خــــــــــودنویس
-
خودم این پست رو دوسش ندارم(: پارت شش
اگر دوسش نداشتید عذر میخام...️
هی به خودم میگویم من به تو باختم یا توبه من..
میگویم مهم نیس تا آخر عمر تنها میمانم..
میگویم اشکال ندارد همه چیز درست میشود
میگویم بگذار آنقدر سختی بکشی محکم بشوی قوی بشوی..
که خدا به فرشته هایش بگوید ببینید چ بنده ای دارم..
چشمانم را بازیکنم حس میکنم درهوا معلقم...
تشنگی امانم را بریده..
در دل تاریکی نوری از دور مرا به سمت خود میکشاند..
دست هایم را بسته اند و من را داخل سوله رها کرده اند..
تنها دوساعت مانده تا انتخاب کنم..
بین مرگ و مرگ..
حالا میفهمم برزخ یعنی چه..
تنهایی یعنی چه..
دلم میخاهد فریاد بزنم..
یا باید مرگ را با آن مخدر کوفتی تجربه کنم..
یا زیر خروار خاک زنده به گور شوم..
نور بیشتر و بیشتر میشود..
همان هیکل بزرگ و چهارشانه همان عطر تلخ و تند..
همان مرد رویاها که قاتل جانم شده جلو می آید..
قبل از آنکه بتوانم چیزی بگویم...
طناب هارا باز میکند..
روبه رویم مینشیند و درچشمانم خیره میشود..
بی رمق نگاهش میکنم..
چرا دوستش داشتم؟
ارام میگوید..
یلدا؟ یلدا صدامو میشنوی؟؟میخام ببرمت..
میخواهد زنده به گورم کند؟
میداند که تن نمیدهم به ان خواسته ها و حرف ها؟
معلم دینی دبیرستان میگفت مرگ باعزت بهتر از زندگی با ذلت است.. میگفت..و حسین بن علی یاد میکرد..
تشنه ام بود.. در دلم فریاد زدم..
یا حسین...
من کی به این همه اعتقاد معنوی رسیده بودم؟!
من که نماز هایم را از کلاس پنجم پشت در نمازخانه مدرسه جا گذاشتم..؟
چه شد که حالا که دریک قدمی مرگ نشسته ام.. دینم را به یاد میآورم..؟
داشتم مرگ با عزت را تجربه میکردم؟
علی با حالت عصبی گفت..
دیگه وقت نداریم..
مرا از روی زمین بلند کرد و حس کردم باید وصیت مینوشتم..
باید مادرم را میدیدم..
باید با خواهرم خداحافظی میکردم..
یک دنیا کار داشتم قبل مردن.. قبل از آنکه زنده زنده خاکم میکردند..
حس میکردم مرگ به من پوزخند میزند..
دلم میخاست بخندم .. اشک بریزم اما بی صدا بودم..
علی تقریبا میدوید و خنکای باد انگار دستش را برای نوازش دراز کرده بود..
مرد رویاهایم مرا برای رساندن به فرشته مرگ یاری میکرد..
صدای آشنای زن توجهم را جلب کرد..
داری چیکار میکنی علی؟!وایسا ببینم!!
تو کاریت نباشه دستور دارم از بالایی ها..
پس دستور داشت که مرا با عجله میبرد..
از سوله ک بیرون امدیم هوا تاریک بود..
دقیق نمیدیدم اما وسط دشت بی اب و علفی بودیم ک صدای شغال از دور به گوش میرسید..
همان ماشین که با علی قرار بود گل کاری کنیم برای مراسم.. مراسمی که درحد حرف بین خودمان باقی ماند و...
حالا داشت مرا به سمت مرگ میبرد..
زن هنوز دنبالمان بود..
وایسا ببینم مگه قرار نبود...
د ببر صداتو دیگه بیا درو باز کن زود باش..
زن به سرعت در را باز کرد و بعد نگران به چشمانم نگاه کرد..
لبخند زدم...بی اراده..
به یاد حرف هایش افتادم وقتی برایم غذا میآورد..
بخور نفله.. داری روز به روز لاغر تر میشی...نگران نباش اینا نمیزارن از گشنگی بمیری..
وقتی با بغض و نفرت به در نگاه کرده بود و گفته بود..
اول زنده ات میکنن.. بعد روزی صدبار میکشنت...
وقتی گفته بود که زیر دست نامادری یک بار در چهارده سالگی ازدواج کرده بود چون پدرش خرج او را نمیداد..
وقتی شوهرش مرد و بچه اش کف خیابان سقط شد..
میگفت.. منو تاحالا هیشکی دوسم نداشته.. اگه ننم هم دوسم داشت منو ول نمیکرد سر زا بره..
تنش لرزیده بود وقتی گفته بود..
دیروز از تو اتاق رضا شنیدم که اون بالایی گفته اگر دختره مال خوبی باشه میخرمش..اینجوری معتادم نمیشی..
وقتی بلند بلند گریه کرده بود و سارا گفته بود
بدبخت گریه واسه چیته؟!
میری ی مدت صیغش میشی حداقل زندگیتو میکنی..
همان موقع که لابه لای هق هق هایش گفته بود..
من.. من زندگی دارم... من زندگی دارم لعنتی ها...
بزارید برم.. تورو قرآن ولم کنید.. آشغالای کثیف...
خداازتون نگذره بی شرفا...
همان موقع که رضا با زنجیر امده بود و اگر سارا نبود..او زیر ان لگد ها و مشت ها دوام نمیآورد...
حالا داشت به این زن لبخند میزد...
سارا نگران به علی گفت..
ک.. کجا.. میبریش؟
همون جایی که باید بره..
ودر رابه رویم بست..
خودش سوار شد و قفل در را زد..
بی اختیار گفتم.. فکر میکنی فرار میکنم؟
درسکوت پوزخند زد و چیزی نگفت..
چشمانم روی هم رفت و باز با همه ی دردی که درسرم میپیچید به خواب فرورفتم... -
-
گاهی هوس میکنی بروی و گم کنی خودت و تمام اطرافیانت را...
چه آنان که با تو اند و چه آنان که بی تو...!
داستان که همیشه بودن و خندیدن و خنداندن نیست!گاهی آن است که بروی و آنقدر گم بشوی که دگر هیچ نشانی از تو نباشد...
بزرگ و کوچکی هم ندارد...
وقتی که رفتی،رفتی!
تو باشی و خدای خودت
همان برایت کافیست
جای تمام نداشته هایت را پر میکند
جای همه تنهایی ها
همه آشفتگی ها
بی خبری ها
دلشکستگی ها
حتی جای خودت را..!#خودنویس
-
منتظرم
منتظرصدای زنگ گوشی تلفن..
چرازنگ نمیخوره؟ینی یادش رفته؟
مامان:زنگ نزد؟
من:نه!!
2روزگذشت..(زییینگ زیییینگ)
بدوبدومیرم شماره ای ک روی صفحه ی تلفن موبایل افتاده رومیخونم.
من:ای بابا :((
نع
چرامن اصلاشانس ندارم؟؟اه دیگه گنداین بی شانسی درومده
(آه وناله)
3روگذشت..
4روز..
5.....
زییییینگ زییینگ(خودشه)راجع ب آینده حرف میزنم باهاش
راجع ب گذشته...
_کمکت میکنم،همه چ حل میشه
+خدایا،ممنونم:))
و..
جوانه های امیدناگهان دردلم سرازخاک محنت بیرون می آورند..
وآوازپرندگان تابلندای سقف آسمان آرزوهایم بلندمیشود..
وشوق پرواز،سراسروجودم رادربرمیگیرد
آری..
میشودامیدواری راباذهنی که به دستانش تکراربی رحمانه ی شکست ومشقت پینه نشانده،به وجودآورد..
ولباس عمل به تنش کرد..
وپرورشش داد
وبه ثمرش نشاند...
آری..
تاشقایق هست زندگی بایدکرد
زندگی خالی نیست
امیدواری هست
دورهاآوایی ست که مرامیخواند
وکنون چه اندازه تنم هوشیاراست....
وزندگی درگوشم دوباره آرام بامهربانی ولطافت زمزمه میکند:
بایدزیست
بایدزیست
بایدزیست...
98/5/24 -
منتظرم
منتظرصدای زنگ گوشی تلفن..
چرازنگ نمیخوره؟ینی یادش رفته؟
مامان:زنگ نزد؟
من:نه!!
2روزگذشت..(زییینگ زیییینگ)
بدوبدومیرم شماره ای ک روی صفحه ی تلفن موبایل افتاده رومیخونم.
من:ای بابا :((
نع
چرامن اصلاشانس ندارم؟؟اه دیگه گنداین بی شانسی درومده
(آه وناله)
3روگذشت..
4روز..
5.....
زییییینگ زییینگ(خودشه)راجع ب آینده حرف میزنم باهاش
راجع ب گذشته...
_کمکت میکنم،همه چ حل میشه
+خدایا،ممنونم:))
و..
جوانه های امیدناگهان دردلم سرازخاک محنت بیرون می آورند..
وآوازپرندگان تابلندای سقف آسمان آرزوهایم بلندمیشود..
وشوق پرواز،سراسروجودم رادربرمیگیرد
آری..
میشودامیدواری راباذهنی که به دستانش تکراربی رحمانه ی شکست ومشقت پینه نشانده،به وجودآورد..
ولباس عمل به تنش کرد..
وپرورشش داد
وبه ثمرش نشاند...
آری..
تاشقایق هست زندگی بایدکرد
زندگی خالی نیست
امیدواری هست
دورهاآوایی ست که مرامیخواند
وکنون چه اندازه تنم هوشیاراست....
وزندگی درگوشم دوباره آرام بامهربانی ولطافت زمزمه میکند:
بایدزیست
بایدزیست
بایدزیست...
98/5/24 -
خاطرات را به دست باد میدهم..
تا آنها هم مثل من پرواز را بیاموزند
و سرمست از پروازی عاشقانه
ولی صد حیف که باد زود مسافرانش را پیاده میکند و مسافران بیچاره ..
سقوطی عاشقانه را تجربه میکنند
سقوطی همراه با درد ، انزجار و بیزاری از همه
بیزاری از همه ی مردم شهر
مردمانی که فقط صورتکی بیش نیستند
مردمانی که در نهایت چشانت را جستجو میکنند
تا غمی بیابند..
تا اشتباهی در دفتر سرنوشتت پیدا کنند تا همانجا روی احساس و همه چیزت
با خودکار قرمز بی رحم خط بکشند و نمره ی صفر بدهند
آنگاه..
تو هرروز به دفترت مینگری و گریه میکنی
حتی اگر صد صفحه هم که بگذرد باز توی آدمیزاد برمیگردی و گذشته ات را شخم میزنی
و پابه پای آن گریه..
و یکروز میبینی که به صفحه ی آخر دفترت رسیده ای و میپنداری که فرصت تمام!
همانجا دفتر تقدیرت را پاره میکنی ..آن هم بخاطر یک صفحه..!
و دریغ از آنکه شاید..
دفتر تقدیر جلد دوم هم داشته باشد..! -
پارت 7
خیلی ممنونم که وقت میزارید میخونید(:
@دانش-آموزان-نظام-قدیم-آلا
@دانش-آموزان-نظام-جدید-آلابه سمت صدا ها میچرخم و سعی میکنم فریاد بزنم..
اما صدا ندارم..در تاریکی میدوم و انگار در خلا شناور شده ام..
حس میکنم صدایی از دور میشنوم که مرا به سمت خود میکشد..
میدوم.. اما پاهایم سنگین شده..
در سیاهی مطلق شناورم..با ضربه ای بیدار میشوم وعده را بالا سرم میبینم با تصاویری تار و درهم..
صدای بم مردی به گوشم میرسد
سریع باید منتقل بشه وضعیتش اورژانسیه..صداها را نمیشناسم اما درلابه لای هیاهو حس میکنم صدای گریه ی زنی میانسال را جایی شنیده ام..
چشمانم دیگر توانایی باز شدن ندارند و بی رمق در تاریکی غرق میشوم..خب خانوم از اول شروع میکنیم..
بهم بگو چجوری بردنت اونجا و چ اتفاقاتی برات افتاد..-من.. من چیزی یادم نمیاد.. میدونید.. خیلی فکر کردم اما..
من فقط ی اسم.. ی اسم یادمه..- چه اسمی؟همون اسمی که توی پروندتون هم نوشتید؟
-بله..
ببینید این اسم برای ما کافی نیس.. هزارتا علی تو این شهر هست
پزشک قانونی شمارو معاینه کرده خانوم..جز چند تا خراش و اسی جزئی چیزی گزارش نشده.. تو این دوهفته دوبار هم رادیولوژی شدین..
حافظتون سالمه و دلیل این فراموشیتون رو نمیفهمم و مهم تر از اون ترستون از بیان واقعیت روسکوت میکنم..من نمیتوانم چیزی بگویم.. حس میکنم داخل اتاق حبس شدم.. سرگرد با اخم به من نگاه میکند و من نمیتوانم چیزی بگویم..
یلدا.. بهم قول بده.. که مارو لو نمیدی..
ببین.. من نتونستم.. نتونستم بزارم اون عوضیا تو رو ببرن..
چون.. یلدا میدونی که چه قدر.. فقط به پلیس چیزی نگو باشه؟-اگر همکاری نکنید پلیس روشش رو عوض میکنه و شما هم جزو متهمین این پرونده محسوب میشید.
من خستم سرگرد.. ذهنم و روحم خستس.. اگر چیزی میدونستم..
سرگرد با بدخلقی سرش را تکان داد و پوفی کرد..
- چه اسمی؟همون اسمی که توی پروندتون هم نوشتید؟
-
بیخیالِ دنیا... مشغول خودم هستم(:
حال دلتون خوب
️
-
یک روز..
یک نفر می آید..
که لبخندش زندگی ات را دگرگون می کند
و چشم های سیاهش تورا از آسمان شب بی نیاز..
مانند ماهیکه هرشب از پنجره ی اتاقت می بینی
ولی یک شب...
همان ”یک نفر“ تو می رود
حالا تو هرچقدر که می خواهی به پنجره اتاقت خیره شو
خبری از آمدنش نیست...
چون ماه پنجره دیگری شده.. -
خب این داستانم تموم شد(:
شاید شروعش قوی بود اما نمیدونم پایانش هم خوب بود یان(:
ممنونم که این چند پارت رو خوندین و همراهم بودین(:
خیلی خوشحال میشم نظرتون رو بدونم️
پارت اخر
این اخرین جلسه بازجویی شماست خانوم..
پلیس توقع همکاری بیشتری از شما داره خودتون هم درجریانید که پاسخ کامل و درست ندادن به سوال های پلیس ممکنه چ قدر علیه شما استفاده بشه..نگاهشان که میکنم زبانم بند می آید..
حرف دیگه ای ندارید که به ما بگید؟
ارام زیر لب میگویم..
خیر..سرگرد پرونده را بار دیگر ورق میزند وبرای آخرین بار نگاهش میکند..
نگاهش مثل یک هفته پیش است.. مانند همان موقع که من حتی نمیتوانستم لرزش دست هایم راکنترل کنم...
که چشم هایم با دیدن عکس علی و دوستانش سیاهی رفت..
که اسمش را بعد از به هوش آمدن بر زبان آورده بودم
خسته بودم.. چرا نمیفهمیدند؟
مادر و برادرم میگفتند بگو و خودت را راحت کن..
مادرم نذر سنگینی کرده بود تا مرا سالم و زنده پیدا کنند..
لابه لای ریش های برادرم چند تار موی سفید پیدا شده بود..
و خودم..
وقتی خودم را در آینه دیده بودم ترسیده بودم..
ترس که نه.. وحشت کرده بودم..
نفسم گرفته بود و جیغ کشیده بودم..
حالم خوب نبود از کابوس های شبانه..
از صدای علی و اخرین تصویرش قبل از انداختن من کنار خیابان..
وقتی گریه میکرد و میگفت..
یلدا..یلدا تو بامن چیکار کردی.. با من.. با خودت..
و من پوزخند زده بودم..
نگاهم کرده بود و بعد جفتمان سکوت کرده بودیم..
به او گفته بودم ازت متنفرم
سرش داد کشیده بودم..
او نگاهم کرده بود و گفته بود..
من خیلی وقته از خودم متنفرم..
خیلی وقته یلدا..
از 7 سالگی ناپدری کثیف ومعتاد بالاسر خودت وخواهرت نیومده که تهش مادرتم معتاد بشه جفتشون مثل سگ از خونه پرتت کنن بیرون..تو بمونی و ی خواهر که نمیدونی چ جوری ازش نگه داری کنی..
بعد کوبیده بود روی فرمان و اشک ریخته بود و لابه لای هق هق هایش گفته بود..
تو 14 سالگی خواهر 12 سالتو ندادی به رئیست که فقط بتونی....
و بعد سرش را تکیه داده بود به صندلی و مرا نگاه کرده بود
چشم هایش قرمز شده بود و صورتش خیس اشک..
من کثیفم یلدا.. ولی عاشقت شدم..
بودم نتونستم ببینم تو رو ببرن..
رضا تو رو به ی شیخ عرب فروخته بود..
نتونستم..
میخام بر.. برم..
میبرمت خونه میبرمت همون نزدکیا...
اما یلدا.. قول بده.. قول بده که منو لو نمیدی..
من میخام برم علی..
رفته بودیم و علی بار اخر نگاهم کرده بود..
حالا چ میگفتم؟ میگفتم کسی که روی باور هایش حساب کرده بودم مرا دزدیده ومرا نجات داده؟؟
میگفتم این همان پسر شوخ طبع با ادب دانشگاه است؟
بگویم نمیدانم چه شد که فهمیدم عضو یک باند قاچاق است؟
شرمنده خودم بودم و باید چه میگفتم..
به سارا فکر میکردم.. به علی.. به خودم..
سارا چ گناهی داشت؟؟
علی.. یا حتی.. حتی رضا..
همانطور که زیر نگاه سرگرد قرار گرفته بودم از جایم بلند شدم..من.. من چیزی نمیدونم.. شکایتی هم ندارم..
فقط میخام برم خونه..سرگرد با سکوت نگاهم کرد و من ارام گفتم..
روز بخیر جناب سرگرد..
و از اتاق بیرون زدم..
باید میرفتم..
میرفتم و ساعت ها میخوابیدم.. خسته بودم..
یلدا باید دوباره متولد میشد..پایان
romisa @دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا @دانش-آموزان-نظام-قدیم-آلا
-
-
بعضی وقتا..
بعضی مشکلات..
یجوری بهت فشار میارن که چاره ای جز مچاله شدن نداری..!
اونقدر مچاله میشی تا قلبت دیگه نمیزنه..
تا مغزت از کار میوفته..
تا بدنت بی حس میشه ..
و یه جنازه ی یخ زده یه گوشه ی دنیا ازت پیدا میشه..
.
.
بعضی وقتا..
به آسمون بدون ماه خیره میشم..
بعد به خودم..
دوباره به آسمون..
درسته ماه نیست ولی خب..
خـــــدا که هست..
وقتی که اون باشه دیگه هیچ چیز و هیچکس دیگه ای لازم نیست..
فقط..فقط الان نمیدونم دارم تاوان کدوم گناه رو پس میدم
که حتی خــــدا هم بهم نگاه نمیکنه..
شایدم میخواد ببینه من صبرم چقدره..!
ولی خب خــــدا جونم چیز دیگه ای ازم نمونده..
این بار سنگین رو از روی دوشم بردار..
به جاش دستتو بزار..
بزار تا برگردم به روزای خوب و قشنگ..
من همونی ام که هروقت چیزی ازت خواستم بهم بخشیدی..
من همون آشنای دیروز و غریبه ی امروزم..
خــــدای مهربونم خودتو ازم نگیر.. -
تنهایی آدما باهم فرقی داره..
بعضیا وقتی هیچکس رو ندارن،
احساس تنهایی میکنن..
بعضیا خیلیا رو دارن اما وقتی اونی که باید باشه..نیست،
احساس تنهایی میکنن..
بعضیا وقتی از طرف هیچکس درک نمیشن،
احساس تنهایی میکنن..!
بعضیا هم ..
.
.
.
ولی جنس تنهایی من با "بعضیا" فرق داره..
من یه جایی توی گذر زمان گیر کردم..
یه جایی بین گذشته و آینده..
گذشته ای که خاطره های خوبش در مقابل خاطره های بد به چشم نمیان..
و آینده ای که تاریکه..سرده..ترسناکه
و تنهایی مطلق توش موج میزنه..
و زمان حالی که داره به غمگین ترین حالت ممکن میگذره..
پر از حس ترس..غم..تنهایی
تنهایی..
تنهایی.. -
یه مدت این جا اسپم ندادم :face_savouring_delicious_food:
مثل همیشه اوضاع دور و برم بد یعنی در حد وخیم بد.
اصلا یه وضعیه بیرون. هر بار که نگاه میکنم سرگیجه میگیرم مثل یه پانیک مثل یه حالتی که نمیدونم چطور. مشکل اینجاست که چیزی رو که میبینم مغز نمیتونه قبول کنه.
مثلا یه سوال توی ذهنم هست
خب شما اینو حتما میدونین که از لحاظ فکری ما ایرانیا خیلی دور افتاده شدیم :smiling_face_with_open_mouth_cold_sweat: یعنی به خاطر اموزش ها و خیلی چیزای دیگه فکرامون برمیگرده به چند هزار سال قبل.
ولی اینجا یه تناقض هست همون که میگم وقتی میبینم یه لحظه همه چی انگار توی ذهنم مخلوط میشه و من ارور میدم.
واقعیت اینکه یه جورایی انگار چطوری بگم شاید من این طور میبینم وو حساس شدم و شایدم واقعیت اینه که ظاهر نمایی خیلی زیاد شده. مثلا تناقضی که هست مثلا ادمی رو میبینی با ظاهر عالی و مرتب ولی با ذهنی که ادم روک بگم حالش به هم میخوره :face_savouring_delicious_food: و یا ادمی که مثلا ظاهرش خیلی بده ولی در عوض فکر عالی ای دارهو سوال دیگه این که چرا یه جورایی انگار احساس میکنم که خیلی چیزا در مورد ظاهر تکراریه. مثلا مانتو ابی و یا شلوار سفید و یا مدل موی خامه ای و یکی دو نمونه اینطوری. انگار یه کپی انبوه زدن و پخش کردن. خلاصه از این لحاظ ذهنم ریخته به هم: اگه ظاهرمون اینقدر داره خوب میشه پس چرا وضعیت داره به همون اندازه بدتر میشه؟ اگه ظاهر داره خوب میشه و وضعیت داره بدتر میشه پس میشه گفت باطن و شخصیت ها ثابت موندن(در یه حدی که کار رو بهتر نکنن) ؟ یا این وسط من قاطی کردم؟
خب این از اون سوالا که شدید توی ذهنم پراکنده بودن.
حدودا یه ماهی میشه کلاس زبان رفتم (همونطور که قبلا گفتم توی تایپیک بعد کنکور) و باشگاه هم دارم ثبت نام میکنم کمی دیر شد به یه دلایلی.
کلاس زبان که اول رفتم یه کلاس 23 نفری بود! و استادش هم در یه حدی بود که نزدیک بود بهش بگم بشین سر جات من درس بدم
کلاس رو عوض کردم اون یکی بهتر بود 10 نفر هستیم. این استاد از قبلیه خیلی بهتره و واقعا خیلی عالی تونستم راه بیافتم. جلسه اول که در مورد شخصیت حرف زدیم استاد گفت که ادم احساسی ای هست. منم از اونجایی که تجربه اش رو داشتم با ادمای احساسی واقعا خوب نمیتونم راه بیام. من خودم احساساتم نزدیک به صفره :smiling_face_with_open_mouth: خیلی کمه.
بدیش اینه از یه طرف که میخوام کلی سوال بپرسم بعضی وقتا اکثرا بعد از نصف تایم کلاس یه جورایی بی حوصله میشه. و وقتایی هم که سوال میپرسم نمیدونه یه جورایی انگار دلسرد میشه. برای همین گفتم به مشکل برمیخوریم چون ادم احساسی هست. ولی در کل ادم عالی هست خیلی ازش خوشم میاد و بیشتر از این خوشم میاد که وقتی میبینه خیلی تلاش میکنم امید میده.
مثل همیشه رقیب تو کلاس پیدا نمیشه:smiling_face_with_open_mouth_closed_eyes: باید هم نباشه هر روز 17 نوع کتاب زبان میخونم :face_savouring_delicious_food:
در کل نمیدونم چمه. نمیدونم خوشحالم نمیدونم ناراحتم نمیدونم توی خوابم نمیدونم بیدارم.
-
در اتوبوس باز میشه و من از روی صندلی سبز رنگ کنار سکو بلند میشم
یعنی منو میشناسن؟
اگر منو ببینن چه جوری برخورد میکنن
دستام میلرزه یاد تو می افتم اصلا چرا باید بیان؟
بیان اما چرا پیش من چرا الان؟!
الان که تموم شد؟!
الان که دیگه قرار نیست اتفاقی بیوفته
میشناسمشون بین جمعیت دست تکون میدم
لبخند یادت نره
لبخند میزنم دوسشون دارم.. اره دوسشون دارم مثل تو
هرکسی که دوسش داری رو دوسش دارم
میان سمتم
قدمام رو تند میکنم..
پدر؟
پدرجان سلام..
لبخند میزنن.. مصنوعی نیس.. حس میکنم گرماش پر میکنه
مادر که لبخند میزنه شبیه تو میشه
دلم میخاد گوشیمو دربیارم و عکست رو بگیرم کنار چهرش
چه قدر شباهت..
میرم جلو و مادر و بغل میکنم صورتشو میبوسم
مهربونه بوی گل میده بوی مادر بوی عشق
میخام پلاستیک رو از دست پدر بگیرم که دستشو عقب میکشه
نه دخترم سنگینه خودم میارمش
لبخنداشون هنوز توذهنمه
گوشیم رو درمیارم و میگم زنگ بزنم؟
نگران میشه بدونه تنها اومدین این همه راه رو از شمال تا اینجا
مادر سرتکون میده
نه نه عزیزم نمیخایم بدونه
سری تکون میدم ومیگم چشم
نگاهشون میکنم انگار تو رو میبینم
میبرمشون سمت ماشین قفل در رو میزنم وسوار میشم
پدر یاعلی میگه و مینشینه
اروم حرکت میکنم سمت خونه
گه گاهی به مادر نگاه میکنم و نگاهامون درهم گره میخوره
ناخوداگاه میگم
خیلی شبیه شماست.
لبخندتون نگاهتون..پدر میخنده و میگه فکر میکردم همه میگن شبیه منه بیشتر تا مادرش..
نگاهش رو برمیگردونه سمت شیشه
-چرا همراهتون نیومد؟
+بهش نگفتیم برای چی میایم.. اونم درگیر کارشه.. خودمون خواستیم بیایم
پشت چراغ قرمز نشستیم و من زل زدم به ماشین جلویی..
یعنی قراره چی بشه (: