید
                                    برو گمشو زنیکه برو ببینم مفنگی بدبخت.. چی داشتی زر زر میکردی..
                                    زن محکم پرت شد و سرش به گوشه میز منقل خورد..
                                    علی بود که زن را پرتاب کرده بود.. همان مرد خوش پوش با ادب که توی دانشگاه ادای آقا زاده هارا درمیاورد...
                                    حالا زنی را پرت کرده بود وصورتش از فرط عصبانیت قرمز شده بود
                                    چیه اون کوفتیت تموم شده اومدی اینجا
                                    پاشو گمشو بابا جمع کن کاسه کوزتو...
                                    رضا از مغازه بیرون امد و به سمت زن حمله ور شد یقه بارانی زن راگرفت و اورا روی اسفالت کشید صدای زن و جیغ وداد هایش و حتی حرف هایی ک مخاطبش من بودم.. توی سرم میکوبید..
                                    زن و رضا درتاریکی محو شدند و علی چند نفس عمیق کشید
                                    دستش را توی موهایش برد وگفت خدابگم چیکارت کنه..
                                    به سمت من برگشت وسعی کرد لبخندی تصنعی بزند
                                    من هم درعوض لبخندی تصنعی زدم..
                                    به طرفم امد تا دستم رابگیرد عقب رفتم و کیفم را برداشتم..
                                    میشه.. میشه.. بریم؟؟
                                    ناخودآگاه این جمله را گفته بودم
                                    علی درمانده و مشکوک نگاهم کرد
                                    ببین یلدا.. من میدونم.. ممکنه.. اما ببین این زنه.. معتاده میدونی..همیشه..
                                    دستم را به نشانه سکوت بالا بردم و گفتم اشکالی نداره فقط بریم خونه دیر شد
                                    علی دستی به پشت گردنش کشید و گفت.. خب.. اخه.. باشه بریم..
                                    سعی کردم عادی رفتار کنم.. نمیخاستم به چیزی شک کند..
                                    داخل ماشین سعی میکرد ذهنم را از اتفاق منحرف کند..
                                    حالم بهم میخورد اما لبخند میزدم..
                                    وقتی ماشینش سرکوچه مان توقف کرد..
                                    گفت.. یلدا؟؟ تو که اراجیف اونو باور نکردی؟؟
                                    خندیدم.. مزحک ترین خنده عمرم..
                                    گفتم نه عزیزم معلومه که نه.. از قیافشم معلوم بود چرت و پرت میگه..
                                    کمی نگران بود اما خندید و گفت خیالم راحت شد.. میدونی که چقدر دوستت دارم یلدا..
                                    دستش را جلو اورد تا گونه ام را لمس کند..
                                    کمی کنار کشیدم و گفتم من.. باید برم علی.. خستم یکم.. سرم درد میکنه..
                                    نمی‌دانم چرا اما رنگ نگاهش تغییر کرد..
                                    کمی به اطرافش نگاه کرد.. نفس عمیقی کشید و دراخرین لحظه که خواستم در راباز کنم قفل در را زد...
                                    لبخند زورکی زدم و گفتم چیکار میکنی..علی..
                                    پوزخند زد و گفت یلدا من دوستت دارم اما نمیتونم بزارم بری..
                                    تو خیلی چیزا میدونی عزیزم..
                                    و سرم را محکم به کاپوت ماشین کوبید..
                                    لحظه اخر ک چشمانم تار میشد.. صدایش راشنیدم که با کسی تلفنی حرف می‌زد و حرف های نامفهومی را به زبان میاورد.. و بعد من بودم و سیاهی مطلق(:

                                    خانومخ آفلاین
                                    خانومخ آفلاین
                                    خانوم
                                    فارغ التحصیلان آلاء
                                    نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                    #614

                                    @fatemeh_banoo ی نکته اون قسمت کاپوت رو من نوشتم غلطه 😐😂به خدا حواسم نبود منظورم داشبورد بود😂😐

                                    ما به یَغما رفته‌ی نجوای لبخندِ توییم.

                                    1 پاسخ آخرین پاسخ
                                    6
                                    • ooooooooO آفلاین
                                      ooooooooO آفلاین
                                      oooooooo
                                      نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                      #615

                                      photo_۲۰۱۹-۰۷-۲۸_۱۵-۰۲-۵۹.jpg
                                      درخت انار حیاط البته هنوز بوتست
                                      فک میکنم چون تو منطقه کوهستانیه قاطی کرده چون هنوز هم داره شکوفه میده🙂😂

                                      سلام ب همه

                                      1 پاسخ آخرین پاسخ
                                      15
                                      • AmirbernosiA آفلاین
                                        AmirbernosiA آفلاین
                                        Amirbernosi
                                        نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                        #616

                                        -دوباره؟
                                        -درستش میکنم، قول میدم بهت؟ دووم بیار یکم دیگه
                                        -دووم؟ دیگه هیچ جوره جمع نمیشم، داری باهام چیکاری میکنی؟
                                        -گفتم قول میدم درستش میکنم
                                        -این چندمین باره قول میدی بهم؟

                                        • [سکوت]
                                        1 پاسخ آخرین پاسخ
                                        14
                                        • ب آفلاین
                                          ب آفلاین
                                          به سان خورشید
                                          اخراج شده
                                          نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                          #617

                                          زنانی که مطالعات زیادی دارند، برای جوامع مرد سالار خطرناک اند، چراکه آنها میتوانند دنیایی بهتر برای خود تصور کنند و برای کسب آن بجنگند

                                          1 پاسخ آخرین پاسخ
                                          12
                                          پاسخ
                                          • پاسخ به عنوان موضوع
                                          وارد شوید تا پست بفرستید
                                          • قدیمی‌ترین به جدید‌ترین
                                          • جدید‌ترین به قدیمی‌ترین
                                          • بیشترین رای ها


                                          • 1
                                          • 2
                                          • 29
                                          • 30
                                          • 31
                                          • 32
                                          • 33
                                          • 83
                                          • 84
                                          • درون آمدن

                                          • حساب کاربری ندارید؟ نام‌نویسی

                                          • برای جستجو وارد شوید و یا ثبت نام کنید
                                          • اولین پست
                                            آخرین پست
                                          0
                                          • دسته‌بندی‌ها
                                          • نخوانده ها: پست‌های جدید برای شما 0
                                          • جدیدترین پست ها
                                          • برچسب‌ها
                                          • سوال‌های درسی و مشاوره‌ای
                                          • دوره‌های آلاء
                                          • گروه‌ها
                                          • راهنمای آلاخونه
                                            • معرفی آلاخونه
                                            • سوال‌پرسیدن | انتشار مطالب آموزشی
                                            • پاسخ‌دادن و مشارکت در تاپیک‌ها
                                            • استفاده از ابزارهای ادیتور
                                            • معرفی گروه‌ها
                                            • لینک‌های دسترسی سریع