-
نوشتهشده در ۳ تیر ۱۳۹۸، ۱۹:۵۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
گويند سرانجام نداريد شما
مائيم كه بى هيچ سرانجام خوشيم#حضرت مولانا
-
نوشتهشده در ۳ تیر ۱۳۹۸، ۲۰:۰۰ آخرین ویرایش توسط the end انجام شده
درکنـــــــــــج دلــم عشق کســی خانــــه ندارد
کـــس جـای در ایــن خــانهء ویــــرانه نــــدارد
دل را بکــــــــف هــر کــه نهـــــم باز پس آورد
کـس تاب نگهــــــــــداری دیـــــوانه نـــــدارد
در بـزم جهـــان جــز دل حســـرت کـش ما نیـست
آن شمــــع که میســــوزد و پــروانـــه نـــــدارد
گفتــــم مــه مــن از چــه تـو در دام نیفتـــــــی
گفتــــــا چـــه کنــم دام شمـا دانـــــه نـــــدارد
ای آه مکـــش زحمـــــت بیهــوده كه تاثیــــــــر
راهــــــی به حــــریم دل جـــانانـــــه نـــــدارد
در انجمــــــن عقـــــل فــــروشــان ننهــم پــای
دیــــوانــه ســر صحبــــت فــرزانــــه نـــــدارد
از شــــاه و گــدا هــر کـه در ایــن میـکده ره یافـت
جــز خون دل خـــویــش به پیمـــــــانـه نـــــدارد
تا چنـــــد کنـــی قصـــه ی اسکنــــــــدر و دارا
ده روزه عمـــــــــر این همـه افســانـــه نــــــدارد
-
نوشتهشده در ۳ تیر ۱۳۹۸، ۲۱:۱۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۴ تیر ۱۳۹۸، ۳:۰۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
مرا ندیده بگیرید و بگذرید از من
که جز ملال نصیبی نمیبرید از من
زمین سوخته ام نا امید و بی برکت
که جز مراتع نفرت نمی چرید از منعجب که راه نفس بسته اید بر من و باز
در انتظار نفس های دیگرید از منخزان به قیمت جان جار می زنید اما
بهار را به پشیزی نمی خرید از منشما هر اینه ، ایینه اید و من همه آه
عجیب نیست کز اینسان مکدّرید از مننه در تبرّی من نیز بیم رسوایی است
به لب مباد که نامی بیاورید از مناگر فرو بنشیند ز خون من عطشی
چه جای واهمه تیغ از شما ورید از منچه پیک لایق پیغمبری به سوی شماست ؟
شما که قاصد صد شانه بر سرید از من -
مرا ندیده بگیرید و بگذرید از من
که جز ملال نصیبی نمیبرید از من
زمین سوخته ام نا امید و بی برکت
که جز مراتع نفرت نمی چرید از منعجب که راه نفس بسته اید بر من و باز
در انتظار نفس های دیگرید از منخزان به قیمت جان جار می زنید اما
بهار را به پشیزی نمی خرید از منشما هر اینه ، ایینه اید و من همه آه
عجیب نیست کز اینسان مکدّرید از مننه در تبرّی من نیز بیم رسوایی است
به لب مباد که نامی بیاورید از مناگر فرو بنشیند ز خون من عطشی
چه جای واهمه تیغ از شما ورید از منچه پیک لایق پیغمبری به سوی شماست ؟
شما که قاصد صد شانه بر سرید از من -
نوشتهشده در ۴ تیر ۱۳۹۸، ۷:۴۹ آخرین ویرایش توسط erfan82 انجام شده
آنقدر عاشقت هستم که حواسم پرت است، به تو جان میدهم این قید بدون شرط است
غیر تو هیچ کسی پیله ی من را نشکست ...
غیر تو هیچ کسی دور من انگاری نیست، غیر تو در تن من حس دگر جاری نیست
تو خودت خوبی وگرنه به تو اصراری نیست ... -
نوشتهشده در ۴ تیر ۱۳۹۸، ۸:۴۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
کاش
میگفتی چیست
آنچه از چشم تو
تا عمق وجودم جاریست …“فریدون مشیری”
-
نوشتهشده در ۴ تیر ۱۳۹۸، ۸:۴۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
تا در تو نظر کردم رسوای جهان گشتم
آری همه رسوایی اول ز نظر خیزد“عطار”
-
نوشتهشده در ۴ تیر ۱۳۹۸، ۸:۴۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
بیهوده مگو که دوش حیران شده ای
سر حلقه ی عاشقان دوران شده ایاز زلزله و عشق خبر کس ندهد
آن لحظه خبر شوی که ویران شده ای …“شفیعی کدکنی”
-
نوشتهشده در ۴ تیر ۱۳۹۸، ۸:۴۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ناله اگر که برکشم، خانه خراب می شوی
خانه خراب گشته ام، بس که سکوت کرده ام …“صائب تبریزی”
-
نوشتهشده در ۴ تیر ۱۳۹۸، ۸:۴۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ماجرای من و تو، باور باورها نیست
ماجراییست که در حافظه دنیا نیستنه دروغیم نه رویا نه خیالیم نه وهم
ذات عشقیم که در آینه ها پیدا نیستتو گمی درمن و من درتو گمم باورکن
جز دراین شعر نشان و اثری ازما نیستشب که آرام تر از پلک تو را میبندم
بادلم طاقت دیدار تو تا فردا نیستمن و تو ساحل و دریای همیم اما نه!
ساحل اینقدر که درفاصله با دریا نیست…“محمد علی بهمنی”
-
نوشتهشده در ۴ تیر ۱۳۹۸، ۸:۴۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ماییم و شب تار و غم یار و دگر هیچ
صبر کم و بی تابی بسیار و دگر هیچ …!“عرفی شیرازی”
-
نوشتهشده در ۴ تیر ۱۳۹۸، ۸:۴۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
تو چه دانی که چه ها کرد فراقت با من؟
داند این آنکه ازین غم بود او را قدریغم هجران تو ای دوست، چنان کرد مرا
که ببینی نشناسی که منم یا دگری؟“عراقی”
-
نوشتهشده در ۴ تیر ۱۳۹۸، ۸:۴۹ آخرین ویرایش توسط mahsaaaa انجام شده
قهوه میریزم برایت نیستی آن سوی میز
هی شکر میریزم و تلخ است جای خالی ات! -
-
-
-
نوشتهشده در ۴ تیر ۱۳۹۸، ۱۴:۲۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
بسته راه نفسم بغض و دلم شعله ور ست
چون یتیمی که به او فحش پدر داده کسیمهدی اخوان ثالث
میم امید -
نوشتهشده در ۴ تیر ۱۳۹۸، ۱۴:۴۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
او یک نگاه داشت
به صد چشم می نهاد
او یک ترانه داشت
به صد گوش می سرود
من صد ترانه خواندم و
نشنود هیچکس
من صد نگاه داشتم و
دیده ای نبود...
نصرت رحمانی -
نوشتهشده در ۴ تیر ۱۳۹۸، ۱۴:۴۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
گر عقل پشت حرف دل، اما نمیگذاشت تردید پا به خلوت دنیا نمیگذاشت از خیر هست و نیست دنیا به شوق دوست میشد گذشت... وسوسه اما نمیگذاشت این قدر اگر معطل پرسش نمیشدم شاید قطار عشق مرا جا نمیگذاشت دنیا مرا فروخت ولی کاش دستکم چون بردگان مرا به تماشا نمیگذاشت شاید اگر تو نیز به دریا نمیزدی هرگز به این جزیره کسی پا نمیگذاشت گر عقل در جدال جنون، مرد جنگ بود ما را در این مبارزه تنها نمیگذاشت ای دل بگو به عقل که دشمن هم این چنین در خون مرا به حال خودم وا نمیگذاشت
فاضل نظری