به نام خداوند بخشنده مهربان
سلام ...اینجا از هرچی اذیتتون میکنه بگید وبزارین تخلیه شین...از موانع درس خوندنتون بگید تاباهم براش راه حل پیداکنیم....برعکس از خوشحالی هاتون هم بگید...از چیز هایی بگید که باعث شده باعلاقه وقتتون رو صرف مطالعه کنید...موفق باشید وامیدوارم تاروز کنکور کلی اتفاقای خوب براتون بیفته که شمارو به سمت پیروزی ببره...
رعایت قوانین تاپیک برای همه الزامی می باشد
بحث سیاسی، اعتقادی و تنش زا ممنوع
پرسیدن سوال درسی و مشاوره ای ممنوع
پرهیز از توهین و بی احترامی و استفاده از الفاظ نامناسب
پرهیز از قرار دادن متن ، آهنگ و... با محتوای نامناسب
مواظب شوخی هاتون باشید هر شوخی مناسب محیط انجمن نیست
همه ی گویش ها و زبان ها برای همه ما آلایی ها با ارزش هستند پس برای احترام به هم فقط فارسی صحبت کنید
سبز باشید و سربلند
سلااامممم
هممون گاهی عکس هایی رو میبینیم که شادی برای قلبمون به همراه دارن✨
گاهی بعضی عکسا یادآور یه خاطره خوبن
بعضی عکسا خنده روی لبمون میارن و بعضی اشک تو چشامون...
بعضی عکسا یادآور آدم هایی هستن که دوستشون داریم 😍
بنظر عکسا روح دارن و حسشون به ما منتقل میشه...
بعضیاشون خیلی کیوت و با نمکن 🐥🐰
بعضیاشون غمگینن 🙁
بعضیا بی حس و بی حالن 😶
بعضیا خیلیی شادن 😄
اینجا گالریِ عکسایی ک دوسشون داریم یا یه چیزی رو برامون زنده میکنن
دوست داشتین یه متن خوشگلم زیرش بنویسین..😉🤗
دعوت میکنم از :
@دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا
@بچه-های-تجربی-کنکور-1402
@بچه-های-تجربی-کنکور-1401
@ریاضیا @تجربیا @انسانیا
@بچه-های-تجربی-کنکور-1403 (شما یه سر کوچولو بزنین کافیه خوشحال میشیم😉♥)
و هر کس دیگه ای که دوست داره شرکت کنه
منتظر عکس های زیباتون هستم😍🤗♥
سلام سلام 😍
اینوری سلام:////
اونوری سلام:\\
هر وری سلام :/|
کلا سلام🤩
خلاصه سلام 🤭
همین اول کاری بگم این تاپیک پیشنهاد ma.a 🌺 بود
خب سوال 🙃
تاپیک مشاعره داشتیم چرا دوباره ؟؟؟😶
اینبار یه کم فرق میکنه 🙂
چه فرقی ؟؟ 🧐
اینبار قراره جای مشاعره با شعر، با آهنگ مشاعره کنیم 😁😋
بیاین متن آهنگایی که خوندین رو بر اساس متن آهنگ مادر بنویسین و لذت ببریم ( یه جور تداعی خاطرات هستن آهنگا )
عشق آهنگا بیاین 🤩
@دانش-آموزان-آلاء ♥️
@فارغ-التحصیلان-آلاء 💜
@ریاضیا 💙
@تجربیا 💚
@انسانیا 💛
سلام دوستان وقت شما به خیر
برای اینکه یه کلاس خلاق و پویا باشه اساتیدتون چه کاری انجام میدن؟
یه کار خلاقانه که کلاس رو سرگرم کنه چه کاری هست به نظر شما ؟
سوال پرسیدن و بحث کردن و ... منظورم نیست
مثلا درس دادن از روی پاور
درس دادن از روی فیلم
مصاحبه کردن و مستند ساختن
بازی کردن سر کلاس
خلاصه کنم یه چیز خیلی خلاقانه واسه ارائه درس گردشگری اسلامی میخوام
1158234ipbspy0c8q.gif
⚡ %(#042978)[321]
📣 صدااا میاااد؟ 🙈
✨ سلام🦋 اکالی هستم با طعم بامبو 😂😍
امیدوارم که حال دلتون عالی باشه 💛💙💜💚❤
pichak_net-70.png
عاغا بیایید نقاشی بکشیم لذت ببریم 😍 %(#c9009a)[نقاشی با موس]م خییلی باحاله 😂
لازمم نیس حتما نقاشیاتون ذهنی باشه فقط رفقای گلم اسپم ندید اینجا خیلی ممنون❤️🌈
من نقاشیارو جمع میکنم اینجا شاید الان پستای تکراری ببینید ولی پست جدیدم میزارم شماهام از خلاقیتاتون بزارید 😎
pichak.net-46.gif
✨ @فارغ-التحصیلان-آلاء ⭐
✨ @دانش-آموزان-نظام-قدیم-آلا ⭐
✨ @دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا⭐
✨ @دانش-آموزان-آلاء⭐
pichak.net-46.gif
1158234ipbspy0c8q.gif
سلام به یاران جــان😍
به %(#ff00ff)[کـــافه میـــم] خوش اومدین..❤
توی انجمن جای همچین تاپیکی خالی بود
دعوتتون میکنم که اینجا %(#00ffff)[متــن های ادبــی] بفرستین
ما نمیتونستیم توی تاپیک شعــردانه متن ادبی بفرستیم😊
توی تاپیک خــــودنویس هم نمیتونستیم چون مخصوص دست نوشته های خودمونه😅
و توی تاپیک هرچی تودلته بریز بیرون هم نوشته ها گم میشدن
همگی خوش اومدین..💕
%(#0000ff)[اسپم ممنوعه]
و اینکه از مدیر عزیز هم درخواست دارم که تاپیک رو قفل نکنن🙏❤
M.an
%(#7f7fff)[_________________________________]
خب خب😍
دعوت میکنم از :
خانوم
dlrm
اکالیپتوس
revival
گونش
@Saahaar
sheyda.fkh
@دانش-آموزان-آلاء
@دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا
سلام و درود به همه 🌻❤
لازم به توضیح اضافه نیست از اسم تاپیک مشخصه
این تاپیک رو زدم تا اینجا تجربیات آشپزی،پخت کیک،غذای های محلی و نوشیدنی های مورد علاقه مون
رو با هم به اشتراک بذاریم
و از هم پخت کلی خوراکی خوشمزه رو یاد بگیریم
و یه تفریحی باشه واسه اوقات فراغتمون و البته یه انگیزه واسه آشپزی
پس اینجا عکس اونها رو قرار بدید
و درصورت تمایل طرز تهیه شون رو هم بگین
دعوت میکنم از:
@soniaaa
Anzw 18
Gharibe Gomnam
@roghayeh-eftekhari
chichak am
@حامد-صباحی
@حمید-صباحی
m.hmt
@sania-Andiravan
z Gheibi
🌻🌻
و بقیه دوستان
@دانش-آموزان-آلاء
@تجربیا
@ریاضیا
@انسانیا
توضیحات کامل درباره خوابگاه در این تاپیک !
.
42718713-37c0-4561-8704-99f1d29c2726-image.png
درود بر شما دوستان نازنین 🖐
امیداورم پاینده و تن درست باشید 🍃
در این تاپیک دعوت میکنم از دوستانی که در حال حاضر خوابگاهی هستند یا خوابگاهی بودند یا خوابگاهی خواهند شد ! تا اگر میشه این لطف بزرگ رو بکنن و تجربیات و دانسته هاشون رو به اشتراک بزارن. 🏡
خودم خیلی دوست دارم بدونم چی باید ببریم چی نباید ببریم ! و یکی از دغدغه هام اینه که خوابگاه اتو داره یا نه 😂 ! و اینکه کلا اگه نکته ای میدونن بگن.
سپاس فراوان 🙏 💙 💐
پانوشت : اگه این تاپیک پین بشه یا چیزی که به بیشتر دیدنش کمک کنه خیلی عالی میشه .
@ناظم
@فارغ-التحصیلان-آلاء
@رتبه-های-انجمن-آلاء
@دانش-آموزان-آلاء
@تجربیا
@ریاضیا
@انسانیا
گلچینی کوتاه از کتاب های معروف
-
شبی حداقل یک_دقیقه_کتاب بخوانیم
چیزی که به آن فکر می کنید،
همان چیزی است که
احساس می کنید و
چیزی که احساس می کنید،
همان چیزی است که
جذب می کنید...راز
️ راندا برن -
شبی حداقل #یک_دقیقه_کتاب بخوانیم
دو نوع جهل داریم:
جهل عاميانه كه پيش از تحصيل دانش وجود دارد و جهل عالمانه كه بعد از كسب دانش گريبانگير انسان مى شود.
اولى مربوط به كسانى است كه اصلا بى سوادند و كتاب نمى خوانند.
دومى جهل كسانى است كه كتاب هاى فراوانى را بد خوانده اند.
اينها به قول الكساندر پوپ «آدم هاى بى هوش و فاقد بينشى هستند كه مغزهاى آنها از كتاب هايى كه بدخوانده اند انباشته شده است».چگونه کتاب بخوانیم
️مارتيمر جى دلر -
شبی حداقل #یک_دقیقه_کتاب بخوانیم
پس از مرگ مادرم، من فهرستی فراهم کردم از وقت هایی که مادرم حمایتم کرد و وقت هایی که من از مادرم پشتیبانی نکردم. غم انگیز بود. هیچ توازنی وجود نداشت.
فقط يك روز بيشتر
️میچ آلبوم -
شبی حداقل #یک_دقیقه_کتاب بخوانیم
من می گویم جای مردم در نوشته های تو خالی است، انسان ها هستند که مهم هستند، انسانیت مهم است نه یک شخص خاص. شاهکارهای بزرگ را بخوان، يک فکر بزرگ، يک فلسفه مردمی پشت کارهایشان هست. نویسندگان بزرگ وقتی به اوج خلاقیت خود رسیده اند که در کنار مردم بوده اند.
ترلان
️فریبا وفی -
شبی حداقل #یک_دقیقه_کتاب بخوانیم
هر صبح یک روز جدید در انتظار ماست . انسان ها می گویند که اگر خوش شانس باشی بهتر است . اما من ترجیح می دهم که هوشیار باشم .چرا که وقتی شانس به سراغم بیاید از دستش نخواهم داد ...
برگرفته از کتاب «پیرمرد و دریا»
نوشته ارنست همینگوی -
هدفمندان...
داستان جالبی وجود دارد دربارهٔ مردی که به سرعت و چهار نعل با اسبش می تاخت.
اين طور به نظر مي رسيد که جای بسيار مهمی می رفت.
مردی که کنار جاده ايستاده بود ، فرياد زد:
«کجا می روی؟»
مرد اسب سوار جواب داد:
«نمی دانم ، از اسب بپرس»اين داستان زندگی خيلی از مردم است.
آنها سوار بر اسب عادتهايشان می تازند ، بدون اين که بدانند کجا می روند.
وقت آن رسيده است که کنترل افسار را به دست بگيريد و زندگيتان را در مسير رسيدن به جايی قرار دهيد که واقعاً می خواهيد به آنجا برسيد.کتاب «اثر مرکب» اثر دارن هاردی
-
حداقل #یک_دقیقه_کتاب بخوانیم
اﮔﺮ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﯾﺎﺩ ﺑﮕﯿﺮﻧﺪ ﮐﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ، ﻟﺰﻭﻣﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ هم ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺷﺪ، ﺁﻧﮕﺎﻩ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺷﺎﺩ ﻭ ﺧﻮﺷﺎﯾﻨﺪﺗﺮﯼ ﻣﯽ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ.
ﺗﺌﻮﺭﯼ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻣﯽ ﺁﻣﻮﺯﺩ ﮐﻪ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻣﻄﻠﻮﺏ ﻣﻦ، ﺍﺳﺎﺱ ﻭ ﺷﺎﻟﻮﺩﮤ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﻪ ﺍﺳﺎﺱ ﻭ ﺷﺎﻟﻮﺩه ی ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ...برگرفته از کتاب «تئوری انتخاب»
نوشته ویلیام ﮔﻼﺳﺮ -
شبی حداقل #یک_دقیقه_کتاب بخوانیم
هنگامی که آرزوی چیزی را دارید سراسر کیهان همدست می شود تا بتوانی این آرزو را تحقق بخشی.
برگرفته از کتاب «کیمیاگر»
نوشته پائولو کوئلیو -
:)))
658 -
حداقل #یک_دقیقه_کتاب بخوانیم
اگر با آدمهای بدبخت نشست و برخاست کنید، کم کم به بدبختی عادت میکنید و فکر میکنید که این طبیعی است. اگر با آدمهای غرغرو همنشین باشید عیب جو و غرغرو میشوید و آن را طبیعی میدانید و...
"تصمیم بگیرید به مجموعه افراد مثبت ملحق شوید وگرنه افراد منفی شما را پایین میکشند و اصلا متوجه چنین اتفاقی هم نمیشوی"
برگرفته از کتاب «راز شاد زیستن»
️نوشته اندرو متیوس -
تیکه_کتاب
رنج بردن باعث فهمیدن میشود و ذهن را به تلاش برای شناختن وا میدارد. تا اینکه قواعد زندگی و تلخی و سختی را میشناسد و به درك و شعور میرسد.
ولی وقتی به فهمیدن و درك رسیدی، از آن به بعد دیگر خود فهمیدن باعث رنجت میشود. دیگر هم از فهمیدن خودت رنج میبری، هم رنج فهمیدن آنچه دیگران درك نمیکنند و نمیفهمند و نمیبینند، به جانت نیش میزند و آزارت میدهد.
ولی هر قدر در نادانی میشود درجا زد، در فهمیدن نمیشود. وقتی چشمهایت باز شد، دیگر نمیتوانی آن را ببندی و خودت را به نفهمی بزنی.
دالان_بهشت
-
تیکه_کتاب
"حق اشتباه"
ترکیب بسیار کوچکیست از واژهها،
بخش کوچکیست از یک جمله.
اما چه کسی این حق را به تو خواهد داد؟ چه کسی جز خودت؟!باید یکبار به خاطر همه چیز گریه کرد
آنقدر گریه کرد که اشکها خشک شوند
باید این تن اندوهگین را چلاند
بعد دفتر زندگی را ورق زد
به چیز دیگری فکر کرد
باید پاها را حرکت داد
و همه چیز را از نو شروع کرد.آنا گاوالدا
من_او_را_دوست_داشتم! -
حداقل #یک_دقیقه_کتاب بخوانیم
نمی توانیم درست حرف بزنیم تا وقتی کسی به حرف مان گوش بدهد و در یک کلام زنده نیستیم تا زمانی که دوست داشته بشویم!
برگرفته از کتاب «جستارهایی در باب عشق»
نوشته آلن دوباتن -
من این تاپیکو تازه دیدم ، چرا انقدر کم حمایت شده؟؟
بذارین باز خب! -
این پست پاک شده!
-
سلام
برشی از کتاب از کدام سو خیلی کتاب قشنگیه به من که خیلی کمک کرد
از دیشب که جواب تماس ها و پیام ها را نمی دهد کلافه ی کلافه ام. بی وجدان روزها، این همه به عیش و خوشی می گذرد، نمی دانم چه دردی است که شب حتماً یکی دو ساعتش به فکروخیال و بی حوصلگی طی می شود و این سستی و بی حالی اش می کشد تا روز.
فشار درس های مسخره هم که نمی گذاردآرام و قرار داشته باشم. کاش می شد امروز را از مدرسه می زدم بیرون! اصلاً حال و حوصله ی نشستن سر کلاس فیزیک را ندارم. زنگ کلاس را که زدند، بی خیال فرار کردن تسلیم شدم.سر و صدای بچه ها، کلاس هجده متری را برده است هوا. وحید با آن قد دیلاق و لاغرش، تا گردن رفته بود توی کتابش، تا خواست بنشیند، صندلی را کشیدم. نتوانست تعادلش را حفظ کند و محکم به زمین خورد. فکر کنم قسمت لگنی، استخوان خاجی و سه چهار مهره ی پایین کمرش اگر از کار نیفتاده باشد، مدتی بیکار خواهد شد. صدای خنده ی بچه ها کلاس را برد هوا. چند تا فحش داد؛ اما چون صورتش از درد مچاله شده بود، دلم برایش سوخت و جوابش را ندادم.
معاونمان همان موقع رسید و حال و اوضاع را دید. جلو آمد و دست وحید را گرفت و کمک کرد بلند شود. کار من را ندید، اما فحش های وحید را شنید.خودم می دانستم که باید همراهش بروم. از کلاس بیرون رفتیم. وحید دست به کمر و لنگ لنگان راه می رفت. پشت شلوار قهوه ای اش خاکی شده بود. از گوشه ی چشم نگاهش کردم، ابرو درهم کشیده، لبش را به دندان گرفته بود. جداً نمی خواستم این مادرمرده را به این روز بیندازم، فقط می خواستم کمی بخندیم و فضای کوفتی عوض شود، اما توی دردسر افتادم.
داشتم توی ذهنم حرف هایم را آماده می کردم که در دفتر کارش را باز کرد و رفت کنار میزش ایستاد. خودم را به بی خیالی زدم. هیچ وقت نشد که از این چهار دیواری که اسمش را گذاشته اند « دفتر » دل خوش داشته باشم؛ نمی دانم خاصیت وجودی اش است، به دکوراسیونش ربط دارد، به افرادی که این جا به کمین خطاها می نشینند یا به نفرتم از مدرسه بر می گردد؟ می گذاشتند، تمام اسباب و اثاث را می ریختم کنار کوچه و یک دکور می زدم، هلو. کادر را هم کلاً خلاص می کردم. هر چند که از بعضی هایشان نمی شود گذشت، از خوبی خودمان است که این ها هم خوب شده اند! چشم از در و دیوار دفتر می گیرم و نگاهم می رسد به وحید که هنوز دست به پایین کمرش گرفته بود. بچه ننه...- خب!
نگاهش سمت من است. - بله؟!
خوب است که کسی نیست. خودش جزو همان کادری است که بودنش بهتر از نبودنش است. عادت کرده ام به نگاه های خاص و ساکتش. حرف هایش یک طرف، بدمصب چشم هایش هم حرف دارد. - چه کردی جواد؟
از نگاهش فرار می کنم و می زنم به آن راه. حالا تا بخواهد راه را پیدا کند، چند دقیقه ای سر کار است: - آقا آدم وقتی می خواد بشینه باید حواسش رو جمع کنه. یه نگاهی بندازه بعد!
بی حرف می رود پشت میز و صندلی را عقب می کشد و می نشیند. وحید با چشمانی گشاد و دهانی باز، نگاهم می کند. دارم فحش هایی که توی دلش می دهد را توی چشمانش می خوانم: - یعنی شما در این نمایش نقشی نداشتی؟
سوالش تمسخر ندارد و خیلی جدی است! همین جرئتم را بیشتر می کند. این پا و آن پا می شوم. لبخندی تقدیمش می کنم و می گویم: - پس برم سر کلاس. فیزیک داریم، عقب می افتیم.
رو می کند سمت وحید که هنوز دستش به کمرش است. - نظر شما چیه؟ چی گفتی وحید!
سرش را می اندازد پایین. هر دو ساکتیم. حوصله ی بیشتر ایستادن را ندارم. دستش را روی میز می گذارد و آرام مشت می کند. - تو بگو چی بگم به تون.
وحید زود می گوید: - آقا من تقصیری نداشتم. چرا جواد این طوری کرد، نمی دونم.
همیشه از این که دنبال مقصر می گردند بدم می آید. یک شوخی معمولی را می کنند یک دعوای سنگین! - یه شوخی بود. این قدر جنجال نداره که!
سکوت کرده است. دستش را می زند زیر چانه اش و با انگشت هایش ریش مرتبش را شانه می زند. ریش به صورتش می آید. هرچند اگر دست من باشد، هم صورتش را سه تیغه می کنم و هم به ابروهای پر پشتش یک حالی می دهم دختر کُش. - آقا خُب آدم عصبانی یه حرف چرتی می زنه. بدیش این بود که شما اومدید و شنیدید.
و با صدای آرامی می گوید: - ببخشید.
دست از صورتش می کشد و خودکاری از روی میز برمی دارد. دکمه ی خودکار را بالا و پایین می کند
بخشی دیگه از کتاب
این معاون ما همیشه متفاوت بوده، همین هم هست که تا حالا با من شاخ به شاخ نشده است. زیاد برایش شاخ وشانه کشیده ام، اما انگار که نه شاخ دارد و نه شانه. وحید درمانده شده است:- نه؛ من تا حالا به هیچ معلمی بی احترامی نکردم.
- به خودت چی؟
این را در حالی که باز من را ندید می گیرد، رو به وحید می گوید. - به خودمون؟
سرش را تکان می دهد. خونسردی اش دیوانه کننده است، معاونمان را می گویم. - گیرم که جواد به ت آسیب زد یا یه بدی کرد، تو چرا خودت رو ضعیف نشون بدی؟
- چه کار باید می کردم؟
- اونش به خودت مربوطه. فقط یه مشت از جواد خوردی، یکی هم از خودت.
- آقا ما کی مشت زدیم؟
نه نگاهم می کند و نه محلم می گذارد. ورقی بر می دارد. همان طور که صاف نشسته، ورق را مقابل وحید می گذارد: - ببین وحید جان!
خودم جلو می روم و می گویم: - آقا ما هم که درخت!
روی ورقه دو تا فلش به سمت هم می کشد: - یکی تو هستی و یکی مقابل تو. اون نباید تو رو ناراحت کنه، اما اگر کسی اشتباهی رو در مقابل تو کرد، باید بتونی جدای از او، خودت رو هم در نظر بگیری. دو طرفه است! متقابله.
باید بتونی اذیتش نکنی، چون خودت هم ضرر می کنی. وحید تو رابطه ها حریم خودت رو هم نشکن. قبل از هر چیزی توی زندگی، این خود تویی که باید به فکر خودت باشی. وحید، مهمه، ارزشمنده.
یه بخش دیگش
حالم از این آرامش و حوصله ی آقای مهدوی به هم می خورد. توی این چند ماه، شاید این دفعه ی بیستم باشد. سر همه ی کار ها مجبورم بیایم و او چندکلمه ای می گوید و نگاهی به هم می کنیم و می روم. اما این دفعه اساسی لج کرده است. امسال تازه آمده و معاون ما پیش دانشگاهی هاست. قدبلند و چهارشانه است. موهایش را کج می زند.
هرچند که به صورتش همین مدل هم می آید
هرچقدر کاریکاتورش را می کشم و مدل موها را عوض می کنم، فایده ندارد. همین طور جذاب تر است.
خیلی دفتری نیست. اصلا پشت میزنشین نیست! پایه ی همه ی جنب وجوش هاست. والیبال و تنیس و بسکتبال و بدمینتون بازی می کند. هروقت که بچه ها توی حیاطند حتماً او توی دفتر نیست. خیلی بی کار است به قرآن! چنان با همه گرم می گیرد که انگار برادر کوچک ترش هستیم. با بچه های خودشیرین هم مدام برنامه ی کوه و استخر می ریزند. گاهی هم از زیر میزش کتاب هایی با نور چشمی ها رد و بدل می کند. - خب!
-
این پست پاک شده!
-
یه بخش دیگه کتاب
اعتراف میکنم یه جاهایی از کتاب از شدت خنده منفجر شدمبا صندلی می چرخد سمتم:
- تو چه مرگته؟
چشمانم گشاد می شوند. - آقای معاون...
چشمان قهوه ایش را تنگ می کند و با تندی می گوید: - جواد اگر حرف اضافه یا نامربوط بزنی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی.
خشونت با جوان باعث جوب خوابی می شود. این را ذهنم می گوید، اما صدایم درنمی آید. - یه روز دعوا می کنی... یه روز تیپ ویژه می زنی... یه روز ده نفر رو با شماره ی یه دختر سر کار می ذاری... یه روز موبایل می آری و فیلمبرداری و سر صدا... یه روز تو روی معلم می ایستی... یه روز صندلی می کشی... یه روز فحش می دی... آخه بشر دو پا که تا هفده سال پیش چهار دست و پا راه می رفتی، پوشکتم یکی دیگه عوض می کرد و غذا که غذا که می خوردی از دهنت می ریخت روی لباست، چی شده قدت بلند شده، هیکلی شدی، فکر کردی کی هستی؟
چه سنگین هم وزنه می زند. دهانم را از باد پر می کنم و همان طور که نگاهش می کنم نفسم را بیرون می دهم. - آقا یه فرصت بده!
- فرصت بدم که بری چه غلط دیگه ای بکنی؟ ماژیک وایت برد پرت کنی؟ به خواهرهای بچه ها زنگ بزنی؟ کیف معلم رو کش بری؟
- این قدر دقیق گزارش دادن لامصبا، بی بی سی تعطیل کنه آبرومندتره.
- تعطیل کنه یا تو رو استخدام کنه؟
- دور از جون!
- تو بگو چه کار کنم برات؟
- آقا خودتونو به زحمت نندازید ما راضی نیستیم.
خیلی جوش آورده است. اگر با این دنده جلو نروم کارم پیش نمی رود. خودم هم مانده ام حیران که چرا مقابلش عقب نشسته ام. بلند می شود:
باشه. پس پاشو پروند ت رو بدم بهت می خوام زحمت کم کنی تا راضی باشی!
دست راستش را می گذارد روی میز و نیم خیز می شود. امروزش و این حالش با بقیه ی روزها و حالاتش فرق دارد. کمی که نه، خیلی جا خورده ام. هول می شوم: - آقا شما بفرما بشین، بفرما خسته اید. خیلی حرص نخورین یه لیوان آب بدم خدمتتون!
تند می روم از پارچ آبی که روی میز وسط دفتر است، لیوانی پر می کنم و می آورم مقابلش. بالاخره عصبانی شدنش را هم دیدم. عصبی شدنش هم به درد نمی خورد، من باشم شیشه پایین می آورم، مشت می زنم، عربده هایم جیغ مادرم را هوا می برد. این نشسته و فقط دارد ردیف می کند. جرات نگاه کردن به صورتش را ندارم. لیوان را که دستش می دهم، درجا روی لباسم خالی می کند و پشتش پارچ آب است که از دستم کشیده می شود و روی سرم خالی می شود. دستم باز مانده و متحیر.
- جوجه ی آب کشیده شدی. منتهی جوجه شترمرغی از درازی گردن کشی. حالا برو کلاس
از زبان اقای معاون:
جواد برایم موضوع لاینحلی نیست، اما برایم سخت است که نمی توانم آن طور که دوست دارند کمکشان کنم. فضای مدرسه آن قدر درس و فشار است که فقط باید شب و روز را بگذرانی. کاش می توانستم یک روش جدید برای این همه جوان به کار ببرم تا این طور هدر نروند! آن از فشار مدیر که چرا این قدر به بچه ها بها می دهی پررو می شوند؛ این از فشار درسی معلم ها که انگار بچه ها در زندگیشان جز درس
هیچ موضوع دیگری وجود ندارد و اصلاً کسی که مهم نیست انسان است و روح و روان و افکارش. پدر و مادرها هم که تمام آرزویشان مدرک گرفتن دهان پرکن بچه هایشان است و دیگر هیچ.
اولین عطسه را که آمد سراغم، راهم را کج کردم سمت خانه. زنگ زدم و به مدرسه اطلاع دادم که حال ندارم و می روم. نگفتم که از بدحالی بچه هاست این حال و روزم؛ از سرگردانی شان، از چشم های پر از سوالشان، از زندگی های هر روز یک مدلی شان که هم خودشان را کلافه و سردرگم کرده، هم ما را متحیر! من معنای لذت را نمی فهمم؟ این ها لذت را طور دیگر معنا می کنند؟ لذت که تعریفش عوض نشده است! پس چه خبر است؟
جواد پول دار و قلدر مدرسه است. ظاهراً خوش تر از او نداریم؛ اما از نگاه ها و کارهایش می فهمم که درونش چه بیابانی است. اهل این نیستم که کسی را وادار به کاری کنم و او هم خودش نخواسته که با هم باشیم. نه در فوتبال و والیبال همراهمان می شود و نه در قرارهای بیرون مدرسه ای.
با طیف خاصی می گردد و بی پروایی مخصوصی هم دارد. اگر هم تا به حال با من مثل همه ی کادر درگیر نشده است، چون مثل همه برایش ارزش قایلم و بین خودش و کارهای عجیب و غریبش فرق می گذارم. بچه ای دل رحم است. یکی دوبار که برای مناطق فقیرنشین هدیه جمع می کردم، دیدم که دور از چشم بقیه کمک کرد؛ به دوستانش هم می گفت: آدم باشید...
زنگ خانه را می زنم. تنها کسی که الآن همراهم است و تا آرام بشوم سین جیمم نمی کند در را باز می کند. حالم را که می بیند لب می گزد و دست به صورتش می گذارد. لبخندی می زنم و سری تکان می دهم و یک راست می روم زیر دوش آب گرم. همه در سکوت او تمام شد و من هم افتادم. فقط لحظه هایی که برایم نوشیدنی گرم و آب میوه می آورد در خاطرم هست. چشم باز کردم تا برای چند دقیقه ای رنگ نگاهش آرامم کند و با نگاهم آرامش کنم. دستش را نمی گیرم تا درجه ی تبم را نفهمد.
هر چند که از دستمال خیسی که بر پیشانی ام می گذارد و تشت آب سردی که پاهایم را توی آن می گذارد، لرزی به تمام بدنم می نشیند.- مهدی، بریم دکتر. خواهش می کنم.
سر تکان می دهم. خودش می داند که من این گوشه ی دنیا و پرستارش را با هزار دکتر عوض نمی کنم. - مهدی! ماشین رو کجا گذاشتی؟
چشمان تب دارم را باز می کنم و سر می چرخانم طرفش.
-می خوام ببرمت دکتر. کلید یدک دارم، بگو کجاست برم بیارم. - خوب می شم. نگران نباش.
- نمی خوای که خودم طبابت کنم و مجبور بشی داروهای بدمزه ای رو که می دم بخوری؟
دقیقاً همین را می خواهم. تلخی دارویش را ترجیح می دهم به آمپول های پدردرآور. آدم وقتی مریض می شود بچه هم می شود. پرستار تمام وقت می خواهد. بلند می شود که برود. دستش را می گیرم. - هیچی نمی خوام فقط پیشم بشین.
یه بخش دیگه
اصلاً چرا زندگی باید نقص داشته باشه؟
روی میز خم می شود. - چون همین جوری با نقصش ان قدر بشر دوپای پررویی هستی که جز خدا همه رو بنده ای. شیطون رو، خودت رو، آدم ها رو حاضری بندگی کنی. این قدر هم رو دار؟ حالا هم برو بگو همونا هم نقصت رو برطرف کنند.
تمام فکر و روانم درگیر این است که جوابش را بدهم و تسلیم نشوم. درست و غلطش هم مهم نیست. چشم ریز می کنم و می گویم: - نقص رو اصلیه داده.
- تا نقص رو چی بدونی؟ کجای خلقتت نامیزونه؟
نقص رو اصلیه نداده. اونی که تو می گی؛ مشکله،
اینکه درس نمی خونی، نمره نمی آری، اینکه تو دختر مردم رو ده بار می پیچونی، یه بارم یکی از اونا که اتفاقاً دوستش داری تو رو قال می ذاره. اینکه اخلاق خودت تلخه و پدر و مادرت نمی تونند تحملت کنند، اینکه آرامش روان نداری چون خیلی ها رو روانی کردی، چند تا دیگه برات بشمرم؟ بگو اینا تقصیر کیه؟ تو که همه رو با اختیار خودت انجام دادی، یه پا هم گرفتی آزادی هر کاری می خوای می کنی و بعد علامت آزادی بالا می بری، پس دیگه چه حرفی داری؟
اوه اوه، از همه چیز هم خبر دارد نامرد! تمیز رو نمی کند و الکی همه اش احترام می گذارد. یک شاگرد درپیت مثل خودم داشته باشم، به جواب سلامش، علیک نمی گویم. خوب کوتاه آمده است تا حالا. اما من کوتاه بیا نیستم. حس می کنم دردی آنی در سرم می پیچد. - فهمیدم همه رو می دونید. می گید چه کار کنم؟
بلند می شود در دفتر را باز می کند.
هیچی! آزادی. با من اسیر دیگه نگرد. نمی تونیم با هم کنار بیایم
اواسط داستان یه اتفاق فوق العاده هیجان انگیز میفته حقیقتش بار اول دعواهای این اقای معاون و اقا جواد منو به خودش جذب کرد ولی خانم نرجس شکوریان فرد خوب از پس نوشتن کتاب بر اومدن
- تو چه مرگته؟
-