-
نوشتهشده در ۱۷ مهر ۱۳۹۸، ۱۶:۵۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
من و دلشوره از آغاز به هم منگنه ایم..
#علیرضا آذر
-
نوشتهشده در ۱۷ مهر ۱۳۹۸، ۱۶:۵۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۷ مهر ۱۳۹۸، ۲۱:۱۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۷ مهر ۱۳۹۸، ۲۱:۲۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۸ مهر ۱۳۹۸، ۶:۳۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
من در تب و تاب توام... خانه خراب توام ...من ،منه دیوانه عاشق...
ای تو سر و سامان من... نیمه ی پنهان من... جان تو و جان یه عاشق...
من عاشقتم تا ابد... دور شود چشم بد... از تو و دنیای من و تو...
ای ماه، الهی فقط... کم نشود سایه ات از شب و روزای من و تو...
سوگند به لبخند تو... دل من بند تو... ای مهر و ماه تو جان بخواه...
ای تو همه ی خواهشم ...تویی آرامشم... ای مهر و ماه تو جان بخواه... -
تا میرسی از آتش چشمان تو یک شهر به هم میریزد...
هر بار که میبینمت از دیدنت انگار دلم میریزد...
من با تو پر از شوقم و در حیرتم از این شب رویایی...
حیرانم و حیرانم از اینکه تو چرا این همه زیبایی ... -
نوشتهشده در ۱۸ مهر ۱۳۹۸، ۱۳:۰۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۸ مهر ۱۳۹۸، ۱۷:۱۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
آشیان هرجا نهادم لانه صیاد شد
آن رفیقی که با خون جگر پروردمش من
عاقبت خنجر کشید و بر سرم جلاد شد
از بخت بدم آینه فروش شهر کوران شدم اما
سکوتی کردم سنگین تر از فریاد
تا که بودیم نبودیم کسی .کشت ما را غم بی هم نفسی
تا که خفتیم همه بیدار شدند
تا که مردیم همگی یار شدند
قدر آن شیشه بدانید که هست
نه در آن موقع که افتاد و شکست -
نوشتهشده در ۱۸ مهر ۱۳۹۸، ۱۷:۱۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
باید فراموشت کنم
چندیست تمرین می کنم
من می توانم ! می شود !
آرام تلقین می کنم
حالم ، نه ، اصلا خوب نیست ....
تا بعد، بهتر می شود ....
فکری برای این دلِ آرام غمگین می کنم
من می پذیرم رفته ای
و بر نمی گردی همین !
خود را برای درک این ، صد بار تحسین می کنم
کم کم ز یادم می روی
این روزگار و رسم اوست !
این جمله را با تلخی اش ، صد بار تضمین می کنم...
-
نوشتهشده در ۱۸ مهر ۱۳۹۸، ۱۷:۱۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
خبرت هست که از خویش خبر نیست مرا
گذری کن که ز غم راهگذر نیست مراگر سرم در سر سودات رود نیست عجب
سر سودای تو دارم غم سر نیست مرا...غم آن شمع که در سوز چنان بیخبرم
که گرم سر ببرند هیچ خبر نیست مرا -
نوشتهشده در ۱۸ مهر ۱۳۹۸، ۱۷:۱۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
چه دلداری؟ که هر لحظه دلم از غم به جان آری
چه غمخواری؟ که هر ساعت تنم را در بلا داریچه دانم؟ تا چه اجر آرم من مسکین بجای تو
که گر گردم هلاک از غم من مسکین، روا داریبکن رحمی که مسکینم، ببخشایم که غمگینم
بمیرم گر چنین، دانم مرا از خود جدا داریمرا گویی: مشو غمگین، که خوش دارم تو را روزی
چو میگردم هلاک از غم، تو آنگه خوش مرا داری -
درود آلایی های خوب
راستش من این تاپیک رو مکمل تاپیک قرابت میدونم برای همین امیدوارم اینجا هم حضور پر رنگی داشته باشین و حس خوبی رو از طریق شعر به هم انتقال بدیم .پیشاپیش از همراهی تون سپاسگزارم
با احترام
بانوپ ن : %(#ff0000)[اینجا فقط شعر بنویسید نه متن ادبی]
@دانش-آموزان-آلاء
@خیرین-کوچک-دریا-دلنوشتهشده در ۱۸ مهر ۱۳۹۸، ۱۷:۱۷ آخرین ویرایش توسط انجام شدهآشیان هرجا نهادم لانه صیاد شد
آن رفیقی که با خون جگر پروردمش من
عاقبت خنجر کشید و بر سرم جلاد شد
از بخت بدم آینه فروش شهر کوران شدم اما
سکوتی کردم سنگین تر از فریاد
تا که بودیم نبودیم کسی .کشت ما را غم بی هم نفسی
تا که خفتیم همه بیدار شدند
تا که مردیم همگی یار شدند
قدر آن شیشه بدانید که هست
نه در آن موقع که افتاد و شکست -
نوشتهشده در ۱۸ مهر ۱۳۹۸، ۱۷:۵۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۸ مهر ۱۳۹۸، ۱۸:۲۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
بوی دلتنگی پاییز وزیده ست
ولی ،
اولین موسم این فصل مگر “مهر” نبود..؟! -
نوشتهشده در ۱۹ مهر ۱۳۹۸، ۲۰:۲۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
%(#ff00ff)[اوست گرفته شهردل]
%(#ff00ff)[من به کجا سفر کنم..؟!]
%(#ff00ff)[#مولانا] -
نوشتهشده در ۱۹ مهر ۱۳۹۸، ۲۲:۰۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۲۰ مهر ۱۳۹۸، ۱۳:۳۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
یکی را دیدم اندر جایگاهی
که میکاوید قبر پادشاهیبه دست از بارگاهش خاک میرفت
سرشک از دیده میبارید و میگفتندانم پادشه یا پاسبانی
همی بینم که مشتی استخوانی -
نوشتهشده در ۲۰ مهر ۱۳۹۸، ۱۴:۴۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
عتراض دارم ...
به خوابی که مرا ربود
به جسمم که روح مرا
سالها
به هر سیاه چاله که جذب میشود
همراه می برد
به چشمم که سالها
فقط نگاه کرد و ندید
-
نوشتهشده در ۲۱ مهر ۱۳۹۸، ۱۱:۵۴ آخرین ویرایش توسط Lotus انجام شده