-
چون چراغ لاله سوزم در خیابان شما
چون چراغ لاله سوزم در خیابان شما
ای جوانان عجم جان من و جان شماغوطه ها زد در ضمیر زندگی اندیشه ام
تا بدست آورده ام افکار پنهان شمامهر و مه دیدم نگاهم برتر از پروین گذشت
ریختم طرح حرم در کافرستان شماتا سنانش تیز تر گردد فرو پیچیدمش
شعله ئی آشفته بود اندر بیابان شمافکر رنگینم کند نذر تهی دستان شرق
پارهٔ لعلی که دارم از بدخشان شمامیرسد مردی که زنجیر غلامان بشکند
دیده ام از روزن دیوار زندان شماحلقه گرد من زنید ای پیکران آب و گل
آتشی در سینه دارم از نیاکان شما -
هنگامه را که بست درین دیر دیر پای
هنگامه را که بست درین دیر دیر پای
زناریان او همه نالنده همچو نایدر ’بنگه فقیر و به کاشانهٔ امیر
غمها که پشت را به جوانی کند دو تایدرمان کجا که درد بدرمان فزون شود
دانش تمام حیله و نیرنگ و سیمیایبی زور سیل کشتی آدم نمی رود
هر دل هزار عربده دارد به ناخدایاز من حکایت سفر زندگی مپرس
در ساختم بدرد و گذشتم غزل سرایآمیختم نفس به نسیم سحر گهی
گشتم درین چمن به گلان نانهاده پایاز کاخ و کو جدا و پریشان بکاخ و کوی
کردم بچشم ماه تماشای این سرای -
قلندران که به تسخیر آب و گل کوشند
قلندران که به تسخیر آب و گل کوشند
ز شاه باج ستانند و خرقه می پوشندبه جلوت اند و کمندی به مهر و مه پیچند
به خلوت اند و زمان و مکان در آغوشندبروز بزم سراپا چو پرنیان و حریر
بروز رزم خود آگاه و تن فراموشندنظام تازه بچرخ دو رنگ می بخشند
ستاره های کهن را جنازه بر دوشندزمانه از رخ فردا گشود بند نقاب
معاشران همه سر مست بادهٔ دوشندبلب رسید مرا آن سخن که نتوان گفت
بحیرتم که فقیهان شهر خاموشند -
زمستان را سرآمد روزگاران
زمستان را سرآمد روزگاران
نواها زنده شد در شاخسارانگلان را رنگ و نم بخشد هواها
که می آید ز طرف جویبارانچراغ لاله اندر دشت و صحرا
شود روشن تر از باد بهاراندلم افسرده تر در صحبت گل
گریزد این غزال از مرغزاراندمی آسوده با درد و غم خویش
دمی نالان چو جوی کوهسارانز بیم اینکه ذوقش کم نگردد
نگویم حال دل با رازداران -
گرچه می دانم که روزی بی نقاب آید برون
گرچه می دانم که روزی بی نقاب آید برون
تا نپنداری که جان از پیچ و تاب آید برونضربتی باید که جان خفته برخیزد ز خاک
ناله کی بی زخمه از تار رباب آید برونتاک خویش از گریه های نیمشب سیراب دار
کز درون او شعاع آفتاب آید برونذرهٔ بی مایه ئی ترسم که ناپیدا شوی
پخته تر کن خویش را تا آفتاب آید بروندر گذر از خاک و خود را پیکر خاکی مگیر
چاک اگر در سینه ریزی ماهتاب آید برونگر بروی تو حریم خویش را در بسته اند
سر بسنگ آستان زن لعل ناب آید برون -
تو کیستی ز کجائی که آسمان کبود
تو کیستی ز کجائی که آسمان کبود
هزار چشم براه تو از ستاره گشودچه کویمت که چه بودی چه کرده ئی چه شدی
که خون کند جگرم را ایازی محمودتو آن نئی که مصلی ز کهکشان میکرد
شراب صوفی و شاعر تر از خویش ربودفرنگ اگرچه ز افکار تو گره بگشاد
به جرعه دگری نشئه ترا افزودسخن ز نامه و میزان دراز تر گفتی
به حیرتم که نبینی قیامت موجودخوشا کسی که حرم را درون سینه شناخت
دمی تپید و گذشت از مقام گفت و شنوداز آن بمکتب و میخانه اعتبارم نیست
که سجده ئی نبرم بر در جبین فرسود -
به خودت نگیر شیشه پنجره
تمیزت میکنند
که کوه را بیغبار ببینند
و آسمان را بیلکه
به خودت نگیر شیشه
تمیزت میکنند که دیده نشوی!
علیرضا روشن
-
من هیچ نمی ترسم از حادثهٔ شب ها
من هیچ نمی ترسم از حادثهٔ شب ها
شبها که سحر گردد از گردش کوکب هانشناخت مقام خویش افتاد بدام خویش
عشقی که نمودی خواست از شورش یارب هاآهی که ز دل خیزد از بهر جگر سوزی است
در سینه شکن او را آلوده مکن لب هادر میکده باقی نیست از ساقی فطرت خواه
آن می که نمی گنجد در شیشهٔ مشرب هاآسوده نمی گردد آندل که گسست از دوست
با قرأت مسجد ها با دانش مکتب ها -
%(#1d0dab)[ای کاش دلم اسیر و بیمار نبود]
%(#1d0dab)[دربند نگاه او گرفتار نبود]
%(#1d0dab)[من عاشق و او زعشق من بیخبر است]
%(#1d0dab)[ای کاش دل و دلبرو دلدار نبود....]
-
خیز و بخاک تشنه ئی بادهٔ زندگی فشان
خیز و بخاک تشنه ئی بادهٔ زندگی فشان
آتش خود بلند کن آتش ما فرونشانمیکدهٔ تهی سبو حلقه خود فرامشان
مدرسهٔ بلند بانگ بزم فسرده آتشانفکر گره گشا غلام دین بروایتی تمام
زانکه درون سینه ها دل هدفی است بی نشانهر دو بمنزلی روان هر دو امیر کاروان
عقل بحیله می برد ، عشق برد کشان کشانعشق ز پا در آورد خیمهٔ شش جهات را
دست دراز می کند تا به طناب کهکشان -
این جهان چیست صنم خانهٔ پندار من است
این جهان چیست صنم خانهٔ پندار من است
جلوهٔ او گرو دیدهٔ بیدار من استهمه آفاق که گیرم به نگاهی او را
حلقه ئی هست که از گردش پرگار من استهستی و نیستی از دیدن و نا دیدن من
چه زمان و چه مکان شوخی افکار من استاز فسون کاری دل سیر و سکون غیب و حضور
اینکه غماز و گشاینده اسرار من استآن جهانی که درو کاشته را می دروند
نور و نارش همه از سبحه و زنار من استساز تقدیرم و صد نغمهٔ پنهان دارم
هر کجا زخمهٔ اندیشه رسد تار من است -
بر سر کفر و دین فشان رحمت عام خویش را
بر سر کفر و دین فشان رحمت عام خویش را
بند نقاب بر گشا ماه تمام خویش رازمزمهٔ کهن سرای گردش باده تیز کن
باز به بزم ما نگر ، آتش جام خویش رادام ز گیسوان بدوش زحمت گلستان بری
صید چرا نمی کنی طایر بام خویش راریگ عراق منتظر ، کشت حجاز تشنه کام
خون حسین باز ده کوفه و شام خویش رادوش به راهبر زند ، راه یگانه طی کند
می ندهد بدست کس عشق زمام خویش راناله به آستان دیر بیخبرانه می زدم
تا بحرم شناختم راه و مقام خویش راقافله بهار را طایر پیش رس نگر
آنکه بخلوت قفس گفت پیام خویش را -
یارب درون سینه دل با خبر بده
در باده نشهٔ را نگرم آن نظر بدهاین بنده را که با نفس دیگران نزیست
یک آه خانه زاد مثال سحر بدهسیلم ، مرا بجوی تنک مایه ئی مپیچ
جولانگهی بوادی و کوه و کمر بدهسازی اگر حریف یم بیکران مرا
بااضطراب موج ، سکون گهر بدهشاهین من بصید پلنگان گذاشتی
همت بلند و چنگل ازین تیز تر بدهرفتم که طایران حرم را کنم شکار
تیری که نافکنده فتد کارگر بدهخاکم به نور نغمهٔ داؤد بر فروز
هر ذره مرا پر و بال شرر بده -
خواجه از خون رگ مزدور سازد لعل ناب
از جفای دهخدایان کشت دهقانان خرابانقلاب!
انقلاب ای انقلابشیخ شهر از رشته تسبیح صد مؤمن بدام
کافران ساده دل را برهمن زنار تابانقلاب!
انقلاب ای انقلابمیر و سلطان نرد باز و کعبتین شان دغل
جان محکومان ز تن بردند محکومان بخوابانقلاب!
انقلاب ای انقلابواعظ اندر مسجد و فرزند او در مدرسه
آن به پیری کودکی این پیر در عهد شبابانقلاب!
انقلاب ای انقلابای مسلمانان فغان از فتنه های علم و فن
اهرمن اندر جهان ارزان و یزدان دیریابانقلاب!
انقلاب ای انقلابشوخی باطل نگر اندر کمین حق نشست
شپر از کوری شبیخونی زند بر آفتابانقلاب!
انقلاب ای انقلابدر کلیسا ابن مریم را بدار آویختند
مصطفی از کعبه هجرت کرده با ام الکتابانقلاب!
انقلاب ای انقلابمن درون شیشه های عصر حاضر دیده ام
آنچنان زهری که از وی مار ها در پیچ و تابانقلاب!
انقلاب ای انقلاببا ضعیفان گاه نیروی پلنگان می دهند
شعله ئی شاید برون آید ز فانوس حبابانقلاب!
انقلاب ای انقلاب