ژنِستوری 🔞
-
خب راستش از اونجا که میخواستم به غیر از دلقک بازی یه میراثی تو آلاخونه واسه خودم باقی گذاشته باشم و مث خیلی از رفقا که در روزای اخیر از آلاخونه بدون خدافظی و میراث درست و حسابی رفتن (نامردای بی خاصیت )، تصمیم گرفتم این تاپیکو بزنم...
تو این تاپیک به بررسی اتفاقات و زندگی اشخاص مهمی میپردازیم که سهم بسزایی در علم ژنتیک و زیست شناسی داشتن! 🧬
سعی کردم از بین 1500 صفحه کتاب، مطالب رو گلچین کنم و گلشو براتون بزارم...
در ضمن، مثبت 18 رو برا این زدم که دوستانی که به شدت درگیر کنکور یا امتحاناتشون هستن و وقت خالی ندارن نیان اینجا... وقت واسه دلقک بازی زیاده برید درستونو بخونید
این فکرو هم نکنید که الان یسری متنو اومدم کپی پیست میکنم و براتون میزارم... بخدا زحمتش زیاد بود...
یجوری متنا رو جمع آوری و ساده کردم که دوستانی که غیر از رشته ی تجربی هستن هم بتونن استفاده کنن.
به قول یه عزیزی : «مشکل داری مشکل داری ... ما داریم زحمت میکشیم اینجا نمیدونی چه بلایی سر ما اومده ...»
هر جمعه ساعت 3 و 35 دقیقه بامداد با یک اپیزود از این تاپیک همراهمون باشید...
اگرم دیدید که یه هفته چیزی نزاشتم بدونید که دار فانی رو وداع گفتم.
باشد که رستگار شوید.@دانش-آموزان-آلاء
@دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا
@ریاضیا
@تجربیا -
Alireza Mousavi بچه های تجربی کنکور 1402 تجربی بچه های همخوانی راه ابریشم پرو-زیست راه ابریشم پرو-شیمی راه ابریشم پرو -فیزیک کازرانیان راه ابریشم پرو تجربیا اپ کاتالیزورهای آلاء اخراج شدهreplied to DexterMoreRight on آخرین ویرایش توسط انجام شده
@Dex حلالت مشتی
ولی لامصب اون مثبت ۱۸ رو گذاشتی گفتم چی میخواد بگه بشر -
اپیزود اول
قضیه ی فیثاغورثخب میریم سراغ اولین نظریه پرداز ها در حوزه زیست شناسی و ژنتیک اونم کسی نیست جز عای فیثاغورث
فیثاغورث حتی در این مواردم نظر داده ! ️
فیثاغورث (نیم عالم و نیم عارف یونانی) که 530 سال قبل از میلاد مسیح بدنیا اومده و تو منطقه ای به اسم «کروتون» زندگی میکرده اولین کسی بوده که شباهت انسان ها براش جالب شده...فیثاغورث از پذیرفته شده ترین نظریه هارو در باب شباهت فرزندان به والدینشان، ارائه داد. محور اصلی نظریه اش هم این بود که عامل اصلی شباهت در انسان ها در اصل همان «مایع منی» در آقایونه! 🥴
فیثا گفت:
«این مایع ضمن پیمایش در بدن مرد، بخار اسرار آمیزی رو که از هر عضو بدن مرد متصاعد میشه جذب میکنه. برای مثال از چشم، «بخار رنگ» یا از استخوان، «بخار حجم و اندازه» رو جذب میکنه و الی آخر! به این ترتیب مایع منی در مردان «انبار متحرکی» از عصاره ی وجود است که همواره در سرتاسر بدن چرخ میزند!».
شاید این نظریه در حال حاضر برای شما مسخره باشه اما توجه کنید که فیثا این حرفا رو حدود 2600 سال پیش زد و واضحه که چیزی به اسم کروموزوم و دی ان ای و این حرفا اون زمان کاملا بی معنی بوده!ولی خب نمیشه که همش مَرد باشه! بنا بر این فیثا در نظریه ی دومش گفت:
«این عصاره ی تولید شده در بدن مرد به بدن زن انتقال پیدا میکنه و از این به بعد وظیفه ی خانوم اینه که از این عصاره محافظت کنه و بهش غذا بده!»بنا بر نظرات «فیثا» وظایف مرد و زن در تولید جنین کاملا تفکیک شده بود و هیچ عمل مشابهی رو انجام نمیدادند و نقش اصلی رو مایع منی مرد بر عهده داشت. این نظریه بعد ها به نظریه ی «اسپرمیسم» شهرت پیدا کرد!
فیثا این حرفاشو با قضیه ی مثلثِ خودش مقایسه میکرد (البته تو پرانتز این رو هم بدونید که اون رابطه ی بین اضلاع مثلث رو هم فیثاغورث از عالمان هندی و بابِلی یاد گرفته بود ولی در نهایت به اسم خودش ثبت شد!).
فیثا میگفت:
«فرزند، مانند ضلع سوم مثلث است (وتر). پدر و مادر دوضلع مستقل اند که هر کدام کار های متفاوتی برای به وجود آوردن جنین انجام میدهند. فرزند، وترِ زیست شناختی نسبت به دو ضلع والدین است!»(ولی الله وکیلی چه تفسیر زیبایی کرده)
چند سال بعد از مرگ فیثاغورت خیلیا اومدن و از این نظریات مطرح شده سو استفاده کردن و زن رو «جنس دوم» خطاب کردن. نمونش همین آقای «ایسکیلوس» که یک نمایشنامه نویس مشهور بود و کلی طرفدار داشت...️
ایسکیلوس تو یکی از نمایشنامه هاش گفت :
« زن نقش کیسه ی خوراکی برای فرزند را دارد و جد اعلای همه ی انسان ها پدر است. زن برای فرزند صرفا یک غریبه به حساب می آید و فقط وظیفه ی پرستاری دارد. مرد عامل حیات است!».این حرفا باعث شد که خیلی از قوانین در زمان خودش تغییر کنه... مثلا قتل مادر (زن) که عمل بسیار تقبیح شده ای به حساب میاد، در اون زمان و پس از نظریات فیثاغورت دیگه عمل فجیعی به حساب نمیومده و در کمال تعجب نشانگر انحطاط و انحراف اخلاقی یه نفر نبوده!
حدود صد سال بعد از مرگ «فیثا»، افلاطون اومد و مجذوب فیثا شد! اما افلاطون یکم پاشو فراتر گذاشت و گفت:
«اگر فرزندان، مشتقاتی از والدینشان باشند، پس طبق تئوری فیثاغورت میشه کاری که این وراثت (البته اون زمان بهش نمیگفتن وراثت) تغییر کنه! به زبان دیگه میتوان «فرمول وراثت» را دستکاری کرد و فرزندان کامل تری از والدین بوجود آورد! میتوانیم فرزندان دلخواهمان را درست کنیم!»«افلاطون» نظریه شو اینجوری جمع بندی کرد:
«اگر والدین ها سهل انگاری کرده و بدون رعایت «قانون طبیعی فرزند آوری» و خارج از زمان و شرایط مناسب، عروسی را به عقد دامادی در آورند، آنگاه این زوج هیچگاه فرزندان خوش اقبالی پیدا نخواهند کرد!»
حرفی که افلاطون زد به زبان امروزی نوعی «بهسازی نژادی» مبتنی بر حساب و هندسه بود. «افلاطون» ایده هایی رو مطرح کرد که دستیابی بهش حتی برای دانشمندان امروزی هم قفله و یجورایی بهمون فهموند که راه دستیابی به «آرمان شهر سیاسی» عبور از آرمان شهر ژنتیکیه!ببخشید اگه این اپیزود یکم زیادی رُک و کوتاه بود. به بزرگی خودتون بنده حقیرو عفو کنید!
هفته های بعدی درست میشه... -
اپیزود دوم
داداش پرستو
در این قسمت میخوایم به بررسی یه آقای دیگه بپردازیم که هم عصر افلاطونه و ایشونم پاشو از گلیمش درازتر کرده و در مورد زیست و ژنتیک اظهار نظر فرموده اند... : حاج آقا ارسطو
ارسطو با اعتماد به نفسی مثال زدنی نظریه ی وارثت فیثاغورث رو تماما زیر سوال برد! ارسطو با اینکه هرگز به طرفداری از حقوق زنان مشهور نبود اما معتقد بود که لازمه ی طرح هر نظریه ای مشهودات قابل اتکا به اونه...
ارسطو با استفاده از داده های تجربی زیست شناختی، «نظریه اسپرمیسم» رو موشکافی کرد و نقاط قوت و ضعف اون رو بیرون کشید. سپس نتیجه ی این واکاوی رو در رساله ای تحت عنوان «تولید مثل جانداران» منتشر کرد. تا همین پنجاه، شصت سال پیش، این رساله جز منابع بنیادی برای دانشمندان به حساب میرفت.
ارسطو این استدلال رو که وراثت، فقط از طریق مایع منی، انتقال پیدا میکنه رو رد کرد. به اعتقاد ارسطو فرزندان میتونستند ویژگی هایی از مادر و مادربزرگشون هم به ارث ببرن. همچنین ارسطو گفت که بعضی ویژگی ها میتونن یک یا چند نسل غایب باشند، اما دوباره در چند نسل بعد ظاهر بشن! ارسطو این «ناپیوستگی موروثی» رو اینجوری توضیح داد:
«از والدینی با نقص عضو، فرزندان ناقص بدنیا می آیند. همان گونه که از لَنگ، لَنگ به دنیا می آید و نابینا از نابینا ...
این ویژگی ها هم لزوما در نسل های پی در پی رخ نمیدهد. برای مثال اگر مردی سیاهپوست با زنی سفید پوست ارتباط برقرار کند ممکن است فرزند آنها همچنان سفید پوست بماند اما نوه ی آنها سیاهپوست شود!»«داداشِ پرستو» فرضیه ی «انبار متحرکِ» فیثاغورت رو به چالش کشید. همون که میگفت مایع منی در بدن مرد، چرخ میزنه و بخار اسرار آمیز جذب میکنه و فلان و بهمان... (برای درک بهترِ این فرضیه به «آنچه گذشت» مراجعه کنید).
ارسطو مشاهدات عینی خودش رو اینجوری بیان کرد:«انسان نخست متولد می شود و بعدا ویژگی هایی مثل ریش یا موی جو گندمی در او بروز میکند. اما این ویژگی های منتقل شده ممکن است فیزیکی نباشند! برای مثال ممکن است یک فرد «نحوه ی راه رفتنش» یا نوعی حالت روحی یا ذهنی اش به پدر یا مادرش بره! و خب این ویژگی ها که ممکن نیست تو مایع منی باشه؟! مثلا مایع منی برای حالت روحی شما از کجات میخواد بخار جذب کنه؟»
پس از این حرفا ارسطو یه استدلالی کرد که فیثاغورث و طرفدارانش رو تکه تکه کرد:
«عای فیثا! اگه قرار بود همه ی اندام های فرزندان از پدر منشا گرفته باشند چگونه میتونی بپذیری که «اندام تولید مثلیِ زنانه» از پدر اومده؟؟؟؟؟»
فیثاغورث فکر همه جا رو کرده بود جز اینجا! خداوکیلی شرط میبندم شما ها هم به اینجاش توجه نکرده بودید ... البته روی صحبتم با پسراس
اینجا ارسطو تیر خلاصو زد! و نظریه ای داد که بسیار تامل برانگیز تر بود:«زنان هم مثل مردان نوعی مایع منی دارند و هر کدام از والدین سهم معینی در بوجود آمدن فرزند دارند. و این مایع منی فقط نوعی حامل برای نوعی «دستور العمل» (کُد به زبان امروزی) است. درست همانطور که برای ساختن یک صندلی چوبی، ماده ای از نجار به چوب منتقل نمیشود و شکل و عملکرد محصول، در نهایت، ثمره ی فعالیت دستان نجار است، طبیعت هم از مایع منی فقط به عنوان یک وسیله ی انتقال دهنده استفاده میکند»
در مورد زنان و تاثیر اون ها هم افزود:« لخته ی خون قاعدگی در زنان تحت تاثیر مایع منی قرار میگیرد و این لخته ی خون در نهایت به جنین منجر میشود. لخته ی خون در زنان مانند سنگی است که مایع منی آن را میتراشد و به آن شکل میدهد و یک مجسمه می آفریند!»
استدلال ارسطو هم درباره ی «لخته ی خون قاعدگی» در زنان این بود:«در زمان بارداری، زنان دچار قاعدگی نمیشوند چون تمام این خون برای ساختن جنین مصرف شده است!» (میدونم مسخرس ولی در زمان خودش نُطق کوبنده و استوار و بی نقصی بود!)
مهم ترین و تاثیرگذار ترین نکته ای که میشد از این رساله ی ارسطو برداشت کرد این بود که ارسطو برای اولین بار از کلمه ی «کادِکس» استفاده کرد. کادکس کلمه ای لاتین است که در گذشته به پوست درختانی اطلاق می شد کاتبان روی آنها نوشته هایشان را می تراشیدند! کادکس به زبان امروزی همون کُده!
ارسطو بدون اغراق یکی از نوابغ زیست شناسیه. کسی که 2400 سال قبل همچنین رساله ی قوی در مورد ژنتیک و انسان منتشر کنه آدم عادی نیست!شاید بخاطر همین بود که 2400 سال بعد از این واقعه و رساله، زیست شناس شهیرِ آلمانی، «مکس دلبروک» (که بعدا بهش میپردازیم)، با لحنی آمیخته به طنز گفت: «ارسطو لایق نوبل زیست شناسی است زیرا او اولین کسی است که DNA را کشف کرده است !»
-
از اونجا که بعضی از دوستان به دو اپیزود قبلی علاقه ی ندارن همین امروز میریم سراغ داروین...
اپیزود سومداروین و بی خدایی؟ (پارت اول)
بریم سریعتر کارمونو شروع کنیم بلکه یکم اطلاعاتتون بره بالا... خب همونطور که از تایتل مشخصه میخوایم بریم سراغ «چارلز رابرت داروین» ...
قطعا داروین جز بحث برانگیز ترین دانشمندان تاریخ زیست شناسی و جهانه و هممون میدونیم چرا! تو این قسمت به بررسی موشکافانه تر داروین میپردازیم.
این نکته رو هم اضافه کنم که لطفا این قضیه هایی که گفته خواهد شد رو با قرآن و تعالیم دینی تطبیق ندهید چون کاملا دچار دوگانگی خواهید شد! بهتره بیشتر در این مورد صحبت نکنیم و بریم سراغ کارمون چون اگه بخوایم حرف بزنیم ساعت ها وقتمون گرفته میشه...
با توجه به اینکه کل یه کتاب 400 صفحه ای در مورد داروین بود من سعی کردم خیلی خلاصش کنم لذا تو 10 صفحه آ چهار نوشتمش. بنابراین شما اپیزود اول این قسمت رو دارید میخونید. باشد که رستگار شوید.رابرت داروین متولد 1809 در انگلستان در خانواده ای ثروتمند به دنیا اومد و همه فک و فامیلاش پزشک بودن ولی خودش از علاقه مندان به روحانیت کلیسا بود! (برخلاف تصور عموم). چارلز به گفته خیلیا خوش خوش سیما بوده (بچه خوشگلِ خودمون) و همون اوایل آرزو داشته که تو «دانشگاه ادینبورو» درس پزشکی بخونه ولی این رشته رو رها میکنه و میگه:
«از کودکانی که با کمربند های چرمی و در میان خون و خاک به تخت بسته میشدند وحشت داشتم»
به همین دلیل چارلز در سن 22 سالگی سرگرم کارآموزی در رشته الهیات «دانشگاه کمبریج» شد تا کشیش شود. اما اشتیاق داروین به الهیات محدود نشد و همچنان عشق و علاقه ی زیست شناسی در او باقی موند. داروین همیشه تو اتاقش گونه های مختلفی از گیاهان و سوسک هارو رو نگه میداشت (پرستو بابایی و ma.a ) و روی اونها مطالعه میکرد. در اوقات فراقتش هم سرش رو با زمین شناسی و هندسه و فیزیک سرگرم میکرد (یه فرزند ایده آل برا خانواده... فقط وکیل نشده...️). اما خب به واسطه ی رشته اش یکی از پای ثابت های بحث های فلسفی و مربوط به آفریدگار بود و در تمام بحث های الهی مداخله میکرد. در همین سال رابرت مجذوب یه کشیش به اسم «جان هنزلو» شد که دست بر قضا هنزلو هم مث چارلز همه چیز دان بود. از الهیات گرفته تا زمین شناسی و گیاه شناسی! داروین مبانی اصلی گرد آوری اطلاعات و شناسایی و دسته بندی رو از «هنزلو» یاد گرفت.
در همین دوران، دو کتاب، مشتعل کننده ی تخیلات و اندیشه ی داروین بودن که از اینجا به بعد میخوایم به تشریح این دو کتاب بپردازیم:
کتاب اول اسمش «رساله ی الهیات طبیعی» بود. این کتاب رو یه کشیش به اسم «ویلیام پِیلی» تو سال 1802 نوشته بود و سعی به شرح بدن انسان داشت... با نگاه الهی:
«محوری که سر روی آن میچرخد، تمام عضلات مفصل ران و غیره مارا به سوی این واقعیت هدایت میکند که تمام جانداران روی این کره خاکی را طراحی بی نهایت حاذق و زبردست خلق کرده است. یک ساعت ساز الهی: یعنی خداوند. چگونه با نگاه به این اندام که با این ظرافت ساخته شده اند میتوان منکر خدا شد؟ چه کسی میتواند همچنین جسمی خلق کند؟ آیا میتوان باور داشت که اندام ما تصادفی به وجود آمده اند؟ هیچ انسانی نمیتواند خودش را بطور کامل از لحاظ روحی و جسمی بشناسد آن وقت چگونه میخواهیم به خدا پی ببریم؟»
دومین کتابی که چارلز مجذوبش شد اسمش «گفتمان مقدماتی در باب فلسفه ی طبیعی» بود. که یه اختر شناس انگلیسی به نام «جان هرشل» نوشته بودش. هرشل در این کتاب وجود خالق رو منکر شده بود و قوانین جهان خلقت رو خیلی پیچیده تر توضیح میداد و میگفت :
«جهان طبیعی... در نگاه اول بسیار پیچیده و بغرنج به نظر می رسد اما میتوان با علم آن را ساده کرد... فقط علم و استدلال است که راه سعادت را در این دنیا به ما نشان میدهد. تنها با علت و معلول میتوان به راز طبیعت و خلقت پی برد. برای مثال حرکت، نتیجه ی نیرویی است که به شیئی وارد میشود; انتقال انرژی، گرما تولید میکند; و ارتعاش هوا صدا تولید میکند. پدیده های شیمیایی و زیست شناختی را نیز میتوان از این طریق توضیح داد.»
هرشل میگفت که حیات فعلی انسان ها و جانداران روی کره ی زمین از «هیچ» بوده! انسان از عدم به وجود آمده است! هرشل در تمام عمرش نتونست خودش رو متقاعد کنه که انسان ها به خالق نیاز داشته اند و دارند یا خواهند داشت...
او میگفت که رفتار جانداران و باکتری ها با قوانین شیمی و فیزیکی قابل تطابق است اما درک معمای خلقت هرگز با این قوانین امکان پذیر نبود!
«جان» یک سوال جذاب دیگری رو هم مطرح کرد: «پس از آنکه حیات آفریده شد (به هر ترتیبی) چه فرآیندی موجب این گوناگونی و تنوع در جانداران شد؟»و اما هرشل آخرش تسلیم شد و با بیان طنز به بررسی آخرین فرضیه اش پرداخت:
«خداوند، آزمایشگاه نُقلی و تر و تمیزی در اختیار حضرت آدم قرار داده اما به او اجازه نداده به بیرون از باغ سرک بکشد! همچنین به دیگران نیز اجازه نداده تا در کار او دخالت کنند.»
هرشل بقیه ی عمرش رو صرف زبان شناسی کرد و زیست رو بوسید و گذاشت کنار.... (عای هرشل با اینکه هیچ گلی به سر زیست و انسان نزد اما سوالاتی رو مطرح کرد که سال ها بعد ذهن همرو درگیر کرد و هنوزم جواب بعضی سوالاش پیدا نشده!)
تا همینجا دیگه بسه... برید هفته ی دیگه بیاید ادامه ی داستانو بشنوید وقت منم بیشتر از این نگیرید. به قول رحمان تا درودی دیگر سه رود
-
اپیزود چهارم
داروین و بی خدایی؟ (پارت دوم)
خب برگردیم به قضیه ی داروین خودمون. در سال 1831، داروین 22 ساله در حال علم آموزی در رشته ی الهیات بود و همزمان تدارک یک سفر تاریخی رو با دوستانش میدید. سفری که 5 سال طول کشید...
داروین دو ماه پس از فارغ التحصیل شدن از «دانشگاه کمبریج» در رشته ی الهیات به اصرار استادش «جان هنزلو» (که تو اپیزود قبل گفته بودم کیه) رهسپار سفری به آمریکای جنوبی شد ... این سفر یک سفر اکتشافی بود به منظور نقشه برداری از نیم کره ی قاره ی امریکای جنوبی اما کسانی که به این سفر اعزام شده بودند + داروین، همشون دانش پژوهانی بودند که در حوزه گردآوری اطلاعات وجانور شناسی و گیاه شناسی اطلاعات بالایی داشتند.
بین این گروه گنگ، داروین تنها آدمی بود که هیچ مقاله ی علمی به چاپ نرسونده بود و از همه جوانتر بود. به قول خودش :
«من در آن سفر بیشتر یک کارآموز علمی بودم تا یک طبیعت شناس برجسته. کسی بودم که واجد شرایط لازم برای گرآوری مطالب بود و هر چه که ارزش یادداشت کردن را داشت، مینوشتم.»
و اینگونه در سواحل جنوبی انگلستان سوار بر کشتیِ «بیگل» شد و سفرش رو آغاز کرد.
ناخدای این کشتی «کاپیتان رابرت فیتزروی» بود. «فیتزروی» افسر نیروی دریایی پادشاهی بریتانیا بود و علاوه بر این، یک مخترع در زمینه ی هواشناسی هم بود.
«فیتزروی» یکی از کسانی بود که به انتشار اولین مقاله های داروین خیلی کمک کرد و بعد از اینکه داروین نظریات خودشو علنی کرد، رابرت فیتزروی عذاب وجدان گرفت ... چون یک آدم بسیار مذهبی و بنیادگرا بود.فیتزوری پس از سالها مبارزه با افسردگی بالاخره یه روز رفت وسط مصاحبه ی داروین در دانشگاه آکسفورد و انجیل رو بالای سرش گرفت و فریاد زد :
«به کلام خداوند ایمان بیاورید! تا وقتی خدا باشد علم هم وجود دارد. به واسطه ی خداوند است که انسان ها کشف میکنند پس او را فراموش نکنید!».
فیتزروی پس از این حرکت شجاعانه چند ماه بعد گلوی خودشو بُرید و در نامه ای که قبل خودکشی اش نوشته بود، آورده شده بود که:
«از اینکه به کسی کمک کردم که انسان ها را از تقوا و خداوند دور کند احساس ندامت میکردم... دیگر نمیتوانستم تحمل کنم»! 🥴
ولی خداوکیلی چجوری گلوی خودشو بُریده؟ خیلی سخته بمولا. من دو سه بار بعد از کنکور سعی کردم این کارو بکنم نشد... اولش میسوخت دیگه نمیتونستم ادامه بدم...
حالا ولش کنید... پس از شرح کوتاهی از سرگذشت غمناک «کاپیتان رابرت فیتزروی» برمیگردیم سر بحث اصلی خودمون... سفر داروین!
پس از چند ماه سفر عذاب آور با کشتی و تحمل رنج و سختی داروین و دوستان به آمریکای جنوبی رسیدن و با نمونه برداری از خاک و گیاهان و بقایای جانوران کارشون رو شروع کردن. همونطور که استادان و پیشکسوتان پیش بینی میکردن، داروین، نمونه بردار کم نظیری از آب در آمد و همراه با دوستانش یکی پس از دیگری شهر هارو پشت سر میزاشتن... باهیا، مونته ویدئو، پورت دِزیره و ... . داروین در این دوره به گردآوری اسکلت، صدف (@موروفین از اینا جمع آوری میکردن...)، سنگریزه، گیاه و فسیل های کهن پرداخت.پس از 1 سال وقت گذروندن در آمریکای جنوبی یه روز داروین در نزدیکی شهر «پونتا آلتا» مشغول اکتشاف صخره های خاکستری و خاک رُس بود که یهو به گورستان حیرت انگیزی برخورد! استخوان های نسل های منقرض شده ی پستانداران عظیم همینجوری ردیفی افتاده بودن کنار هم. داروین از این صحنه نفسش بند اومد چون دیگه میشد چند نسل از یک نوع جاندار رو همزمان مورد بررسی قرار داد!
داروین اون لحظه، فَکِ یکی از اون جانور هارو برداشت و به آزمایشگاه برد و فهمید که این استخوان های بقایای ماموته! اونم تو آمریکای جنوبی! بعد از یک هفته داروین به اون محل برگشت و اون زمین رو از صاحبِ اروگوئه ایش به قیمت ناچیزی خرید و شروع به جمع آوری و آزمایش تمام استخوان ها کرد.داروین با بررسی بیشتر استخوان ها فهمید که فقطم ماموت نیست. بقایای نژاد های خاصی از کرگدن و فیل و خوکچه ی هندی هم در اون زمین وجود داشت. چارلز تمام این نمونه هارو بسته بندی کرد و ارسال کرد به انگلیس. چند روز بعد داروین و دوستان مجبور به ترک اروگوئه و ادامه سفرشون به سمت «پِرو» و «جزایر گالاپاگوس» شدن. البته فکر نکنید داروین و رفقا خیلی اوکازیون و شیک پاشدن رفتن سفر... پدرشون در اومده... شش ماه فقط لاکپشت میخوردن و یکی از مشکلات اصلیشون تامین آب بوده! ولی خب به هر ترتیب زنده میموندن...
«جزایر گالاپاگوس» از لحاظ فسیل پرندگان بسیار غنی بود و داروین در این جزیره تعداد زیادی لاشه ی فِنچ، مرغ مقلد محلی، سینه سرخ، چکاوک، آلباتروس و انواعی سوسمار جمع آوری کرد. به علاوه، چارلز، گیاه شناسی رو هم همزمان ادامه میداد و کلی گیاه هم وارد کشتی کرد و همین وزن زیاد جانوران و گیاهان باعث شد صدای «کاپیتان فیتزروی» در بیاد!از اونجا که «گالاپاگوس» جزایر مناسبی برای تحقیق نبودند آنها به «هائیتی» رفتند و و داروین در اتاقک خصوصی اش به بررسی اجساد این پرندگان پرداخت. در بین همه پرندگان، مرغان مقلد تعجب داروین را برانگیخته بودند چون در بین نمونه های این پرنده دو یا سه گونه ی کاملا متمایز دیده می شد و خب داروین هم میدونست که تمام این گونه های متفاوت دقیقا در یک جزیره زندگی میکردن پس چارلز اینجا یکی از مهم ترین جملات زندگیشو در دفترش یادداشت کرد:
«هر گونه ی این حیوان فقط در جزیره ی خودش یافت میشود و هر تغییری هم که میکند در آن جزیره ثابت میماند!»
اینجا بود که اولین جرقه های تکامل به ذهن داروین خطور کرد اما آیا این تغییرِ گونه برای جانوران دیگر هم رخ داده بود ؟ داروین برای اینکار سریعا به آشپزخانه ی کشتی مراجعه کرد تا لاکپشت های سلاخی شده رو از آشپز پس بگیره و روشون مطالعه کنه اما یکم دیر رسید چون همه لاکپشت ها سرخ شده بودن!
-
اپیزود پنجم
داروین و بی خدایی؟ (پارت سوم)
خب...
سرانجام بعد از 5 سال داروین و دوستان به انگلیس برگشتن و فسیل های پَک شده رو باز کردن ...
همراه با داروین، آقایان «جان گولد»، «چارلز لایِل» و «ریچارد اووِن» به دسته بندی و معرفی پروژه شون پرداختن.
تمام تلاش داروین کشف الگو ها و نظام های سازمان مند در بین فسیل ها بود و میخواست یه ارتباطی بین همشون پیدا کنه.
یک سال از این تحقیقات گذشت تا «جان گولد» یه فکت اعجاب انگیز رو به داروین اطلاع داد! «گولد» فهمیده بود که تمام فسیل های پرنده ای که جمع آوری کرده بودند متعلق به «فنچ» بوده!
اما نوک ها و چنگال ها و پر های این پرنده ها انقدر متفاوت بود که همچین فکری به ذهن داروین خطور هم نمیکرد.
اینجا بود که داروین فکر کرد که شاید شکل فعلی حیوانات برآمده از واکنش و تعامل های طبیعی در طول هزاران سال باشه. 🥴طی چند ماه بعد داروین یک نمودار از سیر تکاملی فنچ درست کرد اما به نظر خودش این نمودار بیش از حد کفرآمیز بود. ادیان، خداوند رو بی چون و چرا در مرکز هستی قرار میدادن اما این نظریه کلا خدا رو به کنار میبرد...
داروین فکر میکرد که تمام حیوانات از یک نیای مشترک خلق شده اند. و طبق این نظریه پس قطعا نیای مشترک هم نمیتونسته خلق شده باشه و حاصل برهمکنش های باکتریایی و طبیعت بوده و باز هم طبق این نظریه، جهان و هستی هم نمیتونسته حاصل خلق یک خالق بوده باشه و بقول فیزیکدان فرانسوی:
«این جهان از سرد و غلیظ شدن مایعی در طول میلیون ها سال بوجود آمده است!»
حالا اینکه اون مایع چجوری غلیظ شده و اصن کی اونو بوجود آورده رو دیگه من نمیدونم... ولی در نهایت با این نظریات داروین غوغایی در کشور انگلستان به پا شد...
داروین نمیخواست که با کلیسا در بیوفته و این کشفیات عذابش میداد اما با این حال نمیتونست سکوت کنه.
پس از یک سال وقتی استخوان بندی نظریه ی داروین محکم تر شد تصمیم گرفت اولین مقاله اش رو تحت عنوان «انتخاب طبیعی» به چاپ برسونه... مقاله ای که یجور مقدمه برای نظریه اصلیش بود:
«در گذشته گونه ها بی وقفه برای بدست آوردن منابع غذایی تلاش میکردند... این منابع به گلوگاه هایی حیاتی برای زندگی حیوانات تبدیل شد و با وقوع بلایای طبیعی مانند سیل و خشکسالی و قحطی و غیره، تعدادی از اعضای گونه ها میمُردند و تعدادی خودشان را با محیط، وفق میدادند. آنهایی که بیشترین سازگاری را با محیطشان دارند، گونه ی اصلح (شایسته) لقب میگیرند و توانایی بقا در زمین را پیدا میکنند با تغییراتی که در فیزیک آنها به وجود می آید.»
برای مثال، داروین تغییر گونه ی «فنچ» رو اینجوری توضیح داد:
«وقتی که در جزیره قحطی آمد و زمستان ها سرد تر و تابستان ها گرم تر شدند، غذایابی برای فنچ ها دشوار شد. به این ترتیب بود که بعضی فنچ ها دیگر نتوانستند غذای معمول خود را (میوه هایی خاص) پیدا کنند و مجبور به تغذیه از منبع غذایی متفاوتی شدند. این منبع غذایی متفاوت باعث شد تا شکل فیزیکی فنچ تغییر کند. برای مثال «نوک» آنها غیر عادی شد و این غیر عادی شدن نوک باعث میشد علاوه بر بعضی میوه جات، دانه های ریز روی زمین را نیز به رژیم غذایی خود اضافه کنند. این پرنده ی کج منقار همچنان زنده میماند اما زاده ی حاصل از آن فنچ کج منقار، همچنان کج منقار به دنیا می آید و بدین شکل یک گونه ی متفاوت به وجود می آید!»
البته غیر از این فرضیه خیلی از بیماری ها هم از نظر داروین روی تغییر گونه تاثیر داشتن!
در زمستان سال 1839 داروین این مقاله را بار ها بررسی کرد و به قول خودش این «واقعیت های ناخوشایند» را نهایتا در سال 1844 به چاپ رساند.
البته این مقاله رو علنی نکرد و فقط تعداد محدودی چاپ کرد و واسه رفقاش فرستاد...داروین چند سال آینده رو با دختر بزرگش «آنی» گذروند... دختری که در همان سال بر اثر بیماری عفونی فوت کرد و داروین به افسردگی کوتاه مدتی مبتلا شد.
یازده سال بعد از این اتفاق و انتشار و ارسال مقاله ی «انتخاب طبیعی» به دوستان نزدیکش، داروین تصمیم داشت این کشفیات رو علنی کنه...
اما در همین زمان با یک مقاله ی جدیدی مواجه شد که در سالنامه ای انگلیسی تحت عنوان «انتخاب طبیعی» چاپ شده بود!داروین که دیگه پشمی براش نمونده بود به هر دری زد تا نویسنده ی اون مقاله رو پیدا کنه... : «آلفرد والاس»
«والاس» طبیعت شناس انگلیسی و جوانی بود که به طور اتفاقی دقیقا همزمان با داروین تحقیقات خودش رو در آمریکای جنوبی شروع کرده بود و عینا به نظریات داروین رسیده بود بدون اینکه از اونها اطلاع داشته باشه!
بالاخره بعد از 3 سال (1858) این دو زیست شناس همدیگرو پیدا کردن و رابطه ی دوستانشون آغاز شد. در همون سال تصمیم گرفتن که نظریه ی تکامل رو در قدیمی ترین انجمن زیست شناسی جهان مطرح کنن. این انجمن که اسمش «انجمن لینیان» بود (برگرفته از نام «کارل لینائوس»، زیست شناس مطرح سوئدی) از سال 1788 تاسیس شده و تا همین الانم ادامه داره.داروین و والاس در اون انجمن نظریاتشون رو مطرح کردن اما در کمال تعجب هیچ استقبالی از این نظریه نشد و به نظر زیست شناسان اون زمان کشف قابل توجهی نبود.
چارلز که از این اتفاق جا خورده بود سریعا به دفتر کارش برگشت و با تعدادی از ناشر ها تماس گرفت اما هیچکس راضی به چاپ مقاله اش نشد تا اینکه به انتشارات «جان ماری» زنگ زد و گفت:
«از صمیم قلب آرزو میکنم که کتاب من آنقدر توفیق پیدا کند که شما هرگز از چاپ آن پشیمان نشوید.»🥺
جان ماری از خر شیطون اومد پایین و مقاله به چاپ رسوند و غوغا در بریتانیا آغاز شد....
تا تشریح این غوغا در اواسط هفته ی آینده خداحافظتون! -
اپیزود ششم
داروین و بی خدایی؟ (پارت چهارم)
«اکنون میل دارم ببینم آیا آقای داروین هرگز این زحمت را به خودشان داده اند که فکر کنند چه مدت طول میکشد تا «سلول های رویانی غیر فعال» به انسان بینجامد؟ به نظرم اگر ایشان به صورت تفننی هم به این موضوع فکر کرده بودند دیگر حتی خواب این فرضیات را هم نمیدیدند...»
پاراگرافی که خوندید نقل قولی از «ویلفرد هال» یکی از منتقدان داروین بود...
مشکلی که نظریه ی داروین داشت به زعم بسیاری از دانشمندان، بحث وراثت بود. بنابه نظریه ی «فنچ نوک خمیده» ی داروین (که تو اپیزود های قبل بهش اشاره کردیم) این فنچ میبایست قادر میبود که همان ویژگی خمیدگی نوک رو عینا به فرزندش هم منتقل کنه اما قطعا اینگونه نبود و صدها، هزاران، یا شاید میلیون ها سال طول میکشید تا یک گونه تغییر کنه و این مشکل اصلی بود!
مشکلی که هنوزم هست. وراثت میبایست هم پایدار میبود و هم ناپایدار. هم استحکام میداشت هم جهش... چیزی که نظریه داروین نداشت!
اما برای درک بهتر از ساز و کار وراثت یه دانشمند قبل از داورین فرضیه هایی رو مطرح کرده بود: «ژان باپتیست پی یِر آنتونیو دِ مونته چاوالیه دِ لامارک» (یا همون ژان لامارک)لامارک معتقد بود که صفت ها برای منتقل شدن به فرزند از قبل از تولد به طور کامل آماده میشن و هیچ گونه تکاملی در طول میلیونها سال وجود نداره و همه چیز یهویی اتفاق میوفته.
برای مثال «لامارک» میگفت که در گذشته، دسته ای از بز های کوهی که از قدرت بدنی زیادی برخوردار بودند به ارتفاعات صعود میکردند و از برگ درختان بلند در نوک قله تغذیه میکردند. همین بلند بودن درخت باعث شده که گردن این بز های کوهی دراز بشه و در عرض چند سال زرافه پدید اومده!
به زبون ساده تر «لامارک» میگفت که بدن به اسپرم ها فرمان میده که فرزند آیندش چجوری باشه (دقیقا بر خلاف اون نظریه ی فیثاغورث).لامارک میگفت:
«تمامی حیوانات دارای نیای مختلف هستند (برخلاف نظریه داروین) و این شیوه ی زندگی آنهاست که باعث میشود به تدریج با محیط زیستشان انطباق پیدا کنند».
فرضیه لامارک کاملا از دروازه ی آزمون الهی عبور میکرد چون او کاملا معتقد بود که همه ی موجودات مخلوق خدا هستن.
اما چیزی که داروین میگفت زمین تا آسمون با لامارک در تضاد بود. داروین در مورد پیدایش زرافه میگفت:«گروهی از بز های کوهی یک منطقه در جهان بر اثر انتخاب طبیعی، فرزند گردن درازی به دنیا آوردند و در طول سالها این فرزند زرافه نام گرفت!».
داروین خیلی تلاش کرد با آزمایش بتونه وراثت رو اثبات کنه یا فرضیه ای براش ارائه بده اما فهمید که نمیتونه به صورت عملی این کار رو انجام بده. پس تفکر و تخیل کرد ... تا به صورت تئوری یک فرضیه بسازه.
سر انجام نظریه ای که داروین در مورد وراثت ارائه داد ترکیبی از فیثاغورث و ارسطو بود...:«سلول های همه ی جانداران ذرات بسیار ریزی از خورد ترشح میکنند به نام «ژِمول». هر عضو از بدن ژمول مخصوص خودش را دارد. و در رابطه ی جنسی این ژمول ها انباشته شده و در نهایت به رحم مادر منتقل میشود و جنین به وجود می آید».
بر اساس این فرضیه، ساخت یک جاندار، شبیه به رای گیری پارلمانی بود. ژمول هایی که از دست تراوش میشدند مسئول ساخت دست و ژمول هایی که از سلول های گوش تراوش میشدند مخصوص ساختن گوش بودند و الی آخر... در نهایت هم حرف هردو ژمول های ترشح شده از مادر و پدر به کُرسی مینشست...
داروین اسم این فرضیه رو «همه زایی» گذاشت و چند ماه بعد خودش در این مورد گفت:«فرضیه ی همه زایی بسیار شتابزده و نپخته و بچه گانه است اما به روح و روان من آرامش میبخشد. بی شک حقیقتی بزرگ در این فرضیه نهفته است».
در این دوره داروین پس از مدت ها سر و کله زدن با دانشمندان و کلیسا بالاخره داشت به یه آرامشی میرسید که یهو یه نقدنامه داروین رو به مُحاق داد! مولف این نقدنامه یکی از نامحتمل ترین منتقدان آثار داروین بود: «فلمینگ جِنکین»
«جنکین» ریاضیدان اهل «ادینبورو» بود که به دلیل علاقه ی وافری که به زیست شناسی داشت آثار تمامی دانشمندان رو مطالعه میکرد. خود جنکین آثار بسیار کمی در حوزه زیست شناسی داره اما به گفته ی دوستانش دارای استعداد بینظیری در این رشته بود و اگر خلق و خوی تندش رو کنار میزاشت و با زیست شناسا ارتباط میگرفت شاید الان جز بهترینا بود!
بگذریم... از قضا مقاله ی «انتخاب طبیعی» داروین افتاد دست جنکین و موشکافی های جنکین باعث شد یه باگ بزرگ از استدلال داروین در بیاره... :«اگر قرار باشد صفاتی که به صورت موروثی منتقل میشوند در هر نسل باهم ترکیب شوند، آنگاه چه عاملی باعث میشود که این ترکیب ها گونه ی بوجود آمده را تضعیف نکند و گونه منقرض نشود؟ طبق نظریه ی عای داروین گونه ها در تعدُد خودشون فرو میرن و پس از چند نسل یک ویژگی کلا پاک میشه پس طبق انتخاب طبیعی نباید موجودی با ویژگی های قبلی داشته باشیم ولی فسیل ها ثابت میکنه که همزمان با فنچ نوک خمیده، فنچ سالم هم هست!»
جنکین بیشتر طرفدار نظریه ی لامارک بود و در ادامه استدلالش آورد:
«فرض کنید مردی سیاه پوست وارد جزیره ی سفید پوست ها شود و زاد و ولد کند. اگر طبق گفته ی داروین ژمول ها از نسلی به نسل دیگر باهم ترکیب شوند ژن مرد سیاهوپوست کم کم کمرنگ میشود تا اینکه در 4 یا 5 نسل بعد دیگر هیچ فرزند سیاهپوستی در آن جزیره نخواهد بود. آیا اینجا با انتخاب طبیعی ژن سیاهپوست حذف شد؟؟؟؟ حتی اگر سیاهپوست بیشترین تعداد فرزند را هم داشته باشد بدون شک از نظر ژنتیکی محکوم به فناست»
این استدلال جنکین، داروین رو عمیقا تکان داد و عدم ثبات ژنتیکی در نظریه ی داروین باعث ضعف اون شد. برای اینکه ساز و کار وراثت داروین از اعتبار ساقط نشود میبایست دارای نوعی ظرف نگهداری باشد تا از ضعیف شدن یا به اصطلاح رقیق شدن ژن جلوگیری کند...
اینجا بود که داروین به کتابخونه رفت و به بررسی آثار و مقالات دانشمندان دیگر در حوزه انتقال صفات ارثی پرداخت و یه مقاله توجهشو جلب کرد... مقاله ای که در مورد «نخود فرنگی های پیوندی» بود...
چارلز داروین مقاله ی «یوهان گریگور مِندل» رو باز کرده بود!
فکر میکنم بعد از 4 اپیزود بهتره که بحث داروین رو همینجا تموم کنیم و بریم سراغ مندل...
فقط آخر بحث این رو هم اضافه کنم که در جهان کنونی هزاران دانشمندان مثل «استفان مِیِر» نظریه ی داروین رو رد کردن...
«استفان مِیِر» طی آخرین تحقیقاتش گفت که طبق نظریه ی داروین، اولین انسان در زمین باید 4 میلیارد سال طول میکشیده تا به وجود میومده (اَداپتِیشِن) و طبق طول عمری که انسان ها در زمین داشتن تقریبا ناممکنه!
«تکامل، مُد امروزی است» جمله ای که از یکی از دانشمندان متاخر... خیلی ها داروین رو یه بی خدا میدونن و بخاطر این بهش ایمان دارند. خیلیا داروین رو یه آدم مذهبی میدونن و به این خاطر بهش ایمان دارن. اما داروین هیچکدوم از اینا نبود... یه دانشمند جوون که مجذوب «جان هنزلو» ی کشیش شد ... مردی قابل احترام که هنوزم آخرین نظریه رو در مورد چگونگی وجود انسان ها روی زمین داده! -
اپیزود هفتم
او عاشق گل هایش بود... («یوهان گریگور مِندِل»، پارت اول)
در یکی از روز های ماه اکتبر سال 1843، دهقان زاده ی جوانی از اهالی لهستان به عنوان کارآموز به کلیسا پیوست!
میگن مِندِل، کوتاه قد و تپل بوده با چهره ای عبوس و جدی... یوهان به زندگی معنوی وابستگی نداشت اما کنجکاوی هوشمندانه ای داشت و باغبان ماهری هم بود. کلیسا مکانی برای مطالعه و زندگی او بود. مکانی که در آن پس از 4 سال به سِمت کشیش منصوب شد.زندگی برای این کشیش جوان به سرعت طی میشد... مندل دوره های الهیات، تاریخ و زیست شناسی رو به عنوان بخشی از تعالیم دینی در «کالج بِرنو» طی کرد. او منظم و زحمتکش بود و از قدرت تشخیص بالایی هم برخوردار بود اما روی هم رفته تسلیم عادت ها و زندگی روزمره اش بود. مردی عادی در میان مردمان عادی.
در بهار 1850 به عنوان کشیش در یکی از شهر ها آغاز به کار کرد اما عملکرد خوبی نداشت و کلیسا بشدت ازش ناراضی بود. به قول اسقف اعظم: «کمرویی و کم توجهی سراسر وجود مندل را تسخیر کرده است!»
مندل حتی در یادگیری زبان اصلی کشیش ها در اون زمان که زبان چِکی بود هم ناتوان بود. پس برای خروج از زیر فشار های کلیسا راهی برای فرار پیدا کرد و به «دبیرستان زِنایم» درخواستی رو ارسال کرد مبنی بر اینکه تو اون مدرسه به تدریس ریاضیات و زیست شناسی بپردازه... از اونجا که اسقف اعظم هم حالش از مندل بهم میخورد پارتی بازی کرد تا مندل در اون دبیرستان به عنوان معلم مشغول به کار بشه.
برای شروع کار بایستی از یوهان «امتحان ویژه ی آموزگاران» گرفته میشد و گرفته شد... اما مندل به حدی این آزمون کتبی رو بد داد که در اولین فرصت ردش کردن. یوهان تسلیم نشد و چند روز بعد برای آزمون شفاهی هم ثبت نام کرد اما اینبار وضعش بدتر بود... به گفته ی منابع او حتی در زیست شناسی هم فاجعه بوده و حتی نمیتونسته پستانداران رو طبقه بندی کنه! کانگورو و سگ آبی رو در یک گروه و خوک و فیل را هم در گروه دیگری از پستانداران طبقه بندی کرده بود! بنابراین با لگد از دبیرستان زِنایم پرتش کردن بیرون و چند روز بعد دوباره به کلیسا برگشت...اینجا بود که عای مندل احساس کرد اول باید در دانشگاه تحصیل کنه تا بتونه علوم مختلف رو فرابگیره و بعد شروع کنه به تدریس...
پس باز هم با پارتی بازی و پادرمیانی اسقف اعظم در رشته ی زیست شناسی «دانشگاه ویَن» پذیرفته شد. در زمستان سال 1851 به «وین» رفت و همونجا بود که درگیری مندل با زیست شناسی، و درگیری زیست شناسی با مندل آغاز شد.در دانشگاه وین شخصی به اسم «کریستین دوپلِر» استاد راهنما، معلم و الگوی مندل شد. «دوپلر» فیزیکدانی اتریشی، 39 ساله، ترش رو و لاغر بود که مشتعل کننده ی تخیلات و آزمایش های اولیه ی مندل بود. (آقایون و خانومای دوازدهمی. این دوپلر دقیقا همون دوپلره که تو کتاب فیزیک هست... همونکه میگه «زیر و بمیِ» صدا ثابت نیست و بستگی به مکان و سرعت حرکت شنونده یا منبع صدا داره و ...)
در این روزها، مندل شیفته ی آزمایش ها و نمایش های «دوپلر» بود و کم کم، نظم و ثبات زیست شناسانه ای در ذهن او حکمفرما میشد... لذا نشست مث بچه آدم به طبقه بندی نسل ها، نژاد ها، خانواده ها، دسته ها، گله ها و گونه های جانداران پرداخت.
در بهار سال 1856، زمانی داروین در حال بازبینی و نگارش اثرش درباره تکامل بود، مندل تصمیم گرفت یکبار دیگه برای «امتحان ویژه ی آموزگاران» درخواست بده. اینبار دستش پر تر بود و 2 سال رو تمام وقت صرف تحصیل فیزیک، شیمی، زمین شناسی، گیاه شناسی و جانور شناسی در «دانشگاه وین» کرده بود.
اما تلاش دوم مندل هم فاجعه آمیز بود و بازم مردود شد . البته به گفته ی خودش قبل از شروع امتحان به بیماری مبتلا شده بود اما در هر صورت که بود، مندل از آموزگار شدن منصرف شد و شغل معلمی رو بوسید گذاشت کنار.
چند ماه بیشتر نگذشته بود که مندل به باغچه اش در کلیسا برگشت و مقداری «تخم نخود فرنگی» کاشت. اولین بارش نبود که این کار رو میکرد اما اینبار دلیل متفاوتی برای کاشت نخود فرنگی داشت. مندل در تلاش بود تا «گونه ی اصیل نخود فرنگی» رو برداشت کنه، یعنی نهال هایی که خودشان رو با رنگ گل یکسان و بافت یکسان تخم (از نظر زبری و نرمی) عینا تکثیر میکردند.مندل با مشاهده ی بیشتر متوجه شد که «نهال های اصیل» دارای خصوصیات موروثی و متنوع بودند. برای مثال ساقه بلند ها، ساقه بلند تولید میکردند، ساقه کوتاه ها ساقه کوتاه، بعضی گونه ها تخم های صاف و شفاف و بعضی تخم هایی با چین و چروک زیاد. بر این اساس مندل هفت خصوصیت رو برای نهال های نخود فرنگی دسته بندی کرد:
«بافت نخود (صاف یا چروک)
رنگ نخود (سبز یا زرد)
رنگ گل (سفید یا بنفش)
موقعیت گل (نوک نهال یا روی ساقه)
رنگ غلاف نخود (سبز یا زرد)
شکل غلاف نخود (صاف یا مچاله)
قد نهال (بلند یا کوتاه)»او متوجه شد که هر خصوصیت، حداقل به دو شکل متفاوت بروز میکند (زیرگونه). مثل دو املای متفاوت از یک واژه یا دو رنگ متفاوت از یک لباس. بعدتر، زیست شناسان اسم این زیرگونه هارو «اَلِل» گذاشتن که از واژه ی یونانیِ «اَلوس» ریشه میگیره، به معنای دو خصوصیتِ فرعیِ متفاوت که از یک خصوصیت اصلی منشعب میشن. برای مثال، رنگ بنفش یا سفید، دو اَللِ (زیرگونه) متفاوت از خصوصیت رنگ گل به حساب میان! یا قد بلند یا کوتاه، دو الل از خصوصیت قد نهال هستن. (این توضیحاتم برای غیر کنکوری ها و بچه های ریاضی دادم وگرنه پزشکا و فارغ التحصیل ها و کنکوری هامون که سرور منن... اصن ماچ به کلشون، البته فقط پسرا...).
یوهان میدونست که برای کشف ماهیت وراثت باید گونه ی دورگه (پیوند خورده) پرورش بده... فقط این گونه ها بودند که میتونستند سرشتِ اسرارآمیز «اصالت» باشند!
پرسش اصلی او این بود:
«اگر یک نهال بلند را با یک نهال کوتاه زادگیری کنیم آیا نهالی با قد متوسط تولید خواهد شد؟ به سخن دیگر آیا دو اَللِ کوتاهی و بلندی باهم آمیخته میشوند؟»
تولید زیرگونه های پیوند خورده بسیار کار سخت و پرزحمتی بود. چون نخود فرنگی یه گیاه خودباروره و مندل برای اینکه بتونه یک گیاه رو با دیگری پیوند بزنه مجبور بود به نوعی گیاهان رو با بریدن قسمتی از اندام تولید مثلی عقیم کنه. او همیشه تنها کار میکرد و به کمک پنس جراحی و قلم مو، گل ها رو برش میداد و کارش رو آغاز میکرد. با توجه به اینکه باید تا رشد کامل گیاه صبر میکرد، زمان زیادی طول میکشید تا تحقیقاتش به ثمر بشینه، پس به خودش جرئت داد و رفت از تو بیابون چن جفت موش صحرایی از گونه های مختلف گیر آورد و اونها رو مجبور به جفتگیری کرد. اما از اونجا که کارش بیش از حد غیر انسانی بود، اسقف اعظم کلیسا جلوشو گرفت و مندل به ناچار مجبور شد موش هارو رها کنه و به تحقیقاتش با نخودفرنگی ادامه بده...
-
اپیزود هشتم
او عاشق گل هایش بود
پارت دوم
«یک فکر کوچک کافی است تا تمام زندگی انسان ها را پُر کند!»
این جمله رو فیلسوف معروف اتریشی، «لودویگ ویتگِنِشتاین» میزنه...
کاری که مندل با باغچه و نخود فرنگی هاش میکرد از یه فکر کوچیک شروع شده بود و در نهایت به یکی از بزرگترین آزمایش های خلقت تبدیل شد. اواخر تابستان سال 1857 بود که اولین نخود فرنگی های پیوندی در گلخانه ی کلیسا شکوفا شد. مندل پوسته های نخود رو شکافت تا بتونه بهتر بررسیشون کنه اما داستان به همینجا ختم نمیشه...یوهان به واسطه ی یه جرقه ی الهام بخش دیگه گونه های پیوندی رو دوباره به هم پیوند زد و این کار رو به مدت 8 سال ادامه داد! باغچه اش توسعه پیدا کرده و کلی دفترچه یادداشت رو پر از جدول و نکات و آمار کرده بود... و از فرط دستکاری پوست نخود ها نوک انگشتانش کرخت شده بود:
«آزمایش ها به کندی پیش میروند. در آغاز، صبر و حوصله ی زیادی لازم بود اما بعدا وقتی توانستم چند آزمایش را به طور همزمان جلو ببرم وضع خیلی بهتر شد...»
رمزگشایی الگوی اول نخود های پیوندی آسان بود. در گیاهان پیوندی اولیه، صفات با یکدیگر مخلوط نمیشدند. حاصل پیوند یک نهال بلند با یک نهال کوتاه، یک نهال بلند بود. یا حاصل پیوند نخود های گرد با چروکیده، نخود های گرد بود:
«ویژگیِ گیاه پیوندی، میانگین والدین نیست! بلکه فقط به شکل یکی از آنها شباهت دارد. ویژگی های برتر، «غالب» و ویژگی هایی که اثری از خود باقی نمیزارند، «مغلوب» نام دارند».
دقیقا گیاهانی که مندل تولید کرده بود دارای ویژگی میانگین نبودند و فقط یکی از اَلل ها (زیرگونه) غالب شده بود و ویژگی زیر گونه ی دیگر محو بود... اما خب این اللِ محو شده یا مغلوب کجا رفته بود؟ مندل برای پی بردن به این موضوع، گیاهانی رو که حاصل پیوند یک گیاه کوتاه با یک گیاه بلند بودند رو دوباره به همدیگه پیوند زد... ینی گیاهانی که که جد های هر دوشون هم بلند بود هم کوتاه... اگه یادتون باشه گفتیم که در گیاهان نسل دو ویژگی غالب، بلندیِ گیاه بود اما در این گیاهان نسل سومی که مندل به وجود آورد ساقه ی کوتاه هم توشون دیده میشد!
همین الگو برای هفت خصوصیتی که مندل مشخص کرده بود دوباره تکرار شد... مندل که به وجودِ اللِ مغلوبِ پنهان پی برده بود سعی کرد بااستفاده از تناسب های ریاضی بین گیاهان پیوندی، مدلی برای چگونگی انتقال صفات موروثی بسازه که موفق هم بود:«در هریک از گیاهان پیوندی تولید شده، هر دو الل، بی کم و کاست حضور دارند اما فقط یکی از آنها حضورش را تثبیت میکند و الل مغلوب پنهان میشود تا در نسل های بعدی ظهور کند!»
به قول دوپلر : «در پس پرده ی هیاهو و سروصدا، نوای موسیقی حضور دارد. پس در هرج و مرج ظاهری، قانون حاکم است».
بین سال های 1857 تا 1864 مندل 28000 نهال، 40000 گل و نزدیک به 400000 نخود رو پوست کَند تا به این نتایج برسه... به خاطر بیاریم که مندل فقط یه باغبان بود و نبوغش از زیست شناسی منشا نمیگرفت (دوبار هم که آزمونشو مردود شده بود خاک تو سر...)
نتیجه ای که از آزمایش های مندل به دست اومده بود این بود که انتقال صفات موروثی فقط و فقط میتونسست از طریق انتقال ذرات از والدین به فرزندان صورت بگیره... اسپرم حامل یک الل از این اطلاعات و تخمک هم حامل نسخه ی دوم بود...
در فوریه ی سال 1865، دقیقا هفت سال پس از اینکه داروین و والاس مقاله هاشون رو در «انجمن لینیان» ارائه دادند اینبار نوبت به مندل رسیده بود... اما به دلیل مشهور نبودن مندل فقط جمع کوچک 40 نفره ای از کشاورزان و زیست شناسان کمتر شناخته شده به کنگره رفته و پای صحبت مندل نشسته بودن...
در اون زمان هیچکس ارتباطی بین مقاله ی مندل و داروین پیدا نکرد اما بر خلاف اتفاقی که برای داروین افتاد، مقاله ی مندل به عنوان دست نوشته هایی بی اهمیت به چاپ رسید... به قول یه ژن شناس مشهور اون زمان:« در پی انتشار مقاله ی مندل سکوتی عجیب بر جامعه زیست شناسی حکمفرما شد... انگار هیچ اتفاق خاصی نیفتاده بود. این هم یکی از ده ها مقاله ای بود که به زودی از خاطره ها محو میشد».
در 40 سال بعد فقط 4 بار به مقاله ی مندل رجوع شد و یکی از مهم ترین مقالات «انجمن لینیان»، خاک خورد و نویسنده اش تا سالها پس از مرگش گمنام باقی موند...
خب برگردیم سال 1866 و زمانی که مندل شرحی از آزمایشاتش رو به همراه نامه ای برای یکی از معروف ترین زیست شناسان اون زمان یعنی «کارل فُن ناژِلی» سوییسی ارسال کرد تا بتونه بهش کمک کنه و بهتر به جهان زیست شناسی معرفی بشه... اما «ناژلی» به سرد ترین شکل ممکن جواب یوهان رو داد و در نامه اش نوشت:«کشفیات شما فقط تجربی و آزمایشی است... منطق و عقلانیت آن قابل اثبات نیست... قوانینی که از راه تجربه استنتاج میشوند بسیار کم ارزش تر از آنهایی هستند که از راه دلیل و عقل انسان، خلق میشوند...».
سرانجام پس از چندین سال مکاتبه در سال 1873 مندل آخرین نامه اش رو به ناژلی نوشت:
«پشیمان و اندوهناک آزمایش هایم را رها کرده ام... زیرا به تازگی به مقام اسقف ارشد کلیسا نائل شده ام و به دلیل سنگینی مسئولیت جدید دیگر وقتی برای آزمایش و مطالعه ندارم. عمیقا احساس شوربختی و ناکامی میکنم... ناگزیرم گیاهانم را در نیمه ی راه رها کنم...»
«مِندل» در سرتاسر عمرش فقط یک مقاله ی 44 صفحه ای نوشت... مقاله ای تاریخی و سرنوشت ساز. سال 1880 وضعیت جسمانیش روز به روز ضعیف میشد و دیگر کار و مطالعاتش را رها کرده و تماما به باغبانی پرداخت... سال 1884 به علت از کار افتادگی کبد، در حالی که پزشکان مجبور بودند پاهاش رو قطع کنن از پا در اومد و درگذشت...
بی شک مندل جز مهم ترین انسان های کره ی زمین بود که با پشتکار به این مقام رسید نه استعداد خدادادی... ولی نمیدونم چرا هرچی دانشمنده اولش کارآموز کلیسا بوده؟! پاشید یه سر به کلیسا بزنید شاید یه فرجی شد و از مغز معیوب شما دوستان هم یه دانشمند به وجود اومد...
در هر صورت تا شصت سال پس از مرگ مندل هیچگاه به تاثیر او در زیست و ژنتیک، بها داده نشد و هیچ کس به مطالعات و کشفیات او توجه نمیکرد... شاید یادداشتی که یکی از کشیشان جوان کلیسا در توصیف شخصیت مندل نوشته، بهترین جمله برای یادواره ی یوهان باشه:«نجیب... سخاوتمند و مهربان... او عاشق گل هایش بود...».
بعله بچه های گلم... قصه ی ما به سر رسید ... برید کپه ی مرگتونو بزارید و کابوسای رنگی رنگی ببینید...
-
اهاا اینهههههه
-
خب راش بنداز
-
نویسنده کوچولو اِنجینش خراب هر چی استارت میزنه راه نمیوفته
هار
هار
هار -
Danial.al در ژنِستوری گفته است:
نویسنده کوچولو اِنجینش خراب هر چی استارت میزنه راه نمیوفته
هار
هار
هارخیلی بی مزه ای دانیال
-
نویسنده کوچولو بی احساسی خیلیم شوخی خوب و قشنگی بود
-
Danial.al در ژنِستوری گفته است:
نویسنده کوچولو بی احساسی خیلیم شوخی خوب و قشنگی بود
من بی احساسممممم؟؟؟
نه بابا
عجببب بابا عجببب -
نویسنده کوچولو من معذرت می خوام خیلی با احساسي
موتورش هم خودم درست میکنم خوبه ؟ -
Danial.al در ژنِستوری گفته است:
نویسنده کوچولو من معذرت می خوام خیلی با احساسي
از تو با احساس ترم اینو میدونم🤌
موتورش هم خودم درست میکنم خوبه ؟
عالیییی ولی کییی؟
-
DexterMoreRight اسمو ...
بسملا...
الان مورگان رو شکوندی کردی مور رایت ؟ ته خلاقیتت همین بود ؟
متاسفام برات