-
من گم شده ام هرچه بگردی خبری نیست
جز این دو سه تا شعر که گفتم اثری نیستیک بار نشستم به تو چیزی بنویسم
دیدم به عزیزان گله کردن هنری نیستدلگیرم از این شهر پس از من که هوایش
آن گونه که در شأن تو باشد بپری نیستای كاش کسی باشد و کابوس که دیدی
در گوش تو آرام بگوید “خبری نیست”هر جا نکنی باز، سر درد دلت را
چون دامن تر هست ولی چشم تری نیستای كاش که مى گفت نگاه تو، بمانم
این لحظه که حرفت سند معتبری نیستدل خوش نکنم پشت وداع تو سلامی ست
یا پشت خداحافظی من سفری نیست؟من چند قدم رفتم و برگشتم و دیدم
در بسته شد آنگونه که انگار دری نیست -
درکنـــــــــــج دلــم عشق کســی خانــــه ندارد
کـــس جـای در ایــن خــانهء ویــــرانه نــــدارد
دل را بکــــــــف هــر کــه نهـــــم باز پس آورد
کـس تاب نگهــــــــــداری دیـــــوانه نـــــدارد
در بـزم جهـــان جــز دل حســـرت کـش ما نیـست
آن شمــــع که میســــوزد و پــروانـــه نـــــدارد
گفتــــم مــه مــن از چــه تـو در دام نیفتـــــــی
گفتــــــا چـــه کنــم دام شمـا دانـــــه نـــــدارد
ای آه مکـــش زحمـــــت بیهــوده كه تاثیــــــــر
راهــــــی به حــــریم دل جـــانانـــــه نـــــدارد
در انجمــــــن عقـــــل فــــروشــان ننهــم پــای
دیــــوانــه ســر صحبــــت فــرزانــــه نـــــدارد
از شــــاه و گــدا هــر کـه در ایــن میـکده ره یافـت
جــز خون دل خـــویــش به پیمـــــــانـه نـــــدارد
تا چنـــــد کنـــی قصـــه ی اسکنــــــــدر و دارا
ده روزه عمـــــــــر این همـه افســانـــه نــــــدارد
-
مرا ندیده بگیرید و بگذرید از من
که جز ملال نصیبی نمیبرید از من
زمین سوخته ام نا امید و بی برکت
که جز مراتع نفرت نمی چرید از منعجب که راه نفس بسته اید بر من و باز
در انتظار نفس های دیگرید از منخزان به قیمت جان جار می زنید اما
بهار را به پشیزی نمی خرید از منشما هر اینه ، ایینه اید و من همه آه
عجیب نیست کز اینسان مکدّرید از مننه در تبرّی من نیز بیم رسوایی است
به لب مباد که نامی بیاورید از مناگر فرو بنشیند ز خون من عطشی
چه جای واهمه تیغ از شما ورید از منچه پیک لایق پیغمبری به سوی شماست ؟
شما که قاصد صد شانه بر سرید از من -
ماجرای من و تو، باور باورها نیست
ماجراییست که در حافظه دنیا نیستنه دروغیم نه رویا نه خیالیم نه وهم
ذات عشقیم که در آینه ها پیدا نیستتو گمی درمن و من درتو گمم باورکن
جز دراین شعر نشان و اثری ازما نیستشب که آرام تر از پلک تو را میبندم
بادلم طاقت دیدار تو تا فردا نیستمن و تو ساحل و دریای همیم اما نه!
ساحل اینقدر که درفاصله با دریا نیست…“محمد علی بهمنی”