خــــــــــودنویس
-
نوشتهشده در ۲۰ آذر ۱۳۹۸، ۱۶:۵۵ آخرین ویرایش توسط old_one انجام شده
سالها بشر پشت هر ماده،ماده می دید تا
وقتی قانون پایستگی جرم نقض شد و تبدیل شد ب قانون پایستگی جرم و انرژی،وقتی جرم تبدیل شد ب انرژی،یعنی طبق دلتاجی می شه طبق ی فرایند غیر خودبخودی،انرژی رو تبدیل به جرم کرد،و از انرژی ماده ساخت
(اگر چه انحصار علت بع افعال خدا اشتباس ولی میشه منشا هستی رو چنین دانست )
،اگ روزی بشر به این نقطه برسه،و بتونه از انرژی ماده بسازه،چ تحولی در علم ایجاد میشه،اما سوال بعدی شکل میگیره؛چطور انرژی رو بدون ماده میشع ساخت؟؟
این قسمت:تخیلات ی کنکوری سر ازمون:/ -
نوشتهشده در ۲۲ آذر ۱۳۹۸، ۸:۵۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۲۲ آذر ۱۳۹۸، ۱۰:۴۷ آخرین ویرایش توسط old_one انجام شده
معده ای پر ز کاه!!!
روده ای پر ز آب،
عجب آب زیر کاه بود این باطن تو...عجب آب رزی ریخت،بر آبروی ما
عجب آباد بود این آب و گل تو
عجب آبکی بود این عقل و هوش ما
عجب آبدیده بود این مکر و حیلت توآب آورد،آن زبان
آبله زد،این دندان
از بس آب کشید،آب جوِ حنجره ات را...آب بقا،آب سیاه شد مرا،آبتنی کن در این خوناااااب راه...
-
نوشتهشده در ۲۲ آذر ۱۳۹۸، ۱۸:۰۹ آخرین ویرایش توسط انجام شدهاین پست پاک شده!
-
نوشتهشده در ۲۲ آذر ۱۳۹۸، ۲۱:۴۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
خانوادم خستم کردن...
دیگه نمیتونم , همش گیر دادنای الکی , همش عصبانی ان همش ناراحتم میکنن
ولی دوستام مهربونن برام کادو میخرن, بهم محبت میکنن, دوستم دارن
با این جمله ها و فکرای الکی
دوستاش میشن خانوادش و خانوادش میشن دوستاش...
از خانوادش دور میشه ...دور ...دور ... و دورتر
و با دوستاش صمیمی تر و صمیمی تر
از هیچ محبتی دریغ نمیکنه
تمام تلاششو میکنه
میگذره ...
یه روز ماجرایی پیش میاد
تو شرایطی قرار میگیره که بیشتر از همیشه به دوستاش نیاز داره
به سمتشون میره ولی تنهاش میذارن
وقتی نوبت اونا میشه که جبران کنن براش
میذارن و میرن ...
قلبش میشکنه , خرد میشه تیکه هاش میریزه زمین
دستشو میذاره رو قفسه سینه اش و زانو میزنه
اشکای گرمش از رو صورتش جاری میشه
این آهنگ تو مغزش تکرار میشه
انفرادی شده سلول به سلول تنم ...
خود من در خود من زندانیست...
دست گرمی سرشو نوازش میکنه
تیکه های قلبش رو جمع میکنه
در آغوشش میگیره
موهاشو شونه میکنه و میبافه
اشکاشو کنار میزنه و چهره پدر و مادرشو میبینه
میگه بیاین که به اندازه یک عمـر دلم برایتان تنگ شده
تازه میفهمه جزو خانواده بودن یعنی بخشی از چیزی بسیار شگفت انگیز بودن
یعنی برای باقی مانده عمرت عاشق خواهی بود و به تو عشق خواهند ورزید...
خانواده یعنی گذشت و ایثار بی منت
خانواده یعنی %(RED)[عشق] , %(BLUE)[آرامش] , %(GREEN)[انگیزه]
تازه فهمید هیچکس ,هیچ وقت نمیتونه براش مثل اونا باشه...بخشی از دل نوشته های من- مرداد ماه 1397
-
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۲۳ آذر ۱۳۹۸، ۱۷:۲۲ آخرین ویرایش توسط خانوم انجام شده
-پاشو بریم دریا
+من از دریا خوشم نمیاد
-تا الان که دوسش داشتی هی میگفتی من دلم دریا میخواد!!
+اره ولی نه به هر قیمتی
-قیمتش چیه
+نمیدونم
-پس جمع کن بریم بیرون دیوونه
+میگم حوصله ندارم پیله نکن دیگه حبیب
-چ عجب اسم مارو گفتی تو
+نمیبینی مریض شدم؟
-اره میبینم دل نازک شدی
+تنهاییم رو نمیبینی
-دیدم که اومدم دیگه
+خب
-چی خب
+دیگه نه نارنجی داریم نه قرمز و نارنجی نه خرمالو
زمستونه حبیب هیچی نداریم-اشکال نداره که خب هنوز پرتقال داریم
دونه های مروارید داریم
پاشو ببین پائیز داره رخت می بنده که بره
بیا بریم دریا تا سرد نشده تا یخ نزده
بیا بریم تا هنوز پاییز هست بریم دریا بریم شمال
میای بریم شمال؟من انگار ی چیزی رو گم کردم انگار ی چیزی رو یادم رفته.. نمیدونم چیه ولی دلتنگشم..
-
نوشتهشده در ۲۴ آذر ۱۳۹۸، ۵:۴۹ آخرین ویرایش توسط انجام شدهاین پست پاک شده!
-
نوشتهشده در ۲۴ آذر ۱۳۹۸، ۱۰:۵۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۲۴ آذر ۱۳۹۸، ۱۱:۳۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
غصه عالم تو دلمه انگار توزندگیم کاری نکردم ولی خیلی احساس خستگی میکنم امید ی ندارم دیگه به زندگیم گذشته برام گرون تموم شده حق من به پوچی رسیدن نبود حس میکنم دیگه راه نجات ندارم کاش حماقت هام اینقدر زیاد نبود
نمیدونم چمه فقط حس میکنم رسیدم ته دنیا خلاصه باهرمنطقی حساب میکنم خسته ام سردرگمم خدایا ی نگاهی به من بنداز خدا جونم بزرگترین ارزوی ما کوچکترین معجزه توعه مثل همیشه یجوری نجات م بده درد دل طوری
-
نوشتهشده در ۲۴ آذر ۱۳۹۸، ۱۱:۴۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
با اینکه داستان منو بد نوشتی
ولی تو هنوزم خدای خوب منی(:
-
-
نوشتهشده در ۲۴ آذر ۱۳۹۸، ۱۹:۴۸ آخرین ویرایش توسط انجام شدهاین پست پاک شده!
-
نوشتهشده در ۲۴ آذر ۱۳۹۸، ۱۹:۵۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۲۵ آذر ۱۳۹۸، ۵:۱۲ آخرین ویرایش توسط انجام شدهاین پست پاک شده!
-
نوشتهشده در ۲۵ آذر ۱۳۹۸، ۵:۱۸ آخرین ویرایش توسط uu انجام شده
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
درحال رفتن به کتابخونه
امروز دوشنبه 25 آذر
ـــــــــــــ
چه شاعرانه است فریادشان زیر پاهایمان!
برگ هایی که روزی برای آرامش
به سکوتشان پناه میبریم…
زاینده رود # -
نوشتهشده در ۲۵ آذر ۱۳۹۸، ۸:۴۶ آخرین ویرایش توسط marzyeh78 انجام شده
عاشق چایی بود ؛ و اگر یک سوم از عشقش به چای را میگذاشت داخل یک جعبه مقوایی کوچکِ ناقابل و به من هدیه میداد ،خوشبخت ترین آدم های روی زمین بودیم ...
من حتی به هدیه بدون جعبه اش هم راضی بودم ، بدون جعبه مقوایی ، بدون کاغذ کادو ، و بدونِ کوچک ترین تشریفات ....
آدم های احمق خیلی وقت ها به بودن های بی کادو ، بی جواب سلام ، و بی عشق هم راضی هستند ....
احمقند دیگر ...
من هم یکی از همان احمق ها ...
اسمش لیلا بود ...
صدایش میزدم لیلی ...با همان غلظت مغزخورِ موزیکِ Aaron-U-Turn lili ؛
که همیشه روی ابتدایش گیر میکردم ، لیلی ...لیلی ...لیلی ...تا جایی که اگر نشانه گر پلیر زبان داشت سرم داد میکشید و میگفت :"بردار اون انگشت لعنتیتو ...چقدر بر میگردی عقب ...!"
خیلی وقت است به آن ترک هیولا گوش ندادم ...هیولا از آن جهت که خاطرات را مثل چکش میکوباند توی کله ام ...و دیوانه وار در گوشم داد میزند "Lili "...
لیلا همیشه قبل از کلاس هم چای مینوشید ، میخندید و چای مینوشید ، شاید همین خنده هایش باعث شد من هم به خاطرش با اینکه از چای بدم می آمد یک لیوان چای بگیرم دستم و به زور بنوشم ...دقیقا روبروی سِلف ...حتی بعضی وقت ها میشد اگر دیر میرسیدیم ،باهم میرفتیم سلف ،هر دو یک لیوان میگرفتیم دستمان و با همان ليوان ها میرفتیم سر کلاس؛ ...بعد با خنده شیطنت آمیزی برای اینکه استاد متوجه نشود قایمش میکردیم پشت کتاب هامان ...آخر سر هم همان دو لیوان کاغذی میشدند کاغذ های نامه ...بین من و لیلا ...؛
پرشان میکردیم از نقاشی و حرف های چرت و پرت ...الان می گویم چرت و پرت ، چون حالا واقعا میبینم چیزی جز چرت و پرت نبود ...! اما آن زمان ها شاید بار ها همان حرف های روی لیوان را توی ذهنم مرور میکردم ، و اینبار به جای نشان گر پلیر آهنگ lili ؛لیوانِ توی ذهنم زبان باز می کرد و میگفت :"جان همون لیلی ، بس کن "
مدت ها گذشت ، و هر دو بعد از اتمام درس شدیم دوتا وکیل دسته گل ...
با زحمت زیادی توانستم یک دفتر وکالت برای هردویمان تاسیس کنم ،
من دفتر سمت راست بودم ،
لیلا دفتر سمت چپ ،
همیشه میگفت "مرد باید سمت راست باشه ، دفتر بزرگ تر هم مال خودش ..." و من هربار بعد از شنیدن این حرف از زبانش با اشکِ شوق توی چشم هایم آرام میگفتم : "خیلی مخلصیم خانم وکیل ...خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی ..."
در آخر هم یک استکان چای میریختم و هر دو از همان میخوردیم ...
حیف که این مخلصم ها زیاد اثر نکرد ، و تقریبا دو سال بعدش حالا ما خودمان در دادگاه خانواده موکل بودیم ....
هنوز قدم های آخرش یادم مانده ،
ترق ؛ ترق ، ترق ....مثل تیک تاک ساعت ...هر وقت به تیک تاک ساعت دقت میکنم آن روز جهنم مثل توپ فوتبالی که به صورت دروازه بان بی حواسی بخورد ، پرت می شود توی صورتم
حتی امضای کج و کوله اش روی صفحه توافقنامه دادگاه هم توی چشم هایم پیاده روی می کند ...
بعد از جدا شدنمان من در کنار وکالت یک فروشگاه اختصاصی چای هم زدم ...فقط چایی بود ...از اول تا آخر ...و هر روز آرزو می کردم کاش لیلا بود و تمام قفسه ها را برایش دم می کردم ...می نوشید و می خندید ...از جنس همان خنده های جلوی سِلف ...!
چای فروشی "لیلا" یک صندوقچه نارنجی رنگ انتقادات و پیشنهادات داشت که اگر یادم می ماند هفته ای ، دو هفته ای ، یا نهایتا ماهی یک بار بازش می کردم و خاک هایش را می تکاندم ..! یک روز جمعه وقتی داخل مغازه مشغول مرتب کردن بودم نامه ای را دیدم که بعد از مدت ها صندوقچه نارنجی رنگ را پر کرده بود ....؛
یکی از مشتری هابرایم نوشته بود ! :
"چایی رو اگر داغ بخوری ، دهنتو میسوزونه ، و اگه سرد بخوری دلتو میزنه ...عشق دقیقا مثل چایی میمونه ، ماها بلد نیستیم کی بنوشیمش ...یا اونقدر داغ عاشق میشیم که تب می کنیم و میمیریم ، یا اونقدر سرد دیوونه میشیم که یخ میزنیم و میفتیم ...اما با تمام این حالت چایی برای آدم از آب هم واجب تره ، و من حالا در آرزوی دوباره نوشیدن اون چایی هستم که نه گرم بود ، نه سرد ...خودم سردش کردم ....
کاش میدونست سالها به خاطرش وانمود کردم که عاشق چایی ام ...دقیقا بعد از خوندن یکی از متناش که نوشته بود ، چایی یعنی عشق ..
برای من نوشته بود ...و ما سالها به خاطر هم وانمود کردیم عاشق چایی هستیم ....بدون اینکه بفهمیم هردومون باهم ازش متنفریم ...:) "زیر نامه هم نوشته بود "lili "
: )سید طه صداقت
روز جهانی چای
️
️
- درسته خودنویس نبود اما قشنگ بود:/
- درسته خودنویس نبود اما قشنگ بود:/
-
نوشتهشده در ۲۶ آذر ۱۳۹۸، ۴:۱۲ آخرین ویرایش توسط انجام شدهاین پست پاک شده!
-
نوشتهشده در ۲۶ آذر ۱۳۹۸، ۴:۱۶ آخرین ویرایش توسط uu انجام شده
-
-
اگر انیشتین ناشناس میومد انجمن دوتا متن میذاشت احتمالا دوتا منفی میخورد،اینجا هیچکی ب متن امتیاز نمیده،ب اکانت میدن،
عه فلانیه،مثبت
عه بدم از این میاد،منفی
و...