پیرِ طوس
-
بخش چهارم
چو زین بُگذَری مَردُم آمد پَدید
شد این بَندها را سَراسَر کِلید
سَرش راست بَر شُد چو سَروِ بُلَند
به گفتارِ خوب و خِرَد کار بَند
پذیرندهٔ هوش و رای و خِرَد
مَر او را دَد و دام فَرمان بَرَد
زِ راهِ خِرَد بِنگَری اَندکی
که مَردُم به مَعنی چه باشَد یکی
مگر مَردُمی خیره خوانی هَمی
جز این را نشانی نَدانی هَمی
تو را از دو گیتی بَر آوَردهاَند
به چَندین میانچی بِپَروَردِهاَند
نُخُستینِ فِطرَت پَسینِ شُمار
تویی خویشتَن را به بازی مَدار
شِنیدَم زِ دانا دِگرگونه زین
چه دانیم رازِ جَهان آفرین
نِگَه کُن سَرانجامِ خود را ببین
چو کاری بیابی اَز این بِه گُزین
به رَنج اَندر آری تَنَت را رَواست
که خود رَنج بُردن به دانش سِزاست
چو خواهی که یابی زِ هَر بَد رَها
سَر اَندر نَیاری به دامِ بَلا
نِگه کُن بِدین گُنبدِ تیزگَرد
که دَرمان اَزوی اَست و زِ اوی اَست دَرد
نه گَشتِ زَمانه بِفَرسایَدَش
نه آن رَنج وُ تیمار بِگزایَدَش
نه از جُنبش آرام گیرَد هَمی
نه چون ما تَباهی پَذیرَد هَمی
اَز او دان فُزونی اَز او هَم شُمار
بَد و نیک نَزدیکِ او آشکار
-
بخش پنجم _گفتار در آفرینش افتاب
.
زِ یاقوتِ سُرخ اَست چَرخِ کَبودنه از آب و گَرد و نَه از باد و دود
به چَندین فُروغ و به چَندین چِراغ
بیاراسته چون به نوروز باغ
رَوان اَندر او گوهَرِ دلفُروز
کَز او روشنایی گرفته است روز
زِ خاوَر بَر آیَد سویِ باختَر
نباشَد اَز این یِک رَوِش راستتَر
اَیا آن که تو آفتابی هَمی
چه بودَت که بَر مَن نَتابی هَمی
-
عاخ اگ تو اون زمان اینقد زحمت نمیکشیدی امروز ما این گونه فراخ نمیگشتیم
-
بخش ششم
چراغ اَست مَر تیره شَب را بَسیچ
به بَد تا تَوانی تو هَرگز مَپیچ
چو سی روز گردش بپیمایَدا
شَوَد تیره گیتی بِدو روشَنا
پَدید آید آنگاه باریک و زَرد
چو پُشتِ کسی کو غَمِ عشق خْوَرد
چو بیننده دیدارش اَز دور دید
هَم اَندَر زَمان او شَوَد ناپَدید
دِگَر شَب نمایش کُنَد بیشتَر
تو را روشَنایی دَهَد بیشتَر
به دو هَفته گَردَد تَمام و دُرُست
بِدان باز گَردَد که بود از نُخُست
بُوَد هَر شَبانگاه باریکتَر
به خورشیدِ تابَنده نَزدیکتَر
بِدینسان نَهادَش خداوندِ داد
بُوَد تا بُوَد هَم بِدین یِک نَهاد
-
گفتار هفتم
.تو را دانش و دین رهاند درست
در رستگاری ببایدت جست
وگر دل نخواهی که باشد نژند
نخواهی که دائم بُوی مستمند
به گفتار پیغمبرت راه جوی
دل از تیرگیها بدین آب شوی
چه گفت آن خداوند تنزیل و وحی
خداوند امر و خداوند نهی
که خورشید بعد از رسولان مه
نتابید بر کس ز بوبکر به
عمر کرد اسلام را آشکار
بیاراست گیتی چو باغ بهار
پس از هر دو آن بود عثمان گزین
خداوند شرم و خداوند دین
چهارم علی بود جفت بتول
که او را به خوبی ستاید رسول
که من شهر علمم علیم در است
درست این سخن قول پیغمبر است
گواهی دهم کاین سخنها از اوست
تو گویی دو گوشم پر آواز اوست
علی را چنین گفت و دیگر همین
کز ایشان قوی شد به هر گونه دین
نبی آفتاب و صحابان چو ماه
به هم بستهٔ یکدگر راست راه
منم بندهٔ اهل بیت نبی
ستایندهٔ خاک پای وصی
حکیم این جهان را چو دریا نهاد
برانگیخته موج از او تندباد
چو هفتاد کشتی بر او ساخته
همه بادبانها بر افراخته
یکی پهن کشتی به سان عروس
بیاراسته همچو چشم خروس
محمّد بدو اندرون با علی
همان اهل بیت نبی و ولی
خردمند کز دور دریا بدید
کرانه نه پیدا و بن ناپدید
بدانست کو موج خواهد زدن
کس از غرق بیرون نخواهد شدن
به دل گفت اگر با نبی و وصی
شوم غرقه دارم دو یار وفی
همانا که باشد مرا دستگیر
خداوند تاج و لوا و سریر
خداوند جوی می و انگبین
همان چشمهٔ شیر و ماء معین
اگر چشم داری به دیگر سرای
به نزد نبی و علی گیر جای
گرت زین بد آید گناه من است
چنین است و این دین و راه من است
بر این زادم و هم بر این بگذرم
چنان دان که خاک پی حیدرم
دلت گر به راه خطا مایل است
تو را دشمن اندر جهان خود دل است
نباشد جز از بیپدر دشمنش
که یزدان به آتش بسوزد تنش
هر آنکس که در جانش بغض علیست
از او زارتر در جهان زار کیست؟
نگر تا نداری به بازی جهان
نه برگردی از نیک پی همرهان
همه نیکیات باید آغاز کرد
چو با نیکنامان بُوی همنورد
از این در سخن چند رانم همی
همانا کرانش ندانم همی
-
گفتار هشتم
سخن هر چه گویم همه گفتهاندبَرِ باغِ دانش همه رُفتهاند
اگر بر درختِ برومند جای
نیابم که از بَر شدن نیست رای
کسی کو شَوَد زیرِ نخلِ بلند
همان سایه ز او بازدارَد گَزَند
توانم مگر پایهای ساختن
بَرِ شاخِ آن سروِ سایه فکن
کز این ناموَر نامهٔ شهریار
به گیتی بمانم یکی یادگار
تو این را دروغ و فَسانه مَدان
به رنگِ فُسون و بهانه مَدان
از او هر چه اندر خورَد با خِرَد
دگر بَر رَهِ رمز و معنی بَرَد
یکی نامه بود از گَهِ باستان
فراوان بِدو اندرون داستان
پراگَنده دَر دستِ هَر موبَدی
از او بَهرهای نزدِ هَر بِخرَدی
یکی پهلوان بود دهقاننژاد
دلیر و بزرگ و خردمند و راد
پژوهندهٔ روزگارِ نَخُست
گذشته سخنها همه باز جُست
زِ هر کشوری موبَدی سالخَرد
بیاورد کاین نامه را یاد کرد
بپرسیدشان از کیانِ جهان
وزان نامدارانِ فرخ مَهان
که گیتی به آغاز چون داشتند
که ایدون به ما خوار بگذاشتند
چگونه سَر آمد به نیک اختری
بر ایشان همه روزِ کُندآوری
بگفتند پیشَش یکایک مَهان
سخنهای شاهان و گشتِ جهان
چو بشنید از ایشان سِپَهبَد سَخُن
یکی ناموَر نامه اَفکند بُن
چنین یادگاری شد اندر جهان
بر او آفرین از کهان و مهان
-
گفتار نهم
چو از دفتر این داستانها بَسی
هَمی خوانَد خوانَنده بَر هَر کَسی
جهان دل نهاده بدین داستان
همان بِخْرَدان نیز و هَم راستان
جوانی بیامد گُشاده زبان
سُخن گفتنِ خوب و طَبعِ رَوان
به شعر آرَم این نامه را گفت مَن
از او شادمان شُد دلِ انجمن
جوانیش را خوی بَد یار بود
اَبا بَد هَمیشه به پیکار بود
بَر او تاختن کَرد ناگاه مرگ
نَهادَش به سَر بَر یکِی تیره تَرگ
بِدان خوی بَد جانِ شیرین بِداد
نَبُد از جوانیش یک روز شاد
یکایک از او بَخت بَرگَشته شُد
به دستِ یکی بَنده بَر کُشته شُد
بِرَفت او و این نامه ناگفته ماند
چُنان بَختِ بیدارِ او خُفته ماند
الهی عَفو کُن گُناهِ وُرا
بیَفزای دَر حَشْر جاهِ وُرا
-
گفتار دهم
دلِ روشنِ من چو برگشت از اوی
سوی تختِ شاهِ جهان کَرد روی
که این نامه را دَستِ پیش آوَرَم
زِ دفتر به گفتارِ خویش آوَرَم
بِپُرسیدَم از هر کسی بیشُمار
بتَرسیدَم از گردشِ روزگار
مَگر خود دِرَنگم نباشَد بَسی
ببایَد سِپُردَن به دیگر کَسی
و دیگر که گَنجَم وَفادار نیست
همین رَنج را کَس خریدار نیست
بر این گونه یِک چَند بُگذاشتَم
سخن را نَهُفته هَمی داشتَم
سَراسَر زَمانه پُر از جَنگ بود
به جویندگان بَر جَهان تَنگ بود
زِ نیکو سُخن بِهْ چه اَندر جَهان
به نَزدِ سُخن سَنجِ فَرُّخ مَهان
اگر نامَدی این سخن از خُدای
نَبی کِی بُدی نَزدِ ما رَهنُمای
به شَهرَم یکی مِهربان دوست بود
تو گفتی که با مَن به یِک پوست بود
مَرا گُفت خوب آمَد این رای تو
به نیکی گِراید هَمی پای تو
نِبِشته من این نامهٔ پَهلَوی
به پیشِ تو آرَم مَگَر نَغنَوی
گشاده زَبان و جوانیت هَست
سخن گفتنِ پَهلوانیت هَست
شو این نامهٔ خسروان باز گوی
بدین جوی نَزدِ مَهان آبروی
چو آوَرد این نامه نَزدیکِ مَن
بَر اَفروخت این جانِ تاریکِ مَن
-