-
@Amir-bernousi
-
@Amir-bernousi دیگ چی
-
[الرحیل.. دلبسته ی عشق بسته ی دنیا نیست.. ](https://hawzah.net/fa/Sound/View/2458/محرم-1440-حاج-مهدی-رسولیالرحیل-الرحیل)
-
وقتی به دره ی تاریکی ها میرسی، دست خالی نرو! برای رویارویی با یک مسئله ی وحشتناک، تو به حداقل ده خاطره ی خوش از زمانی که نور ایمان را در قلبت روشن نگه داشته ای، احتیاج داری. آن خاطره ها را در ذهنت نگه دار و برای لحظه های تاریک آینده، تکرار کن!
-
@fatemeh_banoo در هرچی تو دلته بریز بیرون 4 گفته است:
من یه ساعته اسم مداح رو پیدا نمیکردم :|
مرسی ((: -
D.fateme.r خواهش میکنم این نوحش هم خیلی قشنگه(:
-
یه نوحه هم تو ذهنمه نه اسمش یادمه نه مداحش :|
-
D.fateme.r در هرچی تو دلته بریز بیرون 4 گفته است:
یه نوحه هم تو ذهنمه نه اسمش یادمه نه مداحش :|
منصوری خونده بود :|
-
D.fateme.r توش قسم داره؟
-
@ابراهیمEbrahim نمیدونم که :|
-
@ابراهیمEbrahim وی وقتی نوحه میشنود نیز تپش قلب میگیرد :|
-
D.fateme.r در هرچی تو دلته بریز بیرون 4 گفته است:
@ابراهیمEbrahim وی وقتی نوحه میشنود نیز تپش قلب میگیرد :|
وی ، خاک بر سرت :|
-
D.fateme.r وی ،گاهی رد نیز میدهد
-
-
D.fateme.r وی کاملا رد داده است؟؟؟
-
reza.a در هرچی تو دلته بریز بیرون 4 گفته است:
D.fateme.r وی کاملا رد داده است؟؟؟
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم !
-
D.fateme.r پس با همین منطق عاقل باش
-
چکمه های پلاستیکی و سیاه خود را که در پایش لق میزد، بروی سنگ های کوچک و بزرگ خیسی که در راه گلی تا مرز بود، با دقت بسیار میگذاشت.
گهگاه که سنگی نمی یافت، بالاجبار چکمه هایش رو بروی گل ها میگذاشت که چکمه هایش در گل فرو میرفت.
چون چتری نداشت، قابلمه ی غذایی را که ساعت ها با دقت برای درست کردنش وقت گذاشته بود، در زیر کاپشن کهنه ی خود پنهان کرده بود تا مبادا قطرات باران خیسش کنند.
قطرات بارانی که از مژه هایش آویزان میشدند و خود را برای سر خوردن بر روی گونه های سرخش آماده میکردند، مانع دیدن رژه رفتنش میشدند.
وقتی سرباز را از دور میبیند، بدون توجه به اینکه پایش را بروی سنگ ها میگذارد یا نه، به راه رفتنش سرعت میبخشد.
برا رسیدن به سرباز قبلا حفره ای در حصار ایجاد کرده بود.
خودش را با زحمت فراوان به سرباز میرساند.
قابلمه را از زیر کاپشنش درمی اورد و با دستانی که از شدت سرما قرمز شده بودند، بروی چمن ها میگذارد و با سرعت خود را در آغوش خیسش جا میدهد.
وقتی که سر خود را بالا می اورد تا چشمان سرباز را ببیند، صدای شلیک تفنگ ها تمرکزش را به هم میریزد.
صدای فرمانده ی سرباز که با رگ های بیرون زده ی گردنش فریاد میزند که سربازها به مهاجمان شلیک کنند، در بینابین شلیک ها به گوشش میخورد.
بعد از دقایقی درگیری، فقط صدای تند قطرات باران که بروی شانه های سرباز که هنوز دخترک درآغوشش بود، به گوش میرسد.
تمام نیرویش را در نگاه کردن به چشمان سرباز متمرکز میکند.
در اعماق چشمانش نگرانی ای پیدا میکند.
قلب سرباز اجازه ی پرسیدن را به او نمیدهد و چشمان سرباز را میبندد.
پرنده ای که در تمام مدت در بالای درخت ناظر این صحنه بود، با صدای شلیکی به آسمان بارانی پناه میبرد.کسی میداند که سرباز که بود?
-
@Amir-bernousi :|