-
- «در یکی از فرعی های تنگِ منطقه شیکِ هاراجوکوِ توکیو از کنار دختر صددرصد ایدهالم رد میشوم. راستش را بخواهید، آنقدرها خوشگل نیست. هیچ ویژگی خاصی ندارد. لباسهایش ابداً استثنائی نیستند. از خواب بیدار شده و موهای پشت سرش تاخورده است. جوان هم نیست. با این وجود از پنجاه یاردی میتونم بفهمم: او دختر صددرصد ایدهال من است. لحظهای که میبینمش، قلبم از سینهام بیرون میزند و دهانم مانند چوب خشک است. تیپ محبوب خود شما میتواند دختری باشد که قوزک پاهایش، ظریف است یا چشمانش درشت و یا انگشتانش کشیده است. یا اینکه بیجهت مجذوب دختری میشوید که وقتش را سر غذا تلف میکند. تیپ بعضی دخترها هم با سلیقه من جور درمیآید. گاهی توی رستوران به خودم میآیم و میبینم خیره دختری شدهام که پشت میز بغلی نشسته چون شکل بینیاش را دوست دارم.
- اما هیچکس نمیتواند بگوید دختر صددرصد ایدهالش کاملاً عین تیپی درمیآید که از قبل در تصوراتش داشته. با اینکه من به بینی توجه خاصی دارم اما شکل بینی این دختر یادم نمیآید. حتی نمیدانم بینی داشت یا نه. تنها چیزی که با اطمینان یادم میآید این است که زیبایی خاصی نداشت. عجیب است. به یکی میگویم:دیروز توی خیابان از کنار دختر صددرصد ایدهآلم رد شدم.
- میپرسد: جدی؟ خوشگل بود؟
- «نمیشه گفت.»
- «پس تیپ محبوبت بوده.»
- «نمیدونم، اصلاً هیچی درباره اش یادم نیست. نه شکل چشاش نه...»
- ...
- حوصلهاش سررفته. میگوید: «خوب بهرحال، چیکار کردی؟ رفتی باهاش حرف زدی؟ دنبالش راه افتادی؟»
- «نه. فقط تو خیابون از کنارش رد شدم.»
- اون داره از شرق به طرف غرب میره و من از غرب به طرف شرق. صبح واقعاً زیبای آوریل است.کاش میتوانستم باهاش حرف بزنم. نیم ساعت کفایت میکرد. فقط میخواستم از خودش بگوید. من هم از خودم میگفتم. خیلی دوست داشتم پیچیدگیهای تقدیرمان را برایش توضیح بدهم که صبحگاه زیبای آوریل ۱۹۸۱ به گذشتن ما از کنار هم در یکی ازخیابانهای فرعی هاراجوکو منجر شده است. درست مانند ساعتی قدیمیکه به هنگام برقراری صلح جهانی ساخته شد، برخورد ما باید مملو از مکتومات مهیج باشد.
- میتوانستیم بعد از پیاده روی، جائی ناهار بخوریم. شاید به تماشای یکی از فیلمهای وودی آلن میرفتیم، در بار هتلی کوکتیل مینوشیدیم...شانس بهم روکرده است. حالا فاصله مان از پانزده یارد کمتر شده است. چهطوری بهش نزدیک شوم؟ چه بگویم؟
- «صبح بخیر دخترخانوم، فکر میکنین بتونین نیم ساعت از وقتتون رو صرف یه مکالمه کوتاه بکنین؟»
- مسخره است. شبیه دلالهای بیمه میشوم. «ببخشید، میدونین این دوروبرا خشکشویی شبانه روزی پیدا میشه یا نه؟»
- نه این هم مسخره است. هیچ رخت چرکی هم همراهم نیست. به خرجش نمیرود.
- شاید اگر حقیقت محض را بگویم کارسازتر باشد. «صبح بخیر، شما دختر صددرصدایدهال من هستید.» نه باورش نمیشود. اگر هم باور کند، شاید دلش نخواهد با من حرف بزند...»
%(#ff0000)[دیدن دختر صد در صد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل]
%(#a85e5e)[نویسنده: هاروکی موراکامی]
%(#a85e5e)[مترجم: محمود مرادی] -
VictorKeke در کتابخانه رنگی گفته است:
بهاره
پائولو کوئلو نگو که دشمن خیلی هاست
یجا خوندم کتاب کیمیاگرش رو یکی مثل "استااااااااد" رائفی پور فضا نوردی کرده بود یک تفسیری براش نوشته بود تا سه روز خوراک خنده و "افسوسم" فراهم بود.وای
-
مهمترین چیز در زندگی چیست؟
اگر این سوال را از کسی بکنیم که سخت گرسنه است، خواهد گفت: "غذا"
اگر از کسی بپرسیم که از سرما دارد می میرد، خواهد گفت: "گرما"
و اگر از آدمی تک و تنها همین سوال را بکنیم، لابد خواهد گفت: "مصاحبت آدمها"
ولی هنگامی که این نیاز های اولیه برآورده شد، آیا چیزی می ماند که انسان بدان نیازمند باشد؟!!
فیلسوفان می گویند، بلی!
و آن این است که بدانیم که ما کیستیم و در اینجا چه می کنیم؟دنیای سوفی/یوستین گردر
-
وظیفه ى پزشک این نیست که مرگ را به تاخیر بیندازد یا بیماران را به زندگى سابق شان برگرداند.
بلکه ما باید بیمار و خانواده اش را که زندگى شان از هم پاشیده است، در آغوش بگیریم و کارى کنیم تا آن ها بتوانند دوباره بلند شوند و بایستند و به زندگى خودشان معنا بدهند.آن هنگام که نفس هوا می شود/پال کالانیتی(نویسنده هندی-امریکایی)
+کتاب قشنگیه!ولی غمناکه...
زندگی یک جراح مغز و اعصاب که سرطان میگیرد... -
او کفش هایش را پیدا کرد،و انها را پوشید،اما هرچه کرد نتوانست دوست افسرده اش را برای حرکت متقاعد کند،و به تنهایی راه افتاد،بر روی دیوار نوشت:
«به استقبال نابودی میروید اگر تغییر نکنید»
وارد دنیای پرپیچ و خم شد و باخود گفت،دیر اقدام کردن بهتر از هرگز اقدام نکردن است...تنها و تنها، در راه و باهر قدم نزدیک شدن به هدف دلش برای دوستش میسوخت، اما نظرش عوض شد ، به اندازه ی کافی برایش علائم گذاشته بود و تلاش خودرا برای تغییر نظر او کرده بود،او باید خودش تصمیم به تغییر میگرفت...قسمت هایی از کتاب«چه کسی پنیر مرا برداشته است»
-
وقتی من گوشه های برگه های کتابی رو دولا نمیکنم و هیچ اثری از های لایتر تو هیچکدوم از صفحاتش نیست یعنی یا اون کتاب اونقدر به نظرم حوصله سربر و بدونِ هیچ جذابتی بوده که نمیخواستم چیزیشو نگهدارم تو ذهنم یا اونقدر بکر بوده و تک تک خطوطش پراز رمزو راز بوده که باید گوشه ی تمامِ صفحه ها دولا و تمامِ خطهاش های لایت میشده و این کتاب از همون دسته ی دومه
نمیدونم باید چه طوری کلمات رو کنار هم چید تا بشه این کتاب رو توصیف کرد
این کتاب رو باید باید باید باید خوند
قلمِ این بشر فوق العاده ترین چیزیه که تابه حال توی دنیایِ نویسندگی دیدم" یکی از دردسرهای عشق این است که دست کم برای مدتی این خطر را دارد که به طور جدی خوشبختمان کند "
-
این پست پاک شده!
-
میتوانی روی خاطره ها سرپوش بگذاری، یا چه میدانم، سرکوبشان کنی .
ولی نمیتوانی تاریخی را که این خاطرات را شکل داده پاک کنی. هر چی باشد، این یادت بماند : تاریخ را نه میشود پاک کرد نه عوض.
مثل این است که بخواهی خودت را نابود کنی !#هاروکی_موراکامی
سوکورو تازاکی بی رنگ و سالهای زیارتش -
ﻫﺮﻛﺲ ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ آنچه ﺭﺍ ﻛﻪ ﺑﺎ ﻃﺒﻴﻌﺖ ﺍﻭ ﻫﻤﮕﻮﻥ ﺍﺳﺖ ﻣﻴﻔﻬﻤﺪ ﻭ ﺍﺭﺝ ﻣﻴﺪﻫﺪ.
کسی ﻛﻪ سطحی ﺍﺳﺖ ﭼﻴﺰﻫﺎی سطحی ﺭﺍ ﻣﻴﭙﺴﻨﺪﺩ، کسی ﻛﻪ ﻋﺎمی ﺍﺳﺖ ﭼﻴﺰﻫﺎی ﻋﺎﻣﻴﺎﻧﻪ ﺭﺍ، کسیﻛﻪ آﺷﻔﺘﻪ ﻓﻜﺮ ﺍﺳﺖ، ﺍﻓﻜﺎﺭ ﻣﻐﺸﻮﺵ ﺭﺍ، کسی ﻛﻪ ﺍﺑﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﻣﻬﻤﻼﺕ ﺭﺍ. و ﻫﺮﻛﺲ ﺑﻴﺶ ﺍﺯ ﻫﺮﭼﻴﺰ، آثار ﻭ ﻣﺤﺼﻮﻝ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻴﭙﺴﻨﺪﺩ ﻛﻪ ﻛﺎﻣﻼ ﺑﺎ ﺍﻭ ﻳﻜﺴﺎﻥ ﻭ ﻫﻤﺎﻫﻨﮓ ﺍﺳﺖ.#در_باب_حکمت_زندگی
#آرتور_شوپنهاور -
دلم میخواهد زندگیام را مانند بستهای در دست کس دیگری بگذارم و بگویم: بیا، برای من دیگر بس است، حالا تو فکرش را بکن.
اما ممکن نیست.
با دست خودمان، زندگی را برای خود خراب کردهایم. هر روز صبح که بیدار میشویم سنگینی این زندگی لعنتی روی ما وجود دارد و باز باید فکر کرد...#آلبا_دسس_پدس
از کتاب #دیر_یا_زود -
دوست داشتن یک نفر، مثل نقل مکان کردن به یه خونه ست. اولش عاشق همه ی چیزهایی میشی که برات تازگی دارن. هر روز صبح از اینکه می بینی این همه چیز بهت تعلق داره حیرانی. بعد به مرور زمان دیوارها فرسوده می شن. چوب ها از بعضی قسمت ها پوسیده می شن و می فهمی که عشقت به اون خونه به خاطر کمالش نیست؛ بلکه به خاطر عیب و نقص هاشه. تمام سوراخ سنبه هاش رو یاد می گیری. یاد می گیری چطور کاری کنی که وقتی هوا سرده، کلید توی قفل گیر نکنه، یا در کمد رو چطور باز کنی که جیرجیر نکنه. اینا رازهای کوچیکی هستن که خونه رو مال آدم می کنن.
#فردریک_بکمن
کتاب #مردی_به_نام_اوه (اُوه) -
متودوروس نخستین شاگرد اپیکور عنوان فصلی در کتابش را چنین برگزیده است:
%(#ff008c)["زخم هایی که بر سعادت ما از درون وارد می شود،بسیار عمیق تر از زخم هایی است که از بیرون می رسند"]
این واقعیتی آشکار و انکار ناپذیر است کهعنصر اساسی
برای خوشی انسان ، و درواقع برای همه نحوه زندگی او،آن چیزی است که در خود اوست و یا در وجودش جریان دارد.
کتابِ در باب حکمت زندگی
-
برای ملاقاتِ شخصی به یکی از بیمارستان هایِ روانی رفتیم.بیرونِ بیمارستان غُلغله بود.چند نفر سر جایِ پارکِ ماشین دست به یقه بودند.چند راننده مسافرکش سر مسافر با هم دعوا داشتند و بستگان همدیگر را مورد لطف قرار می دادند.
وارد حیاطِ بیمارستان که شدیم،دیدیم جاییست آرام و پردرخت.بیماران روی نیمکتها نشسته بودند و با ملاقات کنندگان گفت وگو میکردند.
بیماری از کنار ما بلند شد و با کمال ادب گفت: من می روم رویِ نیمکتِ دیگری مینشینم که شما راحت تر بتوانید صحبت کنید.
پروانه زیبایی روی زمین نشسته بود،بیماری پروانه را نگاه میکرد و نگران بود که مبادا زیر پا له شود.آمد آهسته پروانه را برداشت و کف دستش گذاشت تا پرواز کند و برود.
ما بالاخره نفهمیدیم،بیمارستانِ روانی %(#f28eed)[اینورِ دیوار است یا آنورِ دیوار؟]#کتابِ کمالِ تعجب
-
️خودخواهی و غرور، دو چیز متفاوتند،
هر چند که معمولا مترادف گرفته می شوند.ممکن است کسی مغرور باشد، اما خودخواه نباشد.
غرور، بیشتر به تصور ما از خودمان بر می گردد،
خودخواهی به چیزی که دیگران درباره ما می گویند...!غرور و تعصب
#جین_آستینکتاب قشنگیه