-
سراپا اگر زرد و پژمرده ایم ولی دل به پاییز نسپرده ایم
چو گلدان خالی، لب پنجره پر از خاطرات ترک خورده ایم
اگر داغ دل بود،مادیده ایم اگرخون دل بود،ماخورده ایم
اگردل دلیل است،آورده ایم اگرداغ شرط است،مابرده ایم
اگردشنه دشمنان،گردنیم! اگرخنجردوستان،گرده ایم!
گواهی بخواید،اینک گواه همین زخم هایی که نشمرده ایم!
دلی سربلندوسری سربه زیر ازین دست عمری به سربرده ایم
قیصر امین پور -
پایمال عجز بودن،تدبیرها جز این نیست
مست است فیل تقدیر یاد از کجک ندارد -
باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی
گر سوی مستان میروی مستانه شو مستانه شو -
با موی پریشان شده آنقدر که نازی
در حفظ مسلمانی من مساله سازیبا دیدن تو قبله نمایم به خطا رفت
دیگر نگرانم که بت از کعبه بسازیقدیسه من لمس تنت پنجره فولاد
بیمارم و ناچار به این دست درازیهر طور نگاهت بکنم قابل عرضی
حالا منم و وحشت تقسیم اراضییک شهر به دنبال تو افتاده به والله
بیچاره شدم در صف صدها متقاضیآغوش تو خشخاش و لبت الکل خالص
آماده شدم کار دلم را تو بسازیمن کودک سرتق که شدم سر به هوای
عشق تو که سر می شکند آخر بازیعلی صفری
-
یک نفر نان داشت اما بینوا دندان نداشت ,
آن یکی بیچاره دندان داشت اما نان نداشت ,
آن که باور داشت روزی میرسد بیچاره بود
آن که در اموال دنیا غرق بود ایمان نداشت
دشت باور داشت گرگی در میان گله بود
گله باور داشت
اما من نمیدانم چرا باور ، سگ چوپان نداشت
یک نفر پالان خر را در میان خانه پنهان کرده بود
آن یکی با بار خر میرفت و خر پالان نداشت
یک نفر فردوس را ارزان به مردم میفروخت
نقشه ها کو داشت در پندار خود شیطان نداشت
هر کجا دست نیازی بود بر سویی دراز
رعیت بیچاره بخشش داشت اما خان نداشت -
من که از آتش دل چون خم می در جوشم
مهر بر لب زده خون میخورم و خاموشم
قصد جان است طمع در لب جانان کردن
تو مرا بین که در این کار به جان میکوشم
من کی آزاد شوم از غم دل چون هر دم
هندوی زلف بتی حلقه کند در گوشم
حاش لله که نیم معتقد طاعت خویش
این قدر هست که گه گه قدحی می نوشم
هست امیدم که علیرغم عدو روز جزا
فیض عفوش ننهد بار گنه بر دوشم
پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت
من چرا ملک جهان را به جوی نفروشم
خرقه پوشی من از غایت دین داری نیست
پردهای بر سر صد عیب نهان میپوشم
من که خواهم که ننوشم به جز از راوق خم
چه کنم گر سخن پیر مغان ننیوشم
گر از این دست زند مطرب مجلس ره عشق
شعر حافظ ببرد وقت سماع از هوشم
-
یک شبی مجنون نمازش را شکست،بی وضـو در کوچهی لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود،فـارغ از جام الستش کـرده بود
سجدهای زد بر لب درگاه او،پُر ز لیلا شد دل پر آه او
گفت یا رب از چه خوارم کردهای،بر صلیب عشق دارم کردهای
جام لیلا را به دستم دادهای،واندر این بازی شکستم دادهای
نشتر عشقش به جانم میزنی،دردم از لیـلاسـت آنم میزنی
خستهام زین عشق، دل خونم نکن،من که مجنونم تو مجنونم نکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم،این تو و لیلای تو ... من نیستم
گفت ای دیوانه لیلایت منم،در رگ پنهان و پیدایت منم
سالها با جور لیلا ساختی،من کنارت بودم و نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم،صد قمار عشق یکجا باختم
کردمت آوارهی صـحرا نشد،گفتم عاقل میشوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یا ربت،غیر لیلا بر نیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی،دیدم امشب با منی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سر میزنی،در حریم خانهام در میزنی
حال این لیلا که خوارت کرده بود،درس عشقش بیقرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم،صد چو لیلا کشته در راهت کنم
مرتضی عبدالهی -
Sobhan.1999 در شعردانه گفته است:
خسته ام
از این زندان که نامش زندگیست
پس قشنگی های دنیا دست کیست؟...خسته ام
بعد دو سال بازم همونجور -
دیوانه و دلبسته اقبال خودت باش
@دانش-آموزان-آلاء -
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر؛ با آن پوستین سردِ نمناکش.
باغ بی برگی،
روز و شب تنهاست،
با سکوت پاکِ غمناکش.
سازِ او باران، سرودش باد.
جامه اش شولای عریانیست.
ور جز،اینش جامه ای باید .
بافته بس شعله ی زرتار پودش باد .
گو بروید ، هرچه در هر جا که خواهد، یا نمی خواهد .
باغبان و رهگذرای نیست .
باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست
گر زچشمش پرتو گرمی نمی تابد،
ور به رویش برگ لبخندی نمی روید؛
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست؟
داستان از میوه های سربه گردونسای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید .
باغ بی برگی
خنده اش خونیست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش میچمد در آن.
پادشاه فصلها ، پائیز ..(مهدی اخوان ثالث) -
-
ما آزمودهایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
از بس که دست میگزم و آه میکشم
آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خویش :).