-
-
وقتی که می بینی دلت رسوای عالم می شود
آن وقت تقویم تو هرروزش مُحرَم می شود
چیز عجیبی نیست،حرفم را به هرکس میزنم
تنها که باشی دشمنت همبا تو مَحرَم می شود
شمشیر از رو بستی و من باخود گفتم:ببین
این زن برای کشتن تو (ابن ملجم)می شود
نه!شک نکن؛با بودنِ این قدر یاد وخاطره
این خانه بعد از مردنِ من،موزه ی غم می شود
گیره،لباس توری ات،موهای روی شانه ...آه
از دوری ات هرروز پشت شانه ام خم می شود!
ای زن!شبیه عکس کهنه ی اسکن شده
هرچه بزرگت می کنم،کیفیتت کم می شود
برگرد وتااخر کنار بی کسی هایم بمان
چیزی شبیه معجزه؛ الله اعلم
میشود؟! -
قبل رفتن نخواستی حتی
یک دقیقه رفیق من باشی
ارزش یک دقیقه را تنها
مُجرمِ پای دار میفهمد
شهر،بعد ازتو درنگاه من
با جهنم برابری میکرد
غربتِ اخرین قرارم را
ادمِ بی قرار می فهمد
انتظارِ من از توانِ تو
بیشتر بود ،چون که قلبم گفت:
بس کن اخر!مگر کسی که نیست
چیزی از انتظار می فهمد؟! -
گفتند:
نگذر از غرورت،کار خوبی نیست
باید خودت فهمیده باشی یارخوبی نیست
گفتند:
هرگز لشگرت را دست اون نسپار
این خائنِ بالفطره پرچم دار خوبی نیست!
ترک تو ودرک جماعت کار دشواری ست
تکرار تنهایی ولی تکرار خوبی نیست...
آزادی از تو ،انحصار واقعی از من
بازی شیرینی ست،استعمار خوبی نیست! -
بعد از تو هیچ عشقی آتش به خرمنش نیست
دیگر زنی ردایی از شعله بر تنش نیست
بعد از تو زن شکوهی در پیکرش ندارد
یک چرخ دلبری بر پرچین دامنش نیست
بعد ازتو شعر یعنی یکریز واژه چینی
بعد از تو عشق یعنی هم خواب آفرینی
یک اجتماع بی درد اسطوره های دردند
ای درد ناب برخیز،تا درد را ببینی.... -
زندگی یک چمدان است که می آوریش
بار و بندیل سبک می کنی و می بریش
خودکشی،مرگ قشنگی که به آن دل بستم
دسته کم هر دو سه شب سیر به فکرش هستم
گاه و بیگاه پُر از پنجره های خطرم
به سَرم می زند این مرتبه حتما بپرم
گاه و بیگاه شقیقه ست و تفنگی که منم
قرص ماهی که تو باشی و پلنگی که منم
چمدان دست تو و ترس به چشمان من است
این غم انگیزترین حالت غمگین شدن است
-
Sobhan.1999 در شعردانه گفته است:
چه رفتن ها که می ارزد به بودن های پوشالی
چه آغوشی، چه امّیدی به این احساس تو خالیکبوتر با کبوتر مانده اما از سر اجبار
در این دنیای تودرتو، تو دیگر از چه مینالی؟یکی را دوستش داری که او دنبال غیر از توست
کجا دیدی جهانی را به این شوریده احوالی؟شعر از کیه؟
-
زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد
از سر پیمان برفت با سر پیمانه شد
صوفی مجلس که دی جام و قدح میشکست
باز به یک جرعه می عاقل و فرزانه شد
شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب
باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد
مغبچهای میگذشت راهزن دین و دل
در پی آن آشنا از همه بیگانه شد
آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت
چهره خندان شمع آفت پروانه شد
گریه شام و سحر شکر که ضایع نگشت
قطره باران ما گوهر یک دانه شد
نرگس ساقی بخواند آیت افسونگری
حلقه اوراد ما مجلس افسانه شد
منزل حافظ کنون بارگه پادشاست
دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد -
دشمنِ خویشیم و یارِ آنکه ما را می کشد
غرقِ دریایم و ما را موجِ دریا می کشد
#مولوی -
دشت خشکید و زمین سوخت و باران نگرفت
زندگی بعد تو بر هیچکس آسان نگرفت
چشمم افتاد به چشم تو ولی خیره نماند
شعلهای بود که لرزید، ولی جان نگرفت
دل به هرکس که رسیدیم سپردیم ولی
قصهی عاشقی ما سر و سامان نگرفت
تاج سر دادمش و سیم و زر، اما از من
عشق جز عمر گرانمایه به تاوان نگرفت
مثل نوری که به سوی ابدیت جاریست
قصهای با تو شد آغاز که پایان نگرفت ..