-
از تو جدا شدم
چون سیبی از درخت
دردِ کنده شدن با من است
اندوه پاره پاره شدن... -
روز ها گر رفت، گو رو، باک نیست
تو بمان، ای آنکه جز تو پاک نیستمولوی
-
خواستم از غمِ تو دل بکَنم جانم رفت
تو به اندازهی یک روح بدهکارِ منی! -
با دلارامـی مرا خاطر خوش است
کز دلـم یک باره برد آرام را..
|حافظ| -
مولانا
-
نکُند فکر کنی در دلِ من یاد تو نیست
گوش کن، نبضِ دلم زمزمه اش با تو یکیست!
| مولانا | -
هیچ نرفت و نرود،
از دلِ من صورت او...|مولانا|
-
خدا را، دادِ من بِسْتان از او ای شَحنهٔ مجلس
که می با دیگری خوردهست و با من سر گِران دارد• حافظ
-
قیصر امین پور خیلی قشنگ به عشقش میگه:
«من از عهد آدم تو را دوست دارم
از آغـاز عالم تو را دوست دارم
چه شب ها من و آسمان تا دم صبح
سرودیم نم نم ؛ تــو را دوست دارم
نه خطی ، نه خالی ! نه خواب و خیالی !
من ای حس مبهم تو را دوست دارم
سلامی صمیمی تر از غـم ندیدم
به اندازه ی غم تو را دوست دارم.» -
ما نه آنیم که در بازیِ تکراریِ این چرخ و فلک
هر که از دیدهِ مان رفت ز خاطر ببریمیا که چون فصل خزان آمد و گل رفت بخواب
دل به عشق دگری داده ز آنجا برویموسعت دیده ی ما خاک قدمهای تو بود
خاکِ زیر قدمت را به دو دنیا ندهيم -
"دست از طلب ندارم تا %(#787878)[ کامِ] من برآید
یا تـن رسد به جانان یا %(#787878)[جان] ز تـن برآید
جان بر %(#787878)[لـب] است؛
و حسرتـ در دل که از لبانش
نگرفته هیچ کامـی %(#787878)[ جـان] از بدن براید!"•حافظ
-
"بر من ببخش گاه چنان دوست دارمت
کز یاد میبرم که مرا برده ای ز یاد!" -
«قُلی» به شهر چنین گفت: یا که میمیریم
و یا که آخرِ قصّه دوباره آزادیم…
به سمت قلعهی معروفِ دیو راه افتاد
و ما که گوش به فرماندهمان «قلی» دادیم!«قلی» گرفت سرِ دیو را و با دندان
دماغ و گوشش را کند مثل یک حیوانگرفت موی زنِ دیو را و بست از سقف
زنش به هقهق افتاد توی وحشت و درد
«قلی» نگاه به او کرد و غرق لذّت شد
به بچّههاش تهِ راهرو تجاوز کرد!نشاند مستخدم را میان روغنِ داغ
کشید آشپزِ پیر را تهِ زندان
شکنجه کرد تن لاغر و نحیفش را
و بست روی صلیبی بزرگ در میدانحکیم را وسط التماس و خون خواباند
هزار مرتبه خنجر به چشمِ ماتش زد
کشید روی زمین، خانمِ معلّم را
جلوی چشم همه زنده زنده آتش زدنشاند زنها را پشت میز با شمشیر
که خون شوهر را توی جام سر بکشند
سرِ نگهبانها را بُرید آهسته
که قبلِ مردنشان، دردْ بیشتر بکشندنگاهها قرمز بود و گریهها قرمز
تمام منظره خون بود بر لباسِ گُلی!
و من که جیغ زدم: زنده باد آزادی!
و ما که داد کشیدیم: زنده باد «قلی»!«قلی» نگاه به انبوهی از جسدها کرد
و گفت: غصّه تمام است، نوبت شادیست
و هفت شب همهی شهرِ خسته، جشن گرفت
که دیو مرده و امروز روز آزادیست«قلی» رئیس شد و روی تخت دیو نشست
در ابتدا گردن زد مخالفانش را
هر آنکه خواست بگوید که… هیچوقت نگفت!
«قلی» بُرید به سرعت لب و زبانش رانوشته شد در تقویم: روز آزادی!
اگرچه هیچکس آن روز را به یاد نداشت
به وحشیانهترین شکلها به قتل رسید
هر آن کسی که به آزادی اعتقاد نداشتقلیِ یک، دو، سه، آزادی و قلیِ چهار
عوض شدند به تدریج، اسم میدانها
به زورِ ترکه فرو شد به مغزِ هر بچّه
قلی و آزادی، داخلِ دبستانها!تمام شهر، پُر از ترس بود و آزادی!
تمام شهر، پُر از دوربین و جاسوسی
که تو چه آوازی زیر دوش میخوانی
که گونههای زنت را چطور میبوسیتمام شهر به دنبال یک نفر میگشت
در آن سکوت و شب و انتظارِ غیب شدن!
کسی به میدان آمد، شبیه یک فریاد
کسی به میدان آمد، کسی به نام «حسن»«حسن» به شهر چنین گفت: یا که میمیریم
و یا که آخر قصّه دوباره آزادیم…
به سمت قلعهی پیرِ «قلی» به راه افتاد
و ما که گوش به فرماندهمان «حسن» دادیم...• سید مهدی موسوی