کافــه میـــم♡
-
- مُهاجرم از غمی به غمی دیگر!
-
یه روزی
یه جایی
یه جوری
.
.
میشه... -
پیراهنی که آید از او بوی یوسفم
ترسم که برادران غیورش قبا کنند
.
.
گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار
صاحبدلان حکایت دل خوش ادا کنند -
-
<ما پشتِ همان دست که پوچ است زدیم...>
-
سیّارهیِ ما هم چندان بزرگ نبود؛ خانههایمان را نگاه کنی وسعتاش به اندازهیِ قلبِ کوچکمان بود...
اگر فکر میکنی دلِ ما را کسی نمیبیند پس همیشه در امان است نه! کافیست یک بیتوجّهی کوچک را لمس کند متلاشی میشود؛ روح شروع به خون ریزی میکند؛ تن، رنجور و خسته میشود و چشمها بیذوق...
شازده کوچولویِ عزیز اگر تو را یک گلِ خاردارِ زیبا از پای درآورد ما را آدمهایی کشتند که امنترین آغوش را داشتند.
حال اگر باور داریی مقصدی هست... نه! آغاز و پایان همین میانهیِ راه است .."برای شازده کوچولو"
-
شده باران بزند
قلب تو دیوانه شود؟
همه ی خاطره ها
نزد تو بیگانه شود؟
شده از دست کسی
یک دفعه دلگیر شوی ؟
او در آغوش کسی باشد و تو پیر شوی؟
شده با جان و دلت عاشق و مجنون باشی؟
او کنار دگری باز تو دلخون باشی؟
شده با یاد کسی تا به سحر گریه کنی؟
با خدا درد و دل و
پیش همه شکوه کنی؟
شده روزی برسد
بغض امانت ندهد؟
آنقدر گریه کنی هیچ ز یادت نرود؟ -
با ذوق باشید! نمیدانید چه رنج عظیمیست که در کمال اشتیاق و ذوق، با یک آدم بی ذوق هممسیر شدن... نمیدانید چه زجریست مدام برای هرچیزی عمیقا ذوق داشتن و با درهای بسته و ابروهای در همکشیده مواجه شدن!
لازم نیست همه چیز را از صافیِ منطق رد کنید! یکجاهایی دیوانه باشید و بدون منطق... یکجاهایی فقط پایه باشید برای فقط خندیدن و فقط دویدن و دنیا را از نگاه یک انسان بیخیال سربه هوا دیدن...
یکجاهایی دل بدهید به دلِ آدمی که مثل یک کودک بدون سیاست و رها ذوق دارد و بااشتیاق رو کرده سمت شما و موافقت و همراهی شما را طلب میکند.
ذوق آدمها را کور نکنید! آدمها ذوقشان که کور میشود، دلایل نفس کشیدنشان را گم میکنند. آدمها ذوقشان که کور میشود، زنده میمانند، اما دیگر زندگی نمیکنند...خانومِ طوفان ..
-
یه مدل خوابیدن داریم به نام "غمخواب"
یعنی همهش میخوابی تا از ناراحتی و استرس فرار کنی..
امیدوارم هرگز بهش مبتلا نشید.. -
پشت كاجستان، برف.
برف، یك دسته كلاغ.
جاده یعنی غربت.
باد، آواز، مسافر، و كمی میل به خواب.
شاخ پیچك و رسیدن، و حیاط.سهراب_سپهری
-
در زندگی لحظاتی پیش میآید که انسان نه کسی را دوست دارد و نه دلش میخواهد که کسی او را دوست داشته باشد. از همهچیز و همهکس حتی از وجود خود بیزار است. مثل اینکه تمام نیروها و رشتههای زندگی را از او بریدهاند، نه میل به کار کردن دارد و نه اشتهای خوردن. دلش میخواهد خاموش و تنها در گوشهای بنشیند و به نقطهی ثابتی خیره شود، یا اینکه صورت اشکآلود خود را در متکا فرو برد و به هیچچیز، حتی غصهاش، نیندیشد.