-
ققنوس در هرچی تو دلته بریز بیرون 4 گفته است:
@principle در هرچی تو دلته بریز بیرون 4 گفته است:
سلام ی سوال داشتم
چطوری تو
سلام
.اممم دقیق نمیدونم
:|
-
@principle در هرچی تو دلته بریز بیرون 4 گفته است:
ققنوس در هرچی تو دلته بریز بیرون 4 گفته است:
@principle در هرچی تو دلته بریز بیرون 4 گفته است:
سلام ی سوال داشتم
چطوری تو
سلام
.اممم دقیق نمیدونم
:|
درسا چطورن زندگی چطوره خوب شدی یا ن
-
یه سال و یازده روز گذشت ):
نمیدونم چرا الان یادت افتادم ...- امیدوارم حالت خوب باشه ( :
-
https://ro.pinterest.com/pin/716283515724011869/
شبیه منه /: -
https://ro.pinterest.com/pin/349873464803877510/
اینم مفیده برا شما/:
@M-bahrami1378
@ROYA78 -
خانوم در کافه کتاب
️ (وقتی با خوندن هرکتاب یاد آلا میوفتی) گفته است:
سلام
بهمن ماهمون چطوره؟:)
هوای سرد و برفی بهمن دلامون رو گرم کرده یا نه؟:)
امروز براتون ی فنجون کتاب آوردم:)️
لابه لای این دل خستگیها و بی حوصلگی ها ی کتاب خوب حالتو خوب میکنه:)️
هانریش بل رو هممون با عقاید دلقک میشناسیم:)
ولی سیمای زنی در میان جمع به جرعت حتی دلچسب تر و قشنگ تر از عقایده:)اما داستان کتاب درباره ی:
داستان زنی 48 ساله به نام لنی است. شخصیت لنی در جملات نخستین کتاب اینگونه توصیف شده است :«قد او یک متر و هفتاد و یک سانتیمتر و وزن او در حدود شصت و هشت کیلو و هشت صد گرم است؛ یعنی با اختلاف سیصد یا چهارصد گرم، وزن ایدهآل برای چنین قدی. رنگ چشمانش چیزی است بین آبی تند و سیاه. انبوه موهای براق و بلوندش، که کمی به خاکستری میزند و او آنها را به روی شانههایش افشان میکند، به سرش حالتی میدهد که گویی کلاهی طلایی بر تارکش گذاشته باشند. این زن لنی فایفر نام دارد.»نکته جالب این کتاب بودن 125 تا شخصیتی هستن که حول زندگی این زن میگذره:)
یک فنجون کتاب تقدیم شما
️
در آن دوردست من زن و پسری باقی گذاشتهام که اگر پسرم از سد هزاران عواملی که میتواند موجب مرگش شود گذشته باشد باید امروز همین سنی را داشته باشد که شما دارید. لارویک من در 44 نوزده سال داشت، مسلما آنها به سراغش رفتند ولی به کجا فرستادنش؟ بعضی اوقات فکر میکنم، برگردم و در آنجا مهم نیست... از خودم میپرسم آیا لاریسای من هنوز زنده است. لاریسای عزیزی که من در 45، در اولین موقعیتی که به دستم آمد، وقتی برای کندن محل نصب باتریها به جبهه ارفت رفته بودیم، به او خیانت کردم.بعد مرا به کارخانهای متعلق به موسسه کروپ در کونیگزبرگ فرستادند. دوازده ساعت کار در روز و یازده ساعت در شب؛ هر کس هر فرصتی گیرش میآمد، حتی در مستراح میخوابید. خوشا به حال کسی که موفق میشد لانه سگی پیدا کند و در آن دراز بکشد، البته در آن از لحاظ تنگی جا در زحمت بود ولی دست کم تنها بود. بدترین چیز این بود که کسی مریض میشد و یا این احساس را ایجاد میکرد که زیر کار دررو است. زیر کار دروها را تحویل گشتاپو میدادند و مریضها، اگر واقعا دیگر قابل استفاده نبودند، تحویل اردوگاههای مرگ میشدند یا به بیمارستانهایی سپرده میشدند که چیزی از اردوگاههای مرگ کم نداشتند در هر صورت مرگشان حتمی بود. جیره غذایی در این بیمارستانها دو لیتر سوپ آبکی و 25 گرم از معجونی به نام نان بود. این به اصطلاح نان مخلوطی بود از سپوس و کاه و خاک اره له شده؛ پوست گندم و خاک اره گلو را میخراشید و آزار میداد. واقعا نمیشد عنوان غذا به آن داد. قصد این بود که از بیغذایی اسیران مریض را نابود کنند.
- کتاب امروز قدیم میشه به....
گونش️ sheyda.fkh
️
خیلی خیلی ممنون خانومی
- کتاب امروز قدیم میشه به....
-
اکالیپتوس در هرچی تو دلته بریز بیرون 4 گفته است:
https://ro.pinterest.com/pin/349873464803877510/
اینم مفیده برا شما/:
@M-bahrami1378
@ROYA78وااااییییی رویا ببین چه جالبه
مرسی اکالی