-
گاه گاهی که دلم میگیرد
به خودم می گویم:
در دیاری که پر از دیوار است،
به کجا باید رفت؟
به که باید پیوست؟
به که باید دل بست؟حس تنهای درونم می گوید:
بشکن دیواری که درونت داری!
چه سوالی داری؟
تو خدا را داری!
و خدا
اول و آخر با توست#سهراب_سپهری
-
در پای تو افتادن شایسته دمی باشد ... ترک سر خود گفتن زیبا قدمی باشد
بسیار زبونیها بر خویش روا دارد ... درویش که بازارش با محتشمی باشد
زین سان که وجود توست ای صورت روحانی ... شاید که وجود ما پیشت عدمی باشد
گر جمله صنمها را صورت به تو مانستی...شاید که مسلمان را قبله صنمی باشد
با آن که اسیران را کُشتی و خطا کردی ... بر کُشته گذر کردن نوع کرمی باشد
رقص از سر ما بیرون امروز نخواهد شد ... کاین مطرب ما یک دم خاموش نمیباشد
هر کو به همه عمرش سودای گلی بودست ... داند که چرا بلبل دیوانه همیباشد
کس بر الم ریشت واقف نشود سعدی ... الا به کسی گویی کاو را المی باشد
-
آن عارف سجاد، که خاک درش از قدر
برکنگره یِ عرش بیفزود ، "علــی" بود
هم اول و هم آخر و هم ظاهر و باطن
هم عابد و هم معبد و معبود ، "علی" بود
|مولانا| -
❖
علی عاشق ترین
"مرد خدا" بود
که عشقش را
میان سجده می دید..جهان را حسرت
خواب بهشت است
بهشت هر شب
علی را خواب می دید... -
برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو
تمام گامهای مانده اش با من
منم زیبا
که زیبا بنده ام را دوست می دارم
تو بگشا گوش دل، پروردگارت با تو می گوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان
رهایت من نخواهم کرد
رها کن غیر من را، آشتی کن با خدای خود
تو غیر از من چه میجویی؟
تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟
تو راه بندگی طی کن عزیزا، من خدایی خوب میدانم
تو دعوت کن مرا با خود به اشکی . یا خدایی، میهمانم کن
که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم
طلب کن خالق خود را. بجو مارا، تو خواهی یافت
که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که
وصل عاشق و معشوق هم، آهسته میگویم، خدایی، عالمی دارد
تویی زیباتر از خورشید زیبایم. تویی والاترین مهمان دنیایم.
که دنیا بی تو چیزی چون تورا کم داشت
مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی، ببینم من تورا از درگهم راندم؟
که میترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور
آن نامهربان معبود، آن مخلوق خود را.
این منم پروردگار مهربانت. خالقت. اینک صدایم کن مرابا قطره اشکی
به پیش آور دو دست خالی خود را. با زبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟
بگو، جزمن کس دیگر نمیفهمد. به نجوایی صدایم کن. بدان آغوش من باز است
قسم بر عاشقان پاک با ایمان
قسم بر اسبهای خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن ، تکیه کن بر من
قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد
برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو
تمام گامهای مانده اش با من
تو بگشا گوش دل، پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان، رهایت من نخواهم کرد(:
-
چون شمعم و سرنوشت ِ روشن، خطرم
پروانهٔ مرگ پر زنان دور سرم
چون شرط ِ اجل بر سر از آتش تبرم
خصم افکند آوازه که با تاج زرم!
اکنون که زبان شعله ورم نیست، چو شمع
وز عمر همین شبم باقی ست، چو شمع
فیلم نه به یاد ِ هیچ هندوستانی
پس بر سرم آتشین کجک چیست، چو شمع؟
از آتش دل شب همه شب بیدارم
چون شمع ز شعله تاج بر سر دارم
از روز دلم به وحشت، از شب به هراس
وز بود و نبود خویشتن بیزارم(:
مهدی اخوان ثالث
-
ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیم
دیده از روی نگارینش نگارستان کنیم
گر ز داغ هجر او دردی است در دلهای ما
ز آفتاب روی او آن درد را درمان کنیم
چون به دست ما سپارد زلف مشک افشان خویش
پیش مشک افشان او شاید که جان قربان کنیم
آن سر زلفش که بازی می کند از باد عشق
میل دارد تا که ما دل را در او پیچان کنیم
او به آزار دل ما هر چه خواهد آن کند
ما به فرمان دل او هر چه گوید آن کنیم
این کنیم و صد چنین و منتش بر جان ماست
جان و دل خدمت دهیم و خدمت سلطان کنیم
آفتاب رحمتش در خاک ما درتافتهست
ذرههای خاک خود را پیش او رقصان کنیم
ذرههای تیره را در نور او روشن کنیم
چشمهای خیره را در روی او تابان کنیم
چوب خشک جسم ما را کو به مانند عصاست
در کف موسی عشقش معجز ثعبان کنیم
گر عجبهای جهان حیران شود در ما رواست
کاین چنین فرعون را ما موسی عمران کنیم
نیمهای گفتیم و باقی نیم کاران بو برند
یا برای روز پنهان نیمه را پنهان کنیم
مولانا
-
معنای این همه سکوت چیست؟
من گم شدم در تو،
یا تو گم شدی در من ای زمان؟حسین پناهی
-
بي اصل و نسَب اگر به جايي برسد
كِــي آبِ خنك به بينـــوايي برسد ؟
از بـاغِ خـودش كسـي نچيند ثمَري
بي مــايه اگر به كدخــــدايي برسداز صحبتِ ناكســـــان گريزانم من
از سُـــفرهِ كركســـــان گريزانم من
مــردانِ خـــدا زلال و كـم پيــدايند
از خُشـــكِ مقدّســـــان گريزانم منبيداد مكن كه باغ ها مي ميرند
مرغِ چمن و كلاغ ها مي ميرند
بر پرتو ِ نــور راه تابِش بگشا
ورنه همـه چـراغ ها مي ميرند !در پيشِ سيه دلان ، گهر بي قدر است
اين شمعِ شب افروز سحر بي قدر است
تا بي هنـــران ســوار مسنـد هستند
اي شـــاعرِ بينـوا ! هنـر بي قدر استاین شعر رو خیلی دوست داشتم گفتم اینجا برام بمونه
-
کِی آسمان دِلواپسِ دردِ زمین است ؟
بینِ من و تو هم حکایت اینچنین استچندی اسیرِ واژه ای هستم که در آن
“عین” است و “قاف” است و وسط هم حرفِ “شین” استدیگر حدیثِ ” مَحرم و نامَحرمی” نیست
دیوارِ بینِ ما دو تا ؛ دیوارِ چین استچشمت گواهی می دهد حالِ دلت را
اینکه نمی فهمی مرا عینِ یقین استدر پیشِ چشمم دستِ دیگر را فشردی
سنگین ترین لحظه برای مرد این استظُلمِ تو بر من حُکمِ حقُّ النّاس دارد
پاداشِ کارَت با کرامُ الکاتبین استبعد از تو دیگر شاعری معنا ندارد
نامهربانم ! آخرین شعرم همین استمازیار_نظری