♡شهدا♡
-
یه زمانیم گفتن دیگه به من ام البنین نگید
دیگه پسری ندارم...( : -
۱:۲۰
علمدار... -
این همه پیامبر اومدن
آخرینشون که از دنیا رفت
اون بلاها رو سر دخترشون آوردن...
و این تازه شروع ماجراها بود... -
ولی ام البنین....
ولی عباس...
که میگن هیچ وقت به امام حسین نگفتن داداش
جز یه بار...
لحظههای آخر...
یا اخا... -
آقای ابوالفضل...
خودتون درستش کنید
خواهش میکنم...
لطفا...
من نمیتونم خواستههامو به کسایی بفهمونم که درک نمیکنن...
حالم خوب نیست...
استرس و حال بد قاطیه...
فک میکنن بحثم اون مسئله است...
ولی من اصلا از اون موضوع سوال نپرسیدم...
اما کسی درکم نمیکنه( :
من مگه به جز برای شما میخوام؟...
آره صادقانه بگم صددرصد هدفم این نیست...
اون ته دلم هوای نفسمم هست...
ولی به حرمت تلاشی که میکنم برای شما باشه درستش کنید...
به ام البنین...
خواهش میکنم( : -
شاه بانوی علی
ای همه نیروی علی
چه به جز نام تو حرز است به بازوی علی... -
سالگرد شهادتشونه( :
-
دستگاه سلطه دنبال انحصاره
انحصار علمی
انحصار فناوری
انحصار داشته های قدرت آفرین
دنبال اینه!
لذاست که
دانشمندان رو ترور میکنند
دانشمندان هسته ای ما رو ترور کردند
[یعنی]این ثروت در این کشور نباشد... -
زهرا بنده خدا 2 در ♡شهدا♡ گفته است:
ان شاءالله میام پیشتون
همونجام زنگ میزنم
دیگه با خودتون...
از فردا تلاشمو شروع میکنم...زهرا بنده خدا 2 در ♡شهدا♡ گفته است:
زهرا بنده خدا 2 در ♡شهدا♡ گفته است:
ان شاءالله میام پیشتون
همونجام زنگ میزنم
دیگه با خودتون...
از فردا تلاشمو شروع میکنم...نیستم اونجا..
بیام اون شهر هم نمیتونم بیام پیشتون...
میشه امسالم بشه که بیام؟... -
شاید نهرخین بتونه حالمو خوب کنه...
شاید بارانِ طلائیه...
یا شایدم خودمو گم کردن رو خاکای شلمچه و تنهایی به یاد حضرت زهرا اشک ریختن...
شاید رو آب اروند شناور شدن و به یاد شهدایی که جسمشون رو آب با خودش برده...نشنیدن حرفای راوی...
زل زدن به آبِ اروند و نگاه کردن به سمت عراق و سربازای عراقی...به امنیتی که مدیون شهداییم و مسیر شهدا...
شاید یک درصد شد و امسال تونستیم بله برونِ حاج حسین یکتا رو رفتیم مگه نه؟...
شاید فضای هویزه حالمو خوب کرد؟...
یه گوشه نشستن و زل زدن به مقبره های شهدایی که تانک...
فکر کردن به مادر شهید علم الهدی...
هویزه یادآور کربلاست برام...
شاید پا برهنه قدم زدن رو رمل های فکه...
بوی یاس...
شاید غروبِ کانال کمیل و به یاد و نام شهید ابراهیم هادی اشک ریختن...
شاید سلام دادن به امام حسین از پشت سیم خاردارای مرز ایران و عراق دلتنگیمو رفع کرد...مگه نه؟...
امام زمانم...
کی میاید که این مرزای جغرافیایی برداشته شه؟..
که همهی عالم زیر سایهی حکومت شما باشه...
ولی نیاید...
نیاید که اینجا کوفه است...
برامون دعا کنید...
دستمونو بگیرید...
نمیدونم این روزا چی حالمو خوب میکنه...
فقط میدونم شهدای خوزستان آروم ترم میکنن...
دعوتم کنید...
نای التماس کردن هم ندارم...
میبینید و میدونید همه چی رو...
دلتنگم...
و خیلی دلتنگ... -
۲۵ ام حرکته و منی که هنوز هزینه رو واریز نکردم...
هنوز به خونواده نگفتم... -
( :
دلم تنگه...
دعوتم نکردین
حداقل اشکمو ببینید ...
میشه منِ جاموندهی دل شکسته رو ویژه نگاه کنید؟( :
فردا حرکته و میدونم حتی اگه الانم بگن برو
من هیچی اماده نکردم(چقد هنوز خوش خیالم که نصفه شبی خودشون زنگ بزنن بگن برودر حالی که قطعا الان به هرچی فک میکنن جز راهیان من...)
حتی اگه بگن هم
معلوم نیست من به اتوبوس برسم
هعی...
فکر رفتنشم قشنگه...
ولی نرفتنی شدم و جاموندم...( :
هرچند دلم خیلی وقته با خودم نیست...
خیلی وقته رو اون خاکا جامونده...
میدونید؟
دارم به این فک میکنم که ساکمو جمع کنم
شاید فردا کسی دلش سوخت و گفت برو...
هوم؟( :
که اگه گفت زودتر برم و شاید رسیدم و به اتوبوس برسم...
شاید فردا صبح زنگ زدن و نتونستم بغضِ جاموندگی و دلتنگیمو قورت بدم و گفتن برو
هوم؟( :
هرچند کسی اینجا بغضمو...حسمو...شوقمو...دلتنگیمو...نمیفهمه...( :
میگم برام یه کم خاک بیارن...
یه کم...
شاید یه کم رفع دلتنگی کرد
هوم؟( :
ولی میدونید...
به این فک میکنم که دوست داشتم امسال
شبیه سال اول زهرا دعوتم کنید...
دعوتی که اشک شوقمو در بیاره...
دعوتی که با تمام وجود بفهمم حواستون بهم بوده( :
ولی شما دوست نداشتید( :
دوست نداشتید که کلا بیام...
ولی هنوزم نمیتونم باور کنم...
که با این همه مهربونیتون دعوتم نکنید...
هنوزم امید دارم...
نیامم میگم برام دعا کنن...
حتی نمیدونم سر و ته حرفام چیه...
ولی این دلتنگی و جاموندگی
یادم آورد که من نمیتونم با کسی که شما رو دوست نداره زندگی کنم...
همین برام کافی بود...
ولی من دلم تنگه( : -
میرم که به محدثه بگم برام خاک بیاره...
که بغلشون کنم و از دلتنگیِ یه ساله و جاموندگیم بگم...
که مثل اون تسبیح بشن جزءِ حال خوب کنِ حال بدیام... -
بازم خواب دیدم دارم میام...
۳تاییمون بودیم...
خیلی با عجله اسم نوشتیم و داشتیم ساکمونو جمع میکردیم که بیدار شدم( :
میدونم همهی این خوابا به خاطر فکر زیادیه(هرچند دیشب زیاد فکرم نکردم..)ولی خب...
من ازتون نگاه ویژه تری میخوام...نگاهِ به جامونده ای که دلش اونجاست و نتونسته بیاد...
و هی خواب میبینه که هنوز وقت رفتن نرسیده و مشکلات حل شده و میتونه بیاد...
نمیدونم ولی حالِ بدمو با یه اتفاق خوب، خوب کنید...( : -
شهید ابراهیم هادی...
دیروز خیلی دلتنگتون بودم...
و با هر بار که یادتون میفتادم و صلوات میفرستادم یه لبخند میومد رو لبام( : -
بگذریم...مثل تمام این چند روز...