-
درکنـــــــــــج دلــم عشق کســی خانــــه ندارد
کـــس جـای در ایــن خــانهء ویــــرانه نــــدارد
دل را بکــــــــف هــر کــه نهـــــم باز پس آورد
کـس تاب نگهــــــــــداری دیـــــوانه نـــــدارد
در بـزم جهـــان جــز دل حســـرت کـش ما نیـست
آن شمــــع که میســــوزد و پــروانـــه نـــــدارد
گفتــــم مــه مــن از چــه تـو در دام نیفتـــــــی
گفتــــــا چـــه کنــم دام شمـا دانـــــه نـــــدارد
ای آه مکـــش زحمـــــت بیهــوده كه تاثیــــــــر
راهــــــی به حــــریم دل جـــانانـــــه نـــــدارد
در انجمــــــن عقـــــل فــــروشــان ننهــم پــای
دیــــوانــه ســر صحبــــت فــرزانــــه نـــــدارد
از شــــاه و گــدا هــر کـه در ایــن میـکده ره یافـت
جــز خون دل خـــویــش به پیمـــــــانـه نـــــدارد
تا چنـــــد کنـــی قصـــه ی اسکنــــــــدر و دارا
ده روزه عمـــــــــر این همـه افســانـــه نــــــدارد
-
مرا ندیده بگیرید و بگذرید از من
که جز ملال نصیبی نمیبرید از من
زمین سوخته ام نا امید و بی برکت
که جز مراتع نفرت نمی چرید از منعجب که راه نفس بسته اید بر من و باز
در انتظار نفس های دیگرید از منخزان به قیمت جان جار می زنید اما
بهار را به پشیزی نمی خرید از منشما هر اینه ، ایینه اید و من همه آه
عجیب نیست کز اینسان مکدّرید از مننه در تبرّی من نیز بیم رسوایی است
به لب مباد که نامی بیاورید از مناگر فرو بنشیند ز خون من عطشی
چه جای واهمه تیغ از شما ورید از منچه پیک لایق پیغمبری به سوی شماست ؟
شما که قاصد صد شانه بر سرید از من -
ماجرای من و تو، باور باورها نیست
ماجراییست که در حافظه دنیا نیستنه دروغیم نه رویا نه خیالیم نه وهم
ذات عشقیم که در آینه ها پیدا نیستتو گمی درمن و من درتو گمم باورکن
جز دراین شعر نشان و اثری ازما نیستشب که آرام تر از پلک تو را میبندم
بادلم طاقت دیدار تو تا فردا نیستمن و تو ساحل و دریای همیم اما نه!
ساحل اینقدر که درفاصله با دریا نیست…“محمد علی بهمنی”
-
او یک نگاه داشت
به صد چشم می نهاد
او یک ترانه داشت
به صد گوش می سرود
من صد ترانه خواندم و
نشنود هیچکس
من صد نگاه داشتم و
دیده ای نبود...
نصرت رحمانی -
گر عقل پشت حرف دل، اما نمیگذاشت تردید پا به خلوت دنیا نمیگذاشت از خیر هست و نیست دنیا به شوق دوست میشد گذشت... وسوسه اما نمیگذاشت این قدر اگر معطل پرسش نمیشدم شاید قطار عشق مرا جا نمیگذاشت دنیا مرا فروخت ولی کاش دستکم چون بردگان مرا به تماشا نمیگذاشت شاید اگر تو نیز به دریا نمیزدی هرگز به این جزیره کسی پا نمیگذاشت گر عقل در جدال جنون، مرد جنگ بود ما را در این مبارزه تنها نمیگذاشت ای دل بگو به عقل که دشمن هم این چنین در خون مرا به حال خودم وا نمیگذاشت
فاضل نظری
-
شب است و غم گرفته چارسویم
بیا ای دوست، بنشین روبرویمبیا تا قصه ی غم را و شب را
اگر خوابت نمی آید بگویم ؛درخت خشک باری هم ندارد
نه تنها گل ، که خاری هم نداردبیا ای ابر، بر باغی بگرییم
که امید بهاری هم نداردمهدی اخوان ثالث
از کتاب دوزخ اما سرد
نشر زمستان