-
سرو ایستاده به چو تو رفتار میکنی
طوطی خموش به چو تو گفتار میکنی
کس دل به اختیار به مهرت نمیدهد
دامی نهادهای که گرفتار میکنی
تو خود چه فتنهای که به چشمان ترک مست
تاراج عقل مردم هشیار میکنی
از دوستی که دارم و غیرت که میبرم
خشم آیدم که چشم به اغیار میکنی
گفتی نظر خطاست تو دل میبری رواست
خود کرده جرم و خلق گنهکارمیکنی
هرگز فرامشت نشود دفتر خلاف
با دوستان چنین که تو تکرار میکنی
دستان به خون تازه بیچارگان خضاب
هرگز کس این کند که تو عیار میکنی
با دشمنان موافق و با دوستان به خشم
یاری نباشد این که تو با یار میکنی
تا من سماع میشنوم پند نشنوم
ای مدعی نصیحت بیکار میکنی
گر تیغ میزنی سپر اینک وجود من
صلح است از این طرف که تو پیکار میکنی
از روی دوست تا نکنی رو به آفتاب
کز آفتاب روی به دیوار میکنی
زنهار سعدی از دل سنگین کافرش
کافر چه غم خورد چو تو زنهار میکنیسعدی جان
-
اي تير غمت را دل عشاق نشانه/خلقي به تو مشغول و تو غايب ز ميانه
گه معتکف ديرم و گه ساکن مسجد/يعني که ترا مي طلبم خانه به خانه
هر کس به زباني صفت مدح تو گويد/مطرب به سرود ني و بلبل به ترانه
حاجي بره کعبه و من طالب ديدار/او خانه همي جويد و من صاحب خانه
مقصود من از کعبه و بت خانه تويي، تو/مقصود تويي کعبه و بت خانه بهانه
چون در همه جا عکس رخ يار توان ديد/ديوانه نيم من، که روم خانه به خانه
افسون دل افسانه عشقست وگر ني /باقي به جمالت که فسونست و فسانه
تقصير هلالي به اميد کرم تست/يعني که گنه را به ازين نيست بهانه -
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صحبت حکام ظلمت شب یلداست
نور ز خورشید جوی بو که برآید
بر در ارباب بیمروت دنیا
چند نشینی که خواجه کی به درآید||
ترک گدایی مکن که گنج بیابی
از نظر ره روی که در گذر آید
صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا که قبول افتد و که در نظر آید
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید
غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست
هر که به میخانه رفت بیخبر آید
-
به چه می اندیشی
نگرانی بیجاست
عشق اینجا و خدا هم اینجاست
لحظه ها را دریاب
زندگی در فردا نه، همین امروز است
راه ها منتظرند
تا تو هر جا که بخواهی برسی
لحظه ها را دریاب
پای در راه گذار
راز هستی این است -
بارالها
از کوی تو بیرون نشود
پای خیالم
نکند فرق به حالم
چه برانی
چه بخوانی
چه به اوجم برسانی
چه به خاکم بکشانی
نه من آنم که برنجم
نه تو آني که برانی
نه من آنم که ز فیض نگهت چشم بپوشم
نه تو آني که گدا را ننوازی به نگاهی
در اگر باز نگردد
نروم باز به جایی
پشت دیوار نشینم چو گدا بر سر راهی
کس به غیر از تو نخواهم
چه بخواهی چه نخواهی
باز کن در که جز این خانه مرا نیست پناهی
-
-
یکی با بخت خوابیده،یکی با بختِ خوابیده
جهان خوابی است در بیخوابیِ چشم جهان دیده
یکی را حلقه در دست و یکی را دست در حلقه
کلید هر دری در قفل هر دردی نچرخیده
یکی با عقل خوشنام و یکی با عقل بد نام است
به نامِ نامیِ آن کس که ما را ننگ نامیده
تعادل در ترازوی کدامین دولتی ای عقل؟
که ناسنجیده میگویی ولو سنجیده سنجیده
سرم از شُرب سنگین و سبویی شیشه ای در دست
سرم را در سبو کن،آه ای دورِنگردیده
تویی آن آفتاب گردون و من هم آن گلِ گیجی
که سرگردانی اش را هیچ خورشیدی نفهمیده -
شب های هجر را گذرانده ایم و زنده ایم
مارا به سخت جانیِ خود این گمان نبود... -