گلچینی کوتاه از کتاب های معروف
-
هرروزحداقل یک_دقیقه_کتاب بخوانیم
اولین قدم برای یاد گرفتن شنا، نترسیدن از آب و رها شدن است.
مربی همیشه می گوید: "بپر، خودتو رها کن، زیر آب چشماتو باز کن، بعد خودت آروم آروم برمی گردی به سطح آب".
شرط اول، همان دست و پا نزدن است.
گاهی باید واقعا بیخیال شد و رفت گوشهای نشست. باید بیخیالِ دست و پا زدن شد.
گاهی باید بگذاریم زندگی کارش را بکند.
شاید بعدش آرام آرام برگشتیم به سطح آب ... به زندگی ... بی خفگی.برگرفته از نمایشنامه "اتوبوسی بنام هوس"
اثر "تنسی ولیامز"
-
شبی حداقل یک_دقیقه_کتاب بخوانیم
هرچه بیشتر نسبت به ادراک مفاهیم واقعی دانشمند ، بی علاقگی نشان میدهیم ، او ما را در برابر بنای خیره کننده تری از معرفت قرار میدهد.
#برتراند_راسل
#جهان_بینی_علمی
-
شبی حداقل یک_دقیقه_کتاب بخوانیم
آنچه مهم است این است که تاب بیاوریم
و صبر کنیم
تا به چشم خود ببینیم
که استعداد بی همتای انسان در اوج
تلاش و کوشش،
چگونه یک پایان غم انگیز را
به پیروزی عظیم
و یک وضعیت بحرانی را
به فتحی پیروزمندانه بدل می کند.#ویکتور_فرانکل
#انسان_در_جستجوی_معنا
-
شبی حداقل یک_دقیقه_کتاب بخوانیم
چیزی که به آن فکر می کنید،
همان چیزی است که
احساس می کنید و
چیزی که احساس می کنید،
همان چیزی است که
جذب می کنید...راز
️ راندا برن
-
شبی حداقل #یک_دقیقه_کتاب بخوانیم
دو نوع جهل داریم:
جهل عاميانه كه پيش از تحصيل دانش وجود دارد و جهل عالمانه كه بعد از كسب دانش گريبانگير انسان مى شود.
اولى مربوط به كسانى است كه اصلا بى سوادند و كتاب نمى خوانند.
دومى جهل كسانى است كه كتاب هاى فراوانى را بد خوانده اند.
اينها به قول الكساندر پوپ «آدم هاى بى هوش و فاقد بينشى هستند كه مغزهاى آنها از كتاب هايى كه بدخوانده اند انباشته شده است».چگونه کتاب بخوانیم
️مارتيمر جى دلر
-
شبی حداقل #یک_دقیقه_کتاب بخوانیم
پس از مرگ مادرم، من فهرستی فراهم کردم از وقت هایی که مادرم حمایتم کرد و وقت هایی که من از مادرم پشتیبانی نکردم. غم انگیز بود. هیچ توازنی وجود نداشت.
فقط يك روز بيشتر
️میچ آلبوم
-
شبی حداقل #یک_دقیقه_کتاب بخوانیم
من می گویم جای مردم در نوشته های تو خالی است، انسان ها هستند که مهم هستند، انسانیت مهم است نه یک شخص خاص. شاهکارهای بزرگ را بخوان، يک فکر بزرگ، يک فلسفه مردمی پشت کارهایشان هست. نویسندگان بزرگ وقتی به اوج خلاقیت خود رسیده اند که در کنار مردم بوده اند.
ترلان
️فریبا وفی
-
شبی حداقل #یک_دقیقه_کتاب بخوانیم
هر صبح یک روز جدید در انتظار ماست . انسان ها می گویند که اگر خوش شانس باشی بهتر است . اما من ترجیح می دهم که هوشیار باشم .چرا که وقتی شانس به سراغم بیاید از دستش نخواهم داد ...
برگرفته از کتاب «پیرمرد و دریا»
نوشته ارنست همینگوی
-
هدفمندان...
داستان جالبی وجود دارد دربارهٔ مردی که به سرعت و چهار نعل با اسبش می تاخت.
اين طور به نظر مي رسيد که جای بسيار مهمی می رفت.
مردی که کنار جاده ايستاده بود ، فرياد زد:
«کجا می روی؟»
مرد اسب سوار جواب داد:
«نمی دانم ، از اسب بپرس»اين داستان زندگی خيلی از مردم است.
آنها سوار بر اسب عادتهايشان می تازند ، بدون اين که بدانند کجا می روند.
وقت آن رسيده است که کنترل افسار را به دست بگيريد و زندگيتان را در مسير رسيدن به جايی قرار دهيد که واقعاً می خواهيد به آنجا برسيد.کتاب «اثر مرکب» اثر دارن هاردی
-
حداقل #یک_دقیقه_کتاب بخوانیم
اﮔﺮ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﯾﺎﺩ ﺑﮕﯿﺮﻧﺪ ﮐﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ، ﻟﺰﻭﻣﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ هم ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺷﺪ، ﺁﻧﮕﺎﻩ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺷﺎﺩ ﻭ ﺧﻮﺷﺎﯾﻨﺪﺗﺮﯼ ﻣﯽ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ.
ﺗﺌﻮﺭﯼ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻣﯽ ﺁﻣﻮﺯﺩ ﮐﻪ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻣﻄﻠﻮﺏ ﻣﻦ، ﺍﺳﺎﺱ ﻭ ﺷﺎﻟﻮﺩﮤ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﻪ ﺍﺳﺎﺱ ﻭ ﺷﺎﻟﻮﺩه ی ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ...برگرفته از کتاب «تئوری انتخاب»
نوشته ویلیام ﮔﻼﺳﺮ
-
شبی حداقل #یک_دقیقه_کتاب بخوانیم
هنگامی که آرزوی چیزی را دارید سراسر کیهان همدست می شود تا بتوانی این آرزو را تحقق بخشی.
برگرفته از کتاب «کیمیاگر»
نوشته پائولو کوئلیو
-
:)))
658 -
حداقل #یک_دقیقه_کتاب بخوانیم
اگر با آدمهای بدبخت نشست و برخاست کنید، کم کم به بدبختی عادت میکنید و فکر میکنید که این طبیعی است. اگر با آدمهای غرغرو همنشین باشید عیب جو و غرغرو میشوید و آن را طبیعی میدانید و...
"تصمیم بگیرید به مجموعه افراد مثبت ملحق شوید وگرنه افراد منفی شما را پایین میکشند و اصلا متوجه چنین اتفاقی هم نمیشوی"
برگرفته از کتاب «راز شاد زیستن»
️نوشته اندرو متیوس
-
تیکه_کتاب
رنج بردن باعث فهمیدن میشود و ذهن را به تلاش برای شناختن وا میدارد. تا اینکه قواعد زندگی و تلخی و سختی را میشناسد و به درك و شعور میرسد.
ولی وقتی به فهمیدن و درك رسیدی، از آن به بعد دیگر خود فهمیدن باعث رنجت میشود. دیگر هم از فهمیدن خودت رنج میبری، هم رنج فهمیدن آنچه دیگران درك نمیکنند و نمیفهمند و نمیبینند، به جانت نیش میزند و آزارت میدهد.
ولی هر قدر در نادانی میشود درجا زد، در فهمیدن نمیشود. وقتی چشمهایت باز شد، دیگر نمیتوانی آن را ببندی و خودت را به نفهمی بزنی.
دالان_بهشت
-
تیکه_کتاب
"حق اشتباه"
ترکیب بسیار کوچکیست از واژهها،
بخش کوچکیست از یک جمله.
اما چه کسی این حق را به تو خواهد داد؟ چه کسی جز خودت؟!باید یکبار به خاطر همه چیز گریه کرد
آنقدر گریه کرد که اشکها خشک شوند
باید این تن اندوهگین را چلاند
بعد دفتر زندگی را ورق زد
به چیز دیگری فکر کرد
باید پاها را حرکت داد
و همه چیز را از نو شروع کرد.آنا گاوالدا
من_او_را_دوست_داشتم! -
حداقل #یک_دقیقه_کتاب بخوانیم
نمی توانیم درست حرف بزنیم تا وقتی کسی به حرف مان گوش بدهد و در یک کلام زنده نیستیم تا زمانی که دوست داشته بشویم!
برگرفته از کتاب «جستارهایی در باب عشق»
نوشته آلن دوباتن
-
من این تاپیکو تازه دیدم ، چرا انقدر کم حمایت شده؟؟
بذارین باز خب! -
این پست پاک شده!
-
سلام
برشی از کتاب از کدام سو خیلی کتاب قشنگیه به من که خیلی کمک کرد
از دیشب که جواب تماس ها و پیام ها را نمی دهد کلافه ی کلافه ام. بی وجدان روزها، این همه به عیش و خوشی می گذرد، نمی دانم چه دردی است که شب حتماً یکی دو ساعتش به فکروخیال و بی حوصلگی طی می شود و این سستی و بی حالی اش می کشد تا روز.
فشار درس های مسخره هم که نمی گذاردآرام و قرار داشته باشم. کاش می شد امروز را از مدرسه می زدم بیرون! اصلاً حال و حوصله ی نشستن سر کلاس فیزیک را ندارم. زنگ کلاس را که زدند، بی خیال فرار کردن تسلیم شدم.سر و صدای بچه ها، کلاس هجده متری را برده است هوا. وحید با آن قد دیلاق و لاغرش، تا گردن رفته بود توی کتابش، تا خواست بنشیند، صندلی را کشیدم. نتوانست تعادلش را حفظ کند و محکم به زمین خورد. فکر کنم قسمت لگنی، استخوان خاجی و سه چهار مهره ی پایین کمرش اگر از کار نیفتاده باشد، مدتی بیکار خواهد شد. صدای خنده ی بچه ها کلاس را برد هوا. چند تا فحش داد؛ اما چون صورتش از درد مچاله شده بود، دلم برایش سوخت و جوابش را ندادم.
معاونمان همان موقع رسید و حال و اوضاع را دید. جلو آمد و دست وحید را گرفت و کمک کرد بلند شود. کار من را ندید، اما فحش های وحید را شنید.خودم می دانستم که باید همراهش بروم. از کلاس بیرون رفتیم. وحید دست به کمر و لنگ لنگان راه می رفت. پشت شلوار قهوه ای اش خاکی شده بود. از گوشه ی چشم نگاهش کردم، ابرو درهم کشیده، لبش را به دندان گرفته بود. جداً نمی خواستم این مادرمرده را به این روز بیندازم، فقط می خواستم کمی بخندیم و فضای کوفتی عوض شود، اما توی دردسر افتادم.
داشتم توی ذهنم حرف هایم را آماده می کردم که در دفتر کارش را باز کرد و رفت کنار میزش ایستاد. خودم را به بی خیالی زدم. هیچ وقت نشد که از این چهار دیواری که اسمش را گذاشته اند « دفتر » دل خوش داشته باشم؛ نمی دانم خاصیت وجودی اش است، به دکوراسیونش ربط دارد، به افرادی که این جا به کمین خطاها می نشینند یا به نفرتم از مدرسه بر می گردد؟ می گذاشتند، تمام اسباب و اثاث را می ریختم کنار کوچه و یک دکور می زدم، هلو. کادر را هم کلاً خلاص می کردم. هر چند که از بعضی هایشان نمی شود گذشت، از خوبی خودمان است که این ها هم خوب شده اند! چشم از در و دیوار دفتر می گیرم و نگاهم می رسد به وحید که هنوز دست به پایین کمرش گرفته بود. بچه ننه...- خب!
نگاهش سمت من است. - بله؟!
خوب است که کسی نیست. خودش جزو همان کادری است که بودنش بهتر از نبودنش است. عادت کرده ام به نگاه های خاص و ساکتش. حرف هایش یک طرف، بدمصب چشم هایش هم حرف دارد. - چه کردی جواد؟
از نگاهش فرار می کنم و می زنم به آن راه. حالا تا بخواهد راه را پیدا کند، چند دقیقه ای سر کار است: - آقا آدم وقتی می خواد بشینه باید حواسش رو جمع کنه. یه نگاهی بندازه بعد!
بی حرف می رود پشت میز و صندلی را عقب می کشد و می نشیند. وحید با چشمانی گشاد و دهانی باز، نگاهم می کند. دارم فحش هایی که توی دلش می دهد را توی چشمانش می خوانم: - یعنی شما در این نمایش نقشی نداشتی؟
سوالش تمسخر ندارد و خیلی جدی است! همین جرئتم را بیشتر می کند. این پا و آن پا می شوم. لبخندی تقدیمش می کنم و می گویم: - پس برم سر کلاس. فیزیک داریم، عقب می افتیم.
رو می کند سمت وحید که هنوز دستش به کمرش است. - نظر شما چیه؟ چی گفتی وحید!
سرش را می اندازد پایین. هر دو ساکتیم. حوصله ی بیشتر ایستادن را ندارم. دستش را روی میز می گذارد و آرام مشت می کند. - تو بگو چی بگم به تون.
وحید زود می گوید: - آقا من تقصیری نداشتم. چرا جواد این طوری کرد، نمی دونم.
همیشه از این که دنبال مقصر می گردند بدم می آید. یک شوخی معمولی را می کنند یک دعوای سنگین! - یه شوخی بود. این قدر جنجال نداره که!
سکوت کرده است. دستش را می زند زیر چانه اش و با انگشت هایش ریش مرتبش را شانه می زند. ریش به صورتش می آید. هرچند اگر دست من باشد، هم صورتش را سه تیغه می کنم و هم به ابروهای پر پشتش یک حالی می دهم دختر کُش. - آقا خُب آدم عصبانی یه حرف چرتی می زنه. بدیش این بود که شما اومدید و شنیدید.
و با صدای آرامی می گوید: - ببخشید.
دست از صورتش می کشد و خودکاری از روی میز برمی دارد. دکمه ی خودکار را بالا و پایین می کند
بخشی دیگه از کتاب
این معاون ما همیشه متفاوت بوده، همین هم هست که تا حالا با من شاخ به شاخ نشده است. زیاد برایش شاخ وشانه کشیده ام، اما انگار که نه شاخ دارد و نه شانه. وحید درمانده شده است:- نه؛ من تا حالا به هیچ معلمی بی احترامی نکردم.
- به خودت چی؟
این را در حالی که باز من را ندید می گیرد، رو به وحید می گوید. - به خودمون؟
سرش را تکان می دهد. خونسردی اش دیوانه کننده است، معاونمان را می گویم. - گیرم که جواد به ت آسیب زد یا یه بدی کرد، تو چرا خودت رو ضعیف نشون بدی؟
- چه کار باید می کردم؟
- اونش به خودت مربوطه. فقط یه مشت از جواد خوردی، یکی هم از خودت.
- آقا ما کی مشت زدیم؟
نه نگاهم می کند و نه محلم می گذارد. ورقی بر می دارد. همان طور که صاف نشسته، ورق را مقابل وحید می گذارد: - ببین وحید جان!
خودم جلو می روم و می گویم: - آقا ما هم که درخت!
روی ورقه دو تا فلش به سمت هم می کشد: - یکی تو هستی و یکی مقابل تو. اون نباید تو رو ناراحت کنه، اما اگر کسی اشتباهی رو در مقابل تو کرد، باید بتونی جدای از او، خودت رو هم در نظر بگیری. دو طرفه است! متقابله.
باید بتونی اذیتش نکنی، چون خودت هم ضرر می کنی. وحید تو رابطه ها حریم خودت رو هم نشکن. قبل از هر چیزی توی زندگی، این خود تویی که باید به فکر خودت باشی. وحید، مهمه، ارزشمنده.
یه بخش دیگش
حالم از این آرامش و حوصله ی آقای مهدوی به هم می خورد. توی این چند ماه، شاید این دفعه ی بیستم باشد. سر همه ی کار ها مجبورم بیایم و او چندکلمه ای می گوید و نگاهی به هم می کنیم و می روم. اما این دفعه اساسی لج کرده است. امسال تازه آمده و معاون ما پیش دانشگاهی هاست. قدبلند و چهارشانه است. موهایش را کج می زند.
هرچند که به صورتش همین مدل هم می آید
هرچقدر کاریکاتورش را می کشم و مدل موها را عوض می کنم، فایده ندارد. همین طور جذاب تر است.
خیلی دفتری نیست. اصلا پشت میزنشین نیست! پایه ی همه ی جنب وجوش هاست. والیبال و تنیس و بسکتبال و بدمینتون بازی می کند. هروقت که بچه ها توی حیاطند حتماً او توی دفتر نیست. خیلی بی کار است به قرآن! چنان با همه گرم می گیرد که انگار برادر کوچک ترش هستیم. با بچه های خودشیرین هم مدام برنامه ی کوه و استخر می ریزند. گاهی هم از زیر میزش کتاب هایی با نور چشمی ها رد و بدل می کند. - خب!