هرچی تو دلته بریز بیرون 5
-
اینا خیلی قشنگن
خیلییی -
با توام ای شعر به من گوش کن
-
حرف نزن ،نقشه نکش ،گوش کن ...
-
شعر تو را با خفه خون ساختند
-
از تو هیولای جنون ساختند
-
از سرشب تا به سحر سوختن
-
حادثه را از دو سه سر سوختن
-
خیلی خب ،شبتون آروم بچه ها^^
-
زهرا بنده خدا 2
درکِ شدید
با تفاوت اینکه شبیهش نبود ، خودش بود.@khanoomi
سخته... -
بحث کتابای شهید مطهری شد
یه لحظه یادم افتاد...
لعنت به من... -
زهرا گفت میخوام کتابای شهید مطهری رو بگیرم
اومدم بگم من کانالشو دارم یه تیکه هایی از حرفاشو میذارن
شاید به کارت بیاد
#انگار یه دیالوگ تکراری بود
️
-
کاش فردا یکم با تاخیر میرسید
-
خیلی با تاخیر
کاش میشد پرش زد یهو رفت عصر ۳شنبه -
ولی یه سری تصمیمات
انگار اصلا تصمیم نیستن
اتفاقن...
شاید به این میگن تقدیر؟ -
ولی یه سری تصمیمات
انگار اصلا تصمیم نیستن
اتفاقن...
شاید به این میگن تقدیر؟زهرا بنده خدا 2
تو یک سال اخیر خیلی از اینا واسم پیش اومد... -
اوم...
اوایلی که فاطمه عقد کرده بود
اصلا نبود...
آدمی که خیلی براش بودم ولی اون اون تایمی که میخواستم نبود...
اون یه دوستمم درگیر کنکور بود...
اون تایم نیاز داشتم با یکیشون حرف بزنم
ولی هردو درگیر بودن
اولی که شاید اصلا براش مهم نبود و نیست...
طبیعتا دومی هم... و شاید خیلیای دیگه..
یادمه یه عصر خیلی حالم گرفته شد
به شدت حالِ روحیم بد بود
نیاز داشتم با یکی حرف بزنم و فقط بگه درکت میکنم
ولی نبودن هیچ کدوم...تا چند روزم نبودم...
احساس کردم خیلی تنهام!
انگار واقعا هیچ آدمی نبود که باهاش حرف بزنم!
و واقعا هم نبود...
گریه هامو کردم
قهرامو...
خیلی اذیت شدم!
خیلی زیاد...
آدمی نبودم که خیلی با آدما درد و دل کنم
ولی اون تایم خیلی تحت فشار بودم
و فقط فاطمه میتونست بفهمتم
ولی نبود...
هنوزم هردو درگیرن
ولی دیگه اونقدرا درگیرشون نیستم...
و نمیدونم چرا...
شاید چون توقعم اومده پایین...
ولی اولی از چشمم افتاده...
چون آدمیم و توقع داریم...هرچند کم... -
ای صبا با بلبلِ خوشگویْ گوی
مینماید لالهٔ خودرویْ رویصبحدم در باغ اگر دستت دهد
خوش بر آ چون سرو و طرفِ جویْ جویهر زمان کز دوستان یاد آوَرَم
خون روان گردد ز چشمم جویجویای تن از جان بر دلِ چون نال نال
وی دل از غم بر تنِ چون مویْ مویدستِ آن شمشادِ ساغرگیر گیر
سویِ آن سروِ صنوبرپویْ پویحلقههای زلفش از گل برفِکن
دستههای سُنبلِ خوشبویْ بویمیخورَد از جامِ لعلش باده خون
میبرد زَ افعیِّ زلفش مویمویحالِ چوگان چون نمیدانی که چیست
ای نصیحتگو به تَرکِ گوی گویچون به وصلت نیست خواجو دسترس
باز کن زان دلبر بدخویْ خوی- خواجوی کرمانی
پ.ن: وقتی میگن ظرافت شاعرانه یعنی این:) و حقیقتا قرار دادن یَک یَک بیت ها زیر ذره بین و یافتن آرایه و تعیین نقش دستوری کاری است بس هیجان انگیز! منتها در حال حاضر نه حالش هست نه وقتش /: