پیرِ طوس
-
یاد و خاطره فردوسی عزیز رو گرامی میداریم
بدین نامه چون دست کردم دراز
یکی مهتری بود گردنفراز
جوان بود و از گوهر پهلوان
خردمند و بیدار و روشن روان
خداوند رای و خداوند شرم
سخن گفتن خوب و آوای نرم
مرا گفت کز من چه باید همی
که جانت سخن برگراید همی
به چیزی که باشد مرا دسترس
بکوشم نیازت نیارم به کس
همی داشتم چون یکی تازه سیب
که از باد نامد به من بر نهیب
به کیوان رسیدم ز خاک نژند
از آن نیکدل نامدار ارجمند
به چشمش همان خاک و هم سیم و زر
کریمی بدو یافته زیب و فر
سراسر جهان پیش او خوار بود
جوانمرد بود و وفادار بود
چنان نامور گم شد از انجمن
چو در باغ سرو سهی از چمن
نه ز او زنده بینم نه مرده نشان
به دست نهنگان مردم کشان
دریغ آن کمربند و آن گِردگاه
دریغ آن کِیی برز و بالای شاه
گرفتار ز او دل شده ناامید
نوان لرز لرزان به کردار بید
یکی پند آن شاه یاد آوریم
ز کژی روان سوی داد آوریم
مرا گفت کاین نامهٔ شهریار
گرت گفته آید به شاهان سپار
بدین نامه من دست بردم فراز
به نام شهنشاه گردنفراز
-
حکیم ابوالقاسم فردوسی توسی (زادهٔ ۳۲۹ ه.ق، ۳۱۹ ه.خ - درگذشتهٔ پیش از ۴۱۱ ه.ق، ۳۹۷ ه.خ در توس خراسان)، سخنسرای نامی ایران و سرایندهٔ شاهنامه حماسهٔ ملی ایرانیان. او را بزرگترین سرایندهٔ پارسیگو دانستهاند. نام و آوازه فردوسی در همه جای جهان شناخته و ستوده شده است. شاهنامهٔ فردوسی به بسیاری از زبانهای زنده جهان برگردانده شده است. در ایران روز ۲۵ اردیبهشت به نام روز بزرگداشت فردوسی نامگذاری شده است.
-
بخش 1- اغاز کتاب(شاهنامه)
به نام خداوند جان و خرد
کز این برتر اندیشه بر نگذرد
خداوندِ نام و خداوندِ جای
خداوندِ روزیدِهِ رهنمای
خداوند کیوان و گَردانسپهر
فروزندهٔ ماه و ناهید و مهر
ز نام و نشان و گمان برتر است
نگارندهٔ برشده پیکر است
به بینندگان آفریننده را
نبینی مرنجان دو بیننده را
نیابد بدو نیز اندیشه راه
که او برتر از نام و از جایگاه
سخن هر چه زین گوهران بگذرد
نیابد بدو راه جان و خرد
خرد گر سخن برگزیند همی
همان را گزیند که بیند همی
ستودن نداند کس او را چو هست
میانْ بندگی را ببایدْت بست
خرد را و جان را همیسَنجد اوی
در اندیشهٔ سَخته کِی گُنجد اوی؟
بدین آلت رای و جان و زبان
ستود آفریننده را کِی توان؟
به هستیش باید که خستو شوی
ز گفتار بیکار یکسو شوی
پرستنده باشیّ و جوینده راه
به ژرفی به فرمانْش کردن نگاه
توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود
از این پرده برتر سخنگاه نیست
ز هستی مر اندیشه را راه نیست
-
بخش دو _ستایش خرد
.
کُنون اِی خِرَدمَند وَصفِ خِرَد
بِدین جایگَه گفتن اَندر خُورَد
کُنون تا چه داری بیار از خِرَد
که گوشِ نیُوشَنده زو بَر خُورَد
خِرَد بِهتر از هَر چه ایزَد بِداد
ستایش خِرَد را بِه از راهِ داد
خِرَد رَهنمای وُ خِرَد دِلگشای
خِرَد دَست گیرد به هَر دو سَرای
از او شادمانی وزویَت غَمی است
وزویَت فُزونی وزویَت کَمی است
خِرَد تیره وُ مَرد روشن رَوان
نَباشَد هَمی شادمان یِک زَمان
چه گُفت آن خِرَدمَند مَردِ خِرَد
که دانا زِ گفتار او بَر خُورَد
کسی کو خِرَد را نَدارَد زِ پیش
دِلش گَردَد از کَردهٔ خویش ریش
هُشیوار دیوانه خوانَد وُرا
همان خویش بیگانه دانَد وُرا
از اویی به هَر دو سَرای اَرجمَند
گسسته خِرَد پای دارَد به بَند
خِرَد چَشمِ جان اَست چون بِنگری
تو بیچَشمِ شادان جَهان نَسپَری
نخُستآفرینش خِرَد را شِناس
نگهبانِ جان است و آنِ سه پاس
سه پاسِ تو چَشم اَست و گوش وُ زَبان
کَز این سه رَسَد نیک و بَد بیگُمان
خِرَد را وُ جان را که یارَد سُتود
وَ گَر مَن سِتایم که یارَد شُنود
حَکیما چو کَس نیست گُفتن چه سود
از این پَس بگو کآفرینش چه بود
تویی کردهٔ کِردگارِ جهان
ببینی هَمی آشکار وُ نَهان
به گفتارِ دانندگان راه جُوی
به گیتی بِپوی وُ به هَر کَس بِگوی
زِ هَر دانشی چون سخن بِشنَوی
از آموختن یِک زَمان نَغنَوی
چو دیدار یابی به شاخِ سَخُن
بدانی که دانش نیاید به بُن
-
از آغاز باید که دانی دُرُست
سَرِ مایهٔ گوهَران از نُخُست
که یَزدان زِ ناچیز چیز آفرید
بِدان تا توانایی آرَد پَدید
سَرِ مایهٔ گوهران این چهار
بَرآوَرده بیرَنج و بیروزگار
یکی آتشی بَر شُده تابناک
میان آب و باد از بَرِ تیره خاک
نخُستین که آتش به جُنبش دَمید
زِ گرمیش پَس خُشکی آمد پَدید
و زان پَس زِ آرام سَردی نُمود
زِ سَردی هَمان باز تَری فُزود
چو این چار گوهَر به جای آمدند
زِ بَهرِ سِپَنجی سَرای آمدند
گُهرها یِک اَندر دِگَر ساخته
زِ هَر گونه گَردن بَراَفراخته
پَدید آمد این گُنبدِ تیز رو
شگفتی نمایندهٔ نو به نو
اَبَر دَه و دو هَفت شُد کَدخُدای
گرفتند هَر یِک سزاوار جای
دَرِ بَخشش و دادن آمد پَدید
ببخشید دانا چُنان چون سَزید
فلکها یِک اَندر دِگَر بَسته شُد
بِجُنبید چون کار پیوسته شُد
چو دریا و چون کوه و چون دَشت و راغ
زَمین شُد به کِردارِ روشَن چراغ
بِبالید کوه آبها بَر دَمید
سَرِ رُستَنی سوی بالا کشید
زمین را بُلندی نَبُد جایگاه
یکی مَرکزی تیره بود و سیاه
ستاره بَر او بَرشِگِفتی نُمود
به خاک اَندرون روشنایی فُزود
هَمی بَر شُد آتش فُرود آمد آب
هَمی گَشت گِردِ زمین آفتاب
گیا رُست با چَند گونه درخت
به زیر اَندر آمد سَرانشان زِ بَخت
بِبالَد نَدارد جُز این نیرویی
نپویَد چو پویَندگان هَر سویی
و زان پَس چو جُنبَنده آمد پَدید
همه رُستَنی زیرِ خویش آورید
خور و خواب و آرام جوید هَمی
و زان زندگی کام جوید هَمی
نه گویا زَبان وُ نه جویا خِرَد
زِ خاک و زِ خاشاک تَن پَروَرَد
نَداند بَد و نیکِ فرجامِ کار
نخواهد از او بَندگی کِردگار
چو دانا تَوانا بُد و دادگَر
از ایرا نکرد ایچ پنهان هنر
چُنین است فَرجامِ کارِ جَهان
نَداند کسی آشکار و نهان
-
بخش چهارم
چو زین بُگذَری مَردُم آمد پَدید
شد این بَندها را سَراسَر کِلید
سَرش راست بَر شُد چو سَروِ بُلَند
به گفتارِ خوب و خِرَد کار بَند
پذیرندهٔ هوش و رای و خِرَد
مَر او را دَد و دام فَرمان بَرَد
زِ راهِ خِرَد بِنگَری اَندکی
که مَردُم به مَعنی چه باشَد یکی
مگر مَردُمی خیره خوانی هَمی
جز این را نشانی نَدانی هَمی
تو را از دو گیتی بَر آوَردهاَند
به چَندین میانچی بِپَروَردِهاَند
نُخُستینِ فِطرَت پَسینِ شُمار
تویی خویشتَن را به بازی مَدار
شِنیدَم زِ دانا دِگرگونه زین
چه دانیم رازِ جَهان آفرین
نِگَه کُن سَرانجامِ خود را ببین
چو کاری بیابی اَز این بِه گُزین
به رَنج اَندر آری تَنَت را رَواست
که خود رَنج بُردن به دانش سِزاست
چو خواهی که یابی زِ هَر بَد رَها
سَر اَندر نَیاری به دامِ بَلا
نِگه کُن بِدین گُنبدِ تیزگَرد
که دَرمان اَزوی اَست و زِ اوی اَست دَرد
نه گَشتِ زَمانه بِفَرسایَدَش
نه آن رَنج وُ تیمار بِگزایَدَش
نه از جُنبش آرام گیرَد هَمی
نه چون ما تَباهی پَذیرَد هَمی
اَز او دان فُزونی اَز او هَم شُمار
بَد و نیک نَزدیکِ او آشکار
-
بخش پنجم _گفتار در آفرینش افتاب
.
زِ یاقوتِ سُرخ اَست چَرخِ کَبودنه از آب و گَرد و نَه از باد و دود
به چَندین فُروغ و به چَندین چِراغ
بیاراسته چون به نوروز باغ
رَوان اَندر او گوهَرِ دلفُروز
کَز او روشنایی گرفته است روز
زِ خاوَر بَر آیَد سویِ باختَر
نباشَد اَز این یِک رَوِش راستتَر
اَیا آن که تو آفتابی هَمی
چه بودَت که بَر مَن نَتابی هَمی
-
بخش ششم
چراغ اَست مَر تیره شَب را بَسیچ
به بَد تا تَوانی تو هَرگز مَپیچ
چو سی روز گردش بپیمایَدا
شَوَد تیره گیتی بِدو روشَنا
پَدید آید آنگاه باریک و زَرد
چو پُشتِ کسی کو غَمِ عشق خْوَرد
چو بیننده دیدارش اَز دور دید
هَم اَندَر زَمان او شَوَد ناپَدید
دِگَر شَب نمایش کُنَد بیشتَر
تو را روشَنایی دَهَد بیشتَر
به دو هَفته گَردَد تَمام و دُرُست
بِدان باز گَردَد که بود از نُخُست
بُوَد هَر شَبانگاه باریکتَر
به خورشیدِ تابَنده نَزدیکتَر
بِدینسان نَهادَش خداوندِ داد
بُوَد تا بُوَد هَم بِدین یِک نَهاد
-
گفتار هفتم
.تو را دانش و دین رهاند درست
در رستگاری ببایدت جست
وگر دل نخواهی که باشد نژند
نخواهی که دائم بُوی مستمند
به گفتار پیغمبرت راه جوی
دل از تیرگیها بدین آب شوی
چه گفت آن خداوند تنزیل و وحی
خداوند امر و خداوند نهی
که خورشید بعد از رسولان مه
نتابید بر کس ز بوبکر به
عمر کرد اسلام را آشکار
بیاراست گیتی چو باغ بهار
پس از هر دو آن بود عثمان گزین
خداوند شرم و خداوند دین
چهارم علی بود جفت بتول
که او را به خوبی ستاید رسول
که من شهر علمم علیم در است
درست این سخن قول پیغمبر است
گواهی دهم کاین سخنها از اوست
تو گویی دو گوشم پر آواز اوست
علی را چنین گفت و دیگر همین
کز ایشان قوی شد به هر گونه دین
نبی آفتاب و صحابان چو ماه
به هم بستهٔ یکدگر راست راه
منم بندهٔ اهل بیت نبی
ستایندهٔ خاک پای وصی
حکیم این جهان را چو دریا نهاد
برانگیخته موج از او تندباد
چو هفتاد کشتی بر او ساخته
همه بادبانها بر افراخته
یکی پهن کشتی به سان عروس
بیاراسته همچو چشم خروس
محمّد بدو اندرون با علی
همان اهل بیت نبی و ولی
خردمند کز دور دریا بدید
کرانه نه پیدا و بن ناپدید
بدانست کو موج خواهد زدن
کس از غرق بیرون نخواهد شدن
به دل گفت اگر با نبی و وصی
شوم غرقه دارم دو یار وفی
همانا که باشد مرا دستگیر
خداوند تاج و لوا و سریر
خداوند جوی می و انگبین
همان چشمهٔ شیر و ماء معین
اگر چشم داری به دیگر سرای
به نزد نبی و علی گیر جای
گرت زین بد آید گناه من است
چنین است و این دین و راه من است
بر این زادم و هم بر این بگذرم
چنان دان که خاک پی حیدرم
دلت گر به راه خطا مایل است
تو را دشمن اندر جهان خود دل است
نباشد جز از بیپدر دشمنش
که یزدان به آتش بسوزد تنش
هر آنکس که در جانش بغض علیست
از او زارتر در جهان زار کیست؟
نگر تا نداری به بازی جهان
نه برگردی از نیک پی همرهان
همه نیکیات باید آغاز کرد
چو با نیکنامان بُوی همنورد
از این در سخن چند رانم همی
همانا کرانش ندانم همی