کافــه میـــم♡
-
زدم زیر گریه...
مثل آدمی که بلندترین کوه و شیبدارترین صخرهها را پشت سر گذاشته و انگشتها و زانوها و پاهاش زخمی شده و همچنان قوی مانده و به قله رسیده و حالا پایش به سنگ کوچکی گرفته و اشکش درآمده و فریاد میزند...
عجیب بود اینهمه در سختترین شرایط دوام آوردن و به ضربهی کوچکی جا زدن و کم آوردن!
من خسته بودم و هیچ چیز به اندازهی یک خستگیِ مفرطِ ممتدِ کلافه کننده، آدم را از پا در نمیآورَد. -
به آینه نگاه کردم
این نجات دهنده بود که شکسته یا آینه؟:) -
همیشه کسانی هستند که در نهایت دلتنگی نمی توانیم آن ها رو در آغوش بگیریم
شاید این بدترین اتفاق باشد
ایلهان برک -
این پست پاک شده!
-
-
واقعيت اين است ؛
گاه هيچی را ميخواهی و اين بخشِ مهمی از زندگيست!
اين نه افسردگيست، نه دوست نداشتن، نه تحمل ، نه صبر، نه قضاوت... نه هيچ چيزِ مرسوم و مدامی،هيچ اسمی ندارد!
باور كن هيچی خودش ، بخشی از زندگيست! شايد نوعی از آرامش است!
يادت می آيد ، بارها پرسيدم تو به چه فكر می كنی؟!
گفتی : هيچی!
وقت هايی كه خيره می شدی و گوشه لبت لبخندی از سرِ سكوت بود.
من از روي تو زندگی را تعريف می كنم، اگر تو به هيچی فكر می كردی،پس حتما بخشی مهم از زندگيست. -
نگاهش که می کردم...خوب نمی توانستم بفهمم درونش چه در جریان است...پس زمینه نیمی آسمان آبی بود و نیمی بستر زمین سبز...
چشمانش تنگ شده بودند و موهای ذغالی اش به دست باد می رقصید...لباس سپید رنگش ، از تنش فراری بود...نیمی از جسم و جانش در دسترس دیدگانم بود...نیمرخش!
عمیق در خلسه بود و رها...هرم نفس های بلند و زمان دارش ، عجیب از رازهایش پرده برداری می کرد...دروغ جایز نیست! محوش بودم...
ناگهان پروانه آبی بر شانه اش نشست...نگاهش را از دریا گرفت و به یار قدیمی نگاه دوخت...لبخندش...بوی شوری دریا را فراری می داد...چیزی درونش جریان داشت...درون همان درون متلاطم و پراکنده...اما چیزی او را همین گونه بی آلایش و ساده ، سرپا نگه داشته بود...
چیزی درونش می جوشید...شاید امید...شاید جوانه ای ریشه زده...هرچه بود!
عجیب بندگی می کردم برای خلق این هیهات و نقش و نگار مقابلم...!
.
.
.
.
پ.ن: فکر کنید این رو خودتون برای خودتون نوشتید! -
اسمش چیست؟!
این حس، این حال؛
همین که وقتی به تو فکر می کنم
از گوشه ی لبهایم لبخند چکه می کند..!- احمد شاملو 🩵
-
چرخ گردون چه بخندد چه نخندد تو بخند
مشکلی گر سر راه تو ببندد تو بخند
غصه ها فانی و باقی تو بخند
گر دلت از ستم و غصه برنجد تو بخند:)- حافظ
-
اشکالی نداشت اگر گاهی بدون دلیل قابل توضیحی از جهان و آدمها فاصله میگرفتیم و دنبال خلوتی برای ادامه دادن میگشتیم.
ما انسان بودیم و انسان حق دارد هم غمگین باشد، هم شاد! هم نزدیک شود، هم دور. هم دلش در جمع بودن بخواهد، هم به کنج خلوتی پناه ببرد.
ما انسان بودیم با احساساتی متنوع و متغیر و غیرقابل پیشبینی...
اشکالی نداشت اگر در نهایت قدرت، گاهی ضعیف میشدیم.خانومِ طوفان
-
ساغرم شکست ای ساقی
رفته ام زدست ای ساقی
برموج غم نشسته منم
در زورق شکسته منم
ای ناخدای عالم
.
.
تا نام من رقم زده شـد
یکباره مهر غم زده شد
برسر نوشت آدم -
در من کوچهایست
که با تو در آن نگشتهام
روزها و شب ها ایست
که با تو سر نکردهام
... -
و قسم به تمام لحظه هایی که اشک ریختی و شکستی؛
قسم به تمام لحظه هایی که درونت آشوب بود ولی لبخند میزدی؛
قسم به تمام لحظه هایی که نیاز داشتی کسی کنارت باشد اما هیچ کس را جز خودت نیافتی؛
به اندازه ی تمام آن لحظه ها، جان خواهی گرفت، از ته دل خواهی خندید و زنده خواهی شد، جوری که فکر میکنی روزهای غم توهمی بیش نبوده است.-دیاکو
-
میخواهم از خودم کوچ کنم
از خودم که همیشه مایهی آزار خودم بودهام
از خودم که نمیدانم چه میخواهم... -
گفتم ای دل نروی خار شوی ، زار شوی
بر سر آن دار شوی ، بی بر و بی بار شوی
نکند دام نهد خام شوی ، رام شوی
نپری جَلد شوی ، بی پر و بی بال شوی
نکند جام دهد ، کام دهد ، از لب خود وام دهد
در برت ساز زند ، رقص کند ، کافر و بی عار شوی
نکند مست شوی ، فارغ از این هست شوی
کور شوی ، کر بشوی ، شاعر و بیمار شوی
نکند دل نکنی ، دل بکند ، بهر تو دل دل نکند
برود در بر یار دگری ، صبح که بیدار شوی -
ای بهانهی من
بغض خانهی من -
دلت را بتکان
اشتباهاتت وقتی افتاد روی زمين
بگذار همان جا بماند
فقط از لابه لای اشتباههايت
يک تجربـه را بيرون بکش
قاب کن و بزن به ديوار دلت
اشتباه کردن اشتباه نيست
در اشتباه ماندن اشتباه است.
#فروغ_فرخزاد -
پناه میبرم به خدا
از لبخند بدون روح
از رنجی بی ملاحظه
که رهایم نمیکند
از غم که به من وفادار است
از شب
و از اندوهی که دارد
آرام آرام قلبم را بی صدا از بین میبرد…