-
-
در پی چشمت شهر به شهر ، خانه به خانه ، شدم روانه...
گل عشقم را چیدی ، دانه به دانه ، چه عاشقانه...
آرام آرام آتش به دلم زدی...
بنشین که خوش آمدی...رویای من...
این تو این جان من... شوق چشمان من... عاشق را می کشی... زیبای من... -
-
-
من در تب و تاب توام... خانه خراب توام ...من ،منه دیوانه عاشق...
ای تو سر و سامان من... نیمه ی پنهان من... جان تو و جان یه عاشق...
من عاشقتم تا ابد... دور شود چشم بد... از تو و دنیای من و تو...
ای ماه، الهی فقط... کم نشود سایه ات از شب و روزای من و تو...
سوگند به لبخند تو... دل من بند تو... ای مهر و ماه تو جان بخواه...
ای تو همه ی خواهشم ...تویی آرامشم... ای مهر و ماه تو جان بخواه... -
آشیان هرجا نهادم لانه صیاد شد
آن رفیقی که با خون جگر پروردمش من
عاقبت خنجر کشید و بر سرم جلاد شد
از بخت بدم آینه فروش شهر کوران شدم اما
سکوتی کردم سنگین تر از فریاد
تا که بودیم نبودیم کسی .کشت ما را غم بی هم نفسی
تا که خفتیم همه بیدار شدند
تا که مردیم همگی یار شدند
قدر آن شیشه بدانید که هست
نه در آن موقع که افتاد و شکست -
باید فراموشت کنم
چندیست تمرین می کنم
من می توانم ! می شود !
آرام تلقین می کنم
حالم ، نه ، اصلا خوب نیست ....
تا بعد، بهتر می شود ....
فکری برای این دلِ آرام غمگین می کنم
من می پذیرم رفته ای
و بر نمی گردی همین !
خود را برای درک این ، صد بار تحسین می کنم
کم کم ز یادم می روی
این روزگار و رسم اوست !
این جمله را با تلخی اش ، صد بار تضمین می کنم...
-
خبرت هست که از خویش خبر نیست مرا
گذری کن که ز غم راهگذر نیست مراگر سرم در سر سودات رود نیست عجب
سر سودای تو دارم غم سر نیست مرا...غم آن شمع که در سوز چنان بیخبرم
که گرم سر ببرند هیچ خبر نیست مرا -
چه دلداری؟ که هر لحظه دلم از غم به جان آری
چه غمخواری؟ که هر ساعت تنم را در بلا داریچه دانم؟ تا چه اجر آرم من مسکین بجای تو
که گر گردم هلاک از غم من مسکین، روا داریبکن رحمی که مسکینم، ببخشایم که غمگینم
بمیرم گر چنین، دانم مرا از خود جدا داریمرا گویی: مشو غمگین، که خوش دارم تو را روزی
چو میگردم هلاک از غم، تو آنگه خوش مرا داری