-
بهار آمد، پریشان باغ من افسرده بود اما
به جو باز آمد آب رفته، ماهی مرده بود امااخوان ثالث
-
به گفتار دانندگان راه جوی
به دانش بپوی و به هرکس بگوی -
تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیتاگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی
چه میان نقش دیوار و میان آدمیتخور و خواب و خشم و شهوت شغب است و جهل و ظلمت
حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیتبه حقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشد
که همین سخن بگوید به زبان آدمیتمگر آدمی نبودی که اسیر دیو ماندی
که فرشته ره ندارد به مکان آدمیتاگر این درندهخویی ز طبیعتت بمیرد
همه عمر زنده باشی به روان آدمیت%(#00ffdd)[رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند
بنگر که تا چه حد است مکان آدمیت]طیران مرغ دیدی تو ز پایبند شهوت
به در آی تا ببینی طیران آدمیتنه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم
هم از آدمی شنیدیم بیان آدمیتسعدی
-
دلتنگم...
مثل خیلی از روزهای زندگانی ام.
این روزها هیچ کس شریک غم و دلتنگی آدمها نیست؛
تنها همدم تنهایی ها و بی کسی هایم، یک قلم و چند ورق کاغذ تا نخورده است.
اگر روزی کاغذهایم تمام شوند چه کنم؟!!!هعیی خدا عجب متنی شد!!!
-
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت