خاطره بازی🎈
-
یادش بخیر،
من بچگیام آدم محبوبی نبودم معمولا کسی بازیم نمیداد بازیمم میدادن یا نخودی بودم یا کسی اصلا حسابم نمیکرد اخه حقم داشتن نه توی دویدن تند بودم نه وسطیم خوب بود، والیبالم که افتضاحفقط نمیدونم چرا باهام خاله بازی نمیکردن
۴ ساله بودم فکر کنم، با سنگ علف له میکردم مثلا یانگومم داریم غذا درست میکنم،
تقریبا ۶ ساله بودم که موهامو دم اسبی میبستم و چوب به دست تو حیاط جومونگ بازی میکردم
از اینا داغون تر یادم میاد کلاس چهارم بودم که مداد میکردم تو موهام چادر نماز مامانمو میبستم دور کمرم یه روسری ساتن میبستم دورش مثلا دونگی شدم
خلاصه اینکه سریالای کره ای نقش مهمی رو در بازی های کودکی من ایفا کرده بودن -
عالی بود.
-
سلام، یه خاطره هم یادم اومد گفتم بی نصیبتون نزارمشب یلدای ۹۸ بود و امتحانات دی ماه هم شروع شده بودن، من دیوان حافظمونو آوردم تا شعر بخونیم، مامانم نیت کرد که ببینه درمورد معدل من چی میاد،
مصرع اول شعری که اومد یادم نیست، ولی مصرع دومش نوشته بود: از سوال ملولیم و از جواب خجل
یعنی با خاک یکسان شدماااا
بعد اون قضیه دیگه سراغ فال حافظ نرفتم -
یه خاطره بگم بخندین .....منو دوستم کلاس زبان میرفتیم......کلاس خوبی بود هم خانوم معلم خوبی داشتیم هم همکلاسی های خوبی
یه بار با بچه های کلاس خواستیم برا خانوم معلم جشن تولد بگیریم
خلاصه طبق روال همیشه من رفتم دنبال دوستم و اونم نشست ترک موتور و رفتیم سر کلاس
معلم اومد و شروع کرد به درس دادن
وسطای کلاس کیک تولد رسید و خانوم معلم بهت زده و خوشحال از سوپرایز ما بود
کیک که اوردن من دیگه واقعا از این حالت رسمی بودن کلاس کفری شدم یه تیکه کیک با دستم کندم زدم تو صورت خانم معلم
هیچی دیگه یخ کلاس اب شد
هر کی یه تیکه کیک برمیداشت و میزدن به هم دیگه
منم خو تا جایی که میتونستم فرار میکردم تا کثیف نشم
اخه بعد کلاس باید میرفتم عروسی (با همون تیپی که میخاستم برم عروسی اومده بودم سر کلاس)
تو همین گیر و دار یهو یکی از دخترای کلاس از پشت سر گف فرار نکن گیرت اوردم ...منم دیدم هیچ راهی ندارم برگشتم رفتم نزدیکش
گفتم نگاه کیک رو بزن تو صورتم تا لباسام کثیف نشه میخوام برم عروسی(فقط یه متر فاصله داشتیم)
گف باشه و عین چلاغا دقیقا زد وسط خشتک شلوار ما
یعنی میخواستم همونجا ششصدتا حرکت سامورایی رو رووش انجام بدم ولی چون دختر خوبی بود دلم نیومد
تو راه برگشت به خونه دوستم یه بشقاب کیک همراهش بود.....گفتم اینو واسه چی اوردی؟گف خانوم گفته ببر واسه مامانت
چشمتون روز بد نبینه همین که رسیدیم در خونشون دیدم از پشت سر یه چیزی مستقیم خورد تو صورتم
(معلم کیک رو بهش داده بود و گفته بود اینو از طرف من بزن تو صورتش تا تلافی بشه)
هیچی دیگه منم قید عروسی رو زدم و اون شب تو پارک فقط به زخمایی که از خانوم معلم و دوستم و دست کج و کوله اون دختره خورده بودم فک میکردم -
مهشید غضنفرآبادی بچه های کنکور تجربی 1400 تجربی دانش آموزان آلاءreplied to حبه انگور_ on آخرین ویرایش توسط انجام شدهاین پست پاک شده!
-
سال یازدهم بودم زنگ اول شیمی امتحان داشتیم منم ک هیچی نخونده بودم و کلا از معلم شیمونم بدم میومد خودم زدم ب مریضی و گفتم دلم درد میکنه رفتم نماز خونه و اینقد تو نقشم فرو رفتم ک واقعا دلم درد گرفت اون هفته کلش امتحان بود منم حوصلشو نداشتم جاتون خالی یه هفته مدرسه نرفتم و جز خودمم کسی نفهمید ک فیلمه ولی خدایی اینقدر تو نقشم غرق بودم ک سه تا امپول و ی سرمم وصل کردم ب سه تا دکترم سر زدم
-
یباری هم ما ماه محرم مسجد بودیم روز عاشورا (فک کنم مدرسه هم نمیرفتم) خلاصه اینکه وسط نماز بود و منم تو صف نماز واسه خودم بالا و پایین میرفتم و حرکات اونا رو تکرار میکردم تا اینکه دیدم حالا حالا ها قرار نی این داستان تموم شه و پیش نماز گرامی قشنگ با آراااامش تمام ( آرامش دارم میگمااا !) در حال سپری کردن اوقات خود بود .......... هیچی دیگه منم اون وسط کلافه شدم یهو از صف زدم بیرون XD
انقدر که این حرکت ناگهانی و بی موقع بود چند نفری که خنده داشت میکشتشون ، فیلم بردار هم جلو در با یه قیافه پوکر فیسانه زل زده بود بهم
بچه 5 ساله کلافه میشه خو -
حبه انگور_ خیلی خوب بود ،
-
Zahra Mohammadi 1 ، ،خخخخ
-
سلام خب من خاطره خیییلی زیااد دارم و از اونجایی که خیلی شیطون هستم میخوام یکیشونو تعریف کنم
ما تو مدرسمون جشن یلدا داشتیم
من دیدم جو خییلی آرومه اینهمه کیک و بند و بساط و اینهمه ارومی؟
و چون کم غذام حوصله خوردن کیکم نداشتم
بعد کیک رو گرفتم درعرض یک دهم ثانیه کوبیدم تو صورت یک نفر از بچه های قد بلند کلاسمون که قدش ۱۷۳ هست
با این حرکت من کل کلاس و کل مدرسه هوا رفت
مدیر معاون نبودن طبقه پایین بودن
همه ریختن سرم
ژله پرت کردن سمتم
ولی من خییلی فرزم خیلی سریع پله های مدرسه رو پریدم پایین چشمتون روز بد نبینه پام روی ژله رفت سر خوردم از ۱۲ پله
داغووون شدم کلیه راستم که احساس کردم از کار افتاد
البته اولین بارم نبود از پله میفتم چون زیادی تو بالا پایین رفتن از پله عجولم
هیچ با تمام دردی که داشتم و اشکی تو چشمام بود به سمت دستشویی مدرسه هجوم بردم
یه لشکرهم دنبالم چون ۵ ۶ نفر رو ژله اب و کیکی کردم
بدهم زدم
بعد رفتم تو دستشویی اونا نمیتونستن کاری کنن دیدم از اسمون داره ژله و کیک میاد رو سرم
فهمیدم اینا ول بکن نیستن از پشت در دارن میریزن
منم دیدم نه نمیشه
شلنگ رو گرفتم از این ور اب ریختم سرشون
بعد همون موقع زنگ کلاس خورد و من خیلی سریع به سمت سرویسم هجوم بردم
این یکی از شاهکارهای بنده بود -
سلام دوست داشتم یکی دیگه از خاطراتم رو واستون تعریف کنم که الان خنده به لبام اورد
وقتی ۱۳ سالم بود جاتون خالی رفتیم مشهد
ما یه پسردایی داریم یه سال ازخودمون کوچیکتره یه دختردایی هم داریم ۴ سال از خودمون کوچیکتره
هیچی رفتیم بازار
مادرم و زنداییم و ما سه نفر بودیم
من حقیقتش یه مانکن دراز بلند که روسرش چادر خیلی تمیز و شیکی بود و نقاب هم داشت دیدم
حقیقتش خیلی هم سفید بود
فقط واسم عجیب بود چرا مانکن وسط خیابونه و چرا کنارش یه کالسکه است؟؟
رفتم نزدیکش و اسم پسردایی و دخترداییم رو صدا زدم گفتم بچه ها ببینین این مانکنه چقدررباحاله همزمان هم شروع کردم به تکان دادنش فقط قدش خییلی بلند بود
اما بحث اینجاست خییلی سنگین بود هرچیی تکون میدادم اصلا حرکت نمیکرد
بچه هاهم اومدن نزدیکتر
ولی تو همین حین یه دفعه دیدم مانکن بدون تغییر حرکت فقط کاسه چشماش مارو هدف خودش قرار داد
به جان خودم تو اون لحظه سکته کردم یه جیغ کشیدم پشتش دخترداییم و پسرداییمم با صدای خروس مانند جیغ کشیدن خیابونم خیلی شلوغ بود بعدش فهمیدم اصلا مانکن نبوده
یک خانم عربی بلند لاغر بوده که من با مانکن اشتباه گرفتمشون
خب شماهم یه چی تعریف کن
@roghayeh-eftekhari -
یادش بخیر
ی بار داشتیم میرفتیم ماکو(آذربایجان غربی)
بعد شب بود
ی جا نگه داشتیم ک ی چی بخریم بخوریم
بعد منو چنتا از دخترای فامیل داشتیم از سوپر مارکتی میومدیم بیرون ی کامیون بزرگ از اونور داش میومد سرعتشم ک زیاااد بعد من ی لحظه هول کردم میخاسدم بگم بچه ها کامیون داره میاد
گفدم:واااااااااایماکینگ داره میاد
ینی غش کردم از خنده اااااااااخه ماکینگ -
Gharibe Gomnam چی بگم؟
-
اول که سلام
آقا ، من اینا رو خوندم ، یهو یه چیزی یادم اومد گفتم واسه شماهم بگم
این داستان بر میگرده به حداقل 16-15 سال پیش ، یعنی وقتی من 3 یا 4 ساله بودم ( آخه دقیق یادم نیست اینو دیگه )
اون موقع تلوزیون داشت سریال جواهری در قصر یا همون یانگوم رو میداد ( احتمالا دیده باشین ) ، بعد از نظر بقیه من خیلییی به این خانوم شبیه بودم ، هم از نظر قیافه هم اینکه موهای خیلی بلندی داشتم ، با این روبانا و گیر سرهای کره ای میبستم که باز نشن ، از اینا منظورمه ( یانگومم همینه )
هم از اینکه من همون اول عشقِ پزشکی بودم و یانگومم که پزشک دربار بود براهمین از یه جایی به بعد کسی اسم منو نمیگفت ، یانگوم صدام میزدن ( که خب تا چند سال بعد این داستان هرکسی اینطوری صدام میزد ، ازش متنفر میشدم )
خب
رسیدیم به قسمتی که قرار بود نمیدونم یانگوم رو بکشن نمیدونم چی دقیقا
من رفته بودم تو خیابون ، چون سریال پرطرفداری بود ، داشتن ازش صحبت میکردن که آره امشب قراره یانگوم به قتل برسه و این داستانا
منم شنیدم صداشونو ، فکر کردم با منن اونام متوجه شدن من استرس گرفتم ، بدتر هی ادامه دادن و شروع کردن به اذیت کردنِ من ( بیشعورا )
قشنگ یادمه با بغض گفتمش : خب مگه من چیکار کردم آخه
گفت : برو خونه گل سرت رو دربیار شب هم بیرون نیا ، اگه اومد بهش میگم اینجا نیستی
خیلی بیشعور بود خیلی
تا دو روز من از خونه نرفتم بیرون که هیچ ، هرکی میرفت میگفتمش یوقت نگی من خونما
افسردگی گرفتم اصن ، هنوزم که هنوزه منو میبینه ، میگه نگران نباش گفتم تو خونه نیستی -
خانومِ_دوست_داشتنی این عالی بود خدایی
سریال مورد علاقه من بود و هست
اگ هنوز علاقه داری سایمدانگ خاطرات نور بعد از کنکور ببین -
___یادمه ۱۳ سالم بود...یروز تصمیم گرفتم کم حرف بزنم...رفتیم خونه پدربزرگم...بعد یکی دو ساعت خالم گفت:زهرا چه خوب که انقدر کم حرف میزنی صدات همیشه خیلی رو مخ بود...
شوخی کرد!
همه خندیدن!
منم خندیدم!
ولی یادم نمیاد دیگه اونجوری پیش کسی پرحرفی کرده باشم! درباره علایقم با کسی حرف بزنم! درباره رویاهام هدف هام! یا غیر از موارد ضروری واسه کسی ویس فرستاده باشم! آخه صدام واسه همه رو مخه!
___هیچکدوم از اینا دیگه اذیتم نمیکنه!تنها چیزی که هنوز عذابم میده اینه که من هنوز دوسشون دارم...
ولی کاش فقط یکم به اینکه این حرفش چقدر ممکنه روم تاثیر داشته باشه فکر میکرد!
پ ن:ببخشید اگه الان هم رو مخ بودم! -
_____ در خاطره بازی گفته است:
همه چیز از روزی شروع میشه که به دنیا اومدم
اولش اصلا نمیخاستم به دنیا بیام
شاید باورتون نشه ولی قرار بود 13 خرداد به دنیا بیام که مادرم 21 خرداد واقعا شک کرد که چرا این بچه انقد خوش و راحت خوابیده و نمیخاد پا به این جهان بزاره
بعدم میره دکتر و دکتر با چشم های از حدقه بیرون زده میگه خانوم شما الان حس درد نداری؟!
مادرم خیلی ریلکس میگه نه آقای دکتر ️مادرم رو میبرن سونو گرافی میبینن من از بند ناف آویزون شدم و میگم نوموخاممممم بیام نوموخام(بی مزه هم ترامپ نه من)
بعدش که پا در میونی دکتر ها و پرستاران و مدیریت بیمارستان شرفیاب میشم به این دنیا
وزنم خیلی خیلی خیلی کم بوده 2 کیلو و دویست
چیه توقع داشتین 4 کیلو باشم؟!
حالا درسته من ی هفته دیرتر به دنیا اومدم ولی دلیل نمیشه اضافه وزن بگیرم که
بعدش طی یک عملیات خیلی خفن با حضور شیر خشک
استعداد من بروز میکنه و شروع میکنم به چاق شدن
باور کنید ی لپایی داشتم که نیاز به داربست داشت
من نوه ی اول دختری هستم که دخترم بوده!
خب این یعنی سلطنت
خاله هام و دایی هام فداییم بودن البته تا همین 3 تا چهار سالگی داخل تصویر (البته اینجا 1 سالمه )وقتی میگم فداییم بودن یعنی این که مثلا
خالم که قبلا ازش حرف زده بودم با من حدود 10 سال تفاوت سنی داره یعنی اون موقع 10 یا 12 سالش بود
وقتی بستنی میخوردیم اون طبیعتا بستنی زودتر تموم میشده و من که نی نی کوشولوی عجوجی مجوجی بیش نبودم بستنی کامل داشتم
نمیدونم دقیقا چ تفکری داشتم ولی از بستنی رو به اتمام خالم بیشترخوشم میومد و اونو طلب میکردم
خالمم از خدا خواستهبا مهربانی بستنی من را گرفته و بستنی خود را جایگزین می کردبعد 15 سال تو جمع اعتراف کرد هنوز نتونستم باهاش کنار بیام
ی بارم مادرم به پدرم میگه که اون قطره فاطمه رو بهش بده اخه گوشم عفونت کرده بوده
پدر عزیز تر از جان هم که مشخصه خیلی دوسم داشته با این عملش
قطره گوش رو خیلی راحت میده بخورم
اخه پدر من چرا؟!
شما میتونی به چشم های این بچه تو عکس نگاه
کنی بهش قطره گوش بدی بخوره ؟!
البته من هم خیلی چون شکمو بودم هرچیزی که به سمتم تعارف میشده رو قبول میکردم
چیزیم هم نشده البته میگن الله اعلمپدرربزرگم که عاشقانه دوسش دارم(:
وقتی بچه بودم منو میزاشت جلوش و انواع روش های تغذیه و رژیم های غذایی رو آزمایش میکرد
پسته بادوم رو میجوید (حالتون بد نشه صلوات )
و میزاشت دهن من
اگر فیلمش رو نمیدیدم میگفتم نه دروغه
شما تصور کن من چ دست و پایی میزنم برای اون پسته ی جویده شده (به روم بیارید بلاکتون میکنم )
یا مثلا بيسکوئيت مادر با چای
فکر کنم حجم لپ ها رو به پدربزرگم مدیونمخاطره از بچگیم انقد زیاده که وقتی بزرگ شدم دیگ خاطره ای نیست
بازم از بچگی هام میگم براتون
شاد باشید ️این خاطره رو مجدد خوندم و دیدم پدربزرگم بین ما نیست دیگه
چند روز دیگه سالگردشه -
یه گوشی گرفتم یازده تومن
یکی دوازده تومن ازم طلب داشت،گوشیو دستم دید ازش خوشش اومد نپرسید چند گرفتی گفت جای طلبت بدش من
دادمش حالا خوشال که یه تومن به نفعم شد
فرداش رفتم گوشیه رو بخرم،شده بود ۱۳ تومن!وخریدم!!!
تو یه معامله هم یه تومن سود کرده باشی و هم یه تومن ظرر نوبره، بخدا که هنر میخاد هنررر
هر موقع یادش میفتم حس ملانصردین بودن بم دست میده -
خاطره شیرین من به هفتم شهرور پارسال برمیگرده
تو کوچه پس کوچه های شهر قدم میزدم بعد سالها انتظار داشتم میرسیدم
ولی احاس میکردم اون شهرم مثل شمال خودمون میمونه
یعنی حرمو میشه از اخر هرکوچه دید ته همه کوچه ها رو دید میزدم تا بین الحرمینو ببینم
و به هر کوچه که میرسیدم ضایع میشدم
تا این که رسیدم به یه خیابون بزرگ که اخرش دیدم یه اقایی داره ادای احترام میکنه سرعتمو بیشتر کردم و بلاخره رسیدم
گنبدو گلدسته های حرم اقا اباالفضل العباس که خورد به چشمم تمام غصه هام تموم شد
ولی از اونجایی که کودک درون من فضول تر از این حرفاست
منتظر بودم تا گنبد امام حسینو ببینم
وارد بین الحرمین شدم
چشمام اونور و مپایید تا گنبد رو ببینم وقتی دیدم گنبد رو دیگه اروم اروم شدم
انگار تموم غصه هام تموم شده بود
همش ...
اون سفر خاطرات باحال دیگر هم داشت
ان شاءالله بعداً بیشتر درموردش میگم -
خانوم اللهی خدا رحمتشون کنه
ان شاءالله روحشون شاد و با بهترینای عالم امکان محشور بشن