سلام
من یکی از چالش هام زمانی که پرستاری قبول شدم این بود که نمیتونم درد کشیدن مردم رو ببینم و خودم به اندازه بیمار و همراهش ناراحت میشم و حتی ممکنه بشینم باهاشون گریه کنم
یکی دیگه از چالش هام این بود که اگر کسی فوت کرد من چطوری میتونم تحمل کنم و درک کنم اون موقعیت رو
ترم دو وقتی که برای اولین بار رفتم بیمارستان فهمیدم کسایی که اونجا هستن به امید کمک من و امثال من اونجان و اگر منم بخوام ناراحت و افسرده باشم خب حال اونا بهتر نمیشه
و من باید به خودم مسلط باشم و اونقدر علم خودم رو بالا ببرم که بتونم به راحتی به بیمار کمک کنم تا حالش بهتر بشه و کمتر درد بکشه
با مقوله فوت بیمار هم حقیقتش هنوز نمیدونم که چطوری کنار اومدم و اصلا نمیدونم چیشد..
همه قضیه اون روز مثل یه رویا و خیال تو ذهنم ثبت شده
چالش دیگه ای هم که داشتم، البته بیشتر مامانم داشت، این بود که من شب باید بیدار بمونم سر شیفت/: