-
می دیرینه و معشوق جوان چیزی نیست
می دیرینه و معشوق جوان چیزی نیست
پیش صاحب نظران حور و جنان چیزی نیستهرچه از محکم و پاینده شناسی گذرد
کوه و صحرا و بر و بحر و کران چیزی نیستدانش مغربیان فلسفهٔ مشرقیان
همه بتخانه و در طوف بتان چیزی نیستاز خود اندیش و ازین بادیه ترسان مگذر
که تو هستی و وجود دو جهان چیزی نیستدر طریقی که بنوک مژه کاویدم من
منزل و قافله و ریگ روان چیزی نیست -
جهان رنگ و بو پیدا تو میگوئی که راز است این
جهان رنگ و بو پیدا تو میگوئی که راز است این
یکی خود را بتارش زن که تو مضراب و ساز است ایننگاه جلوه بدمست از صفای جلوه می لغزد
تو میگوئی حجابست این نقابست این مجاز است اینبیا در کش طناب پرده های نیلگونش را
که مثل شعله عریان بر نگاه پاکباز است اینمرا این خاکدان من ز فردوس برین خوشتر
مقام ذوق و شوقست این حریم سوز و ساز است اینزمانی گم کنم خود را زمانی گم کنم او را
زمانی هر دو را یابم چه رازست این چه رازست این -
چون چراغ لاله سوزم در خیابان شما
چون چراغ لاله سوزم در خیابان شما
ای جوانان عجم جان من و جان شماغوطه ها زد در ضمیر زندگی اندیشه ام
تا بدست آورده ام افکار پنهان شمامهر و مه دیدم نگاهم برتر از پروین گذشت
ریختم طرح حرم در کافرستان شماتا سنانش تیز تر گردد فرو پیچیدمش
شعله ئی آشفته بود اندر بیابان شمافکر رنگینم کند نذر تهی دستان شرق
پارهٔ لعلی که دارم از بدخشان شمامیرسد مردی که زنجیر غلامان بشکند
دیده ام از روزن دیوار زندان شماحلقه گرد من زنید ای پیکران آب و گل
آتشی در سینه دارم از نیاکان شما -
هنگامه را که بست درین دیر دیر پای
هنگامه را که بست درین دیر دیر پای
زناریان او همه نالنده همچو نایدر ’بنگه فقیر و به کاشانهٔ امیر
غمها که پشت را به جوانی کند دو تایدرمان کجا که درد بدرمان فزون شود
دانش تمام حیله و نیرنگ و سیمیایبی زور سیل کشتی آدم نمی رود
هر دل هزار عربده دارد به ناخدایاز من حکایت سفر زندگی مپرس
در ساختم بدرد و گذشتم غزل سرایآمیختم نفس به نسیم سحر گهی
گشتم درین چمن به گلان نانهاده پایاز کاخ و کو جدا و پریشان بکاخ و کوی
کردم بچشم ماه تماشای این سرای -
قلندران که به تسخیر آب و گل کوشند
قلندران که به تسخیر آب و گل کوشند
ز شاه باج ستانند و خرقه می پوشندبه جلوت اند و کمندی به مهر و مه پیچند
به خلوت اند و زمان و مکان در آغوشندبروز بزم سراپا چو پرنیان و حریر
بروز رزم خود آگاه و تن فراموشندنظام تازه بچرخ دو رنگ می بخشند
ستاره های کهن را جنازه بر دوشندزمانه از رخ فردا گشود بند نقاب
معاشران همه سر مست بادهٔ دوشندبلب رسید مرا آن سخن که نتوان گفت
بحیرتم که فقیهان شهر خاموشند -
زمستان را سرآمد روزگاران
زمستان را سرآمد روزگاران
نواها زنده شد در شاخسارانگلان را رنگ و نم بخشد هواها
که می آید ز طرف جویبارانچراغ لاله اندر دشت و صحرا
شود روشن تر از باد بهاراندلم افسرده تر در صحبت گل
گریزد این غزال از مرغزاراندمی آسوده با درد و غم خویش
دمی نالان چو جوی کوهسارانز بیم اینکه ذوقش کم نگردد
نگویم حال دل با رازداران -
گرچه می دانم که روزی بی نقاب آید برون
گرچه می دانم که روزی بی نقاب آید برون
تا نپنداری که جان از پیچ و تاب آید برونضربتی باید که جان خفته برخیزد ز خاک
ناله کی بی زخمه از تار رباب آید برونتاک خویش از گریه های نیمشب سیراب دار
کز درون او شعاع آفتاب آید برونذرهٔ بی مایه ئی ترسم که ناپیدا شوی
پخته تر کن خویش را تا آفتاب آید بروندر گذر از خاک و خود را پیکر خاکی مگیر
چاک اگر در سینه ریزی ماهتاب آید برونگر بروی تو حریم خویش را در بسته اند
سر بسنگ آستان زن لعل ناب آید برون -
تو کیستی ز کجائی که آسمان کبود
تو کیستی ز کجائی که آسمان کبود
هزار چشم براه تو از ستاره گشودچه کویمت که چه بودی چه کرده ئی چه شدی
که خون کند جگرم را ایازی محمودتو آن نئی که مصلی ز کهکشان میکرد
شراب صوفی و شاعر تر از خویش ربودفرنگ اگرچه ز افکار تو گره بگشاد
به جرعه دگری نشئه ترا افزودسخن ز نامه و میزان دراز تر گفتی
به حیرتم که نبینی قیامت موجودخوشا کسی که حرم را درون سینه شناخت
دمی تپید و گذشت از مقام گفت و شنوداز آن بمکتب و میخانه اعتبارم نیست
که سجده ئی نبرم بر در جبین فرسود -
به خودت نگیر شیشه پنجره
تمیزت میکنند
که کوه را بیغبار ببینند
و آسمان را بیلکه
به خودت نگیر شیشه
تمیزت میکنند که دیده نشوی!
علیرضا روشن
-
من هیچ نمی ترسم از حادثهٔ شب ها
من هیچ نمی ترسم از حادثهٔ شب ها
شبها که سحر گردد از گردش کوکب هانشناخت مقام خویش افتاد بدام خویش
عشقی که نمودی خواست از شورش یارب هاآهی که ز دل خیزد از بهر جگر سوزی است
در سینه شکن او را آلوده مکن لب هادر میکده باقی نیست از ساقی فطرت خواه
آن می که نمی گنجد در شیشهٔ مشرب هاآسوده نمی گردد آندل که گسست از دوست
با قرأت مسجد ها با دانش مکتب ها -
ای کاش دلم اسیر و بیمار نبود
دربند نگاه او گرفتار نبود
من عاشق و او زعشق من بیخبر است
ای کاش دل و دلبرو دلدار نبود....