-
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظهِ شادی که گذشت
غصه هم میگذرد!
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند.
زندگی تجربه تلخ فراوان دارد
دو سه تا كوچه وپس كوچه واندازه
یک عمر بیابان دارد.
ما چه کردیم و چه خواهیم کرد
در این فرصت کم !؟
زندگی ذره كاهیست كه كوهش كردیم
زندگی نام نکویی ست، كه خارش كردیم
زندگی نیست بجز نم نم باران بهار
زندگی نیست بجز دیدن یار
زندگی نیست بجز عشق
بجز حرف
محبت به كسی
ورنه هرخار و خسی
زندگی كرده بسی . .- سهراب سپهری
-
تا کی به تمنای وصال تو یگانه اشکم رود، از هر مژه چون سیل روانه
خواهد به سر آید، شب هجران تو یانه ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه
رفتم به در صومعهٔ عابد و زاهددیدم همه را پیش رخت، راکع و ساجد
در میکده، رهبانم و در صومعه، عابدگه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد
یعنی که تو را میطلبم خانه به خانه
روزی که برفتند حریفان پی هر کار زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار
من یار طلب کردم و او جلوه گه یار حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار
او خانه همی جوید و من صاحب خانه
هر در که زنم، صاحب آن خانه تویی توهر جا که روم، پرتو کاشانه تویی تو
در میکده و دیر که جانانه تویی تو مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو
مقصود تویی، کعبه و بتخانه بهانه
بلبل به چمن، زان گل رخسار نشان دید پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید
عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید
دیوانه نیم، من که روم خانه به خانه
عاقل، به قوانین خرد، راه تو پوید دیوانه، برون از همه، آیین تو جوید
تا غنچهٔ بشکفتهٔ این باغ که بوید هر کس به زبانی، صفت حمد تو گوید
بلبل به غزل خوانی و قمری به ترانه
بیچاره بهایی دلش زار غم توست هر چند که عاصی، زخیل خدم توست
امید وی از عاطفت دم به دم توست تقصیر خیالی به امید کرم توست
یعنی که گنه را به از این نیست بهانهشیخ بهایی
-
آیینهای به دست بیار و نظاره کن
گاهی تو هم نگاه به ماه و ستاره کنگفتی قبول کن که جدایی صلاح ماست
گیرم که خیر باشد، باز استخاره کنما عاشق توایم و پشیمان نمیشویم
هر توبه نامهای که نوشتیم پاره کن!چون من تو نیز در گذر از باتلاق عمر
بیهوده دست و پا زدهای، فکر چاره کنیادش بهخیر روز نخستی که دیدمت!
روز وداع ماست، نگاهی دوباره کن -
دوستان شاد شوند از غمِ پنهانی ما
جمع گردد دلِ یاران ز پریشانی ماما که ویران شدگانیم بدین دلشادیم
که جهانی شده آباد ز ویرانی ما... -
سکوتِ اهل غم را ترجمانی نیست غیر از اشک
معانی هم نمیگنجند در ظرفِ بیان گاهی... -
شبِ هجران به سرم اخگرِ غم میپاشید
خنده میکردم و از خنده الم میپاشیدداشت شیرازهی غمهایِ تو اوراقِ دلم
ورنه در چنگِ فراقِ تو ز هم میپاشید -
یا رب تو چنان کن که پریشان نشوم
محتاجِ برادران و خویشان نشوم
بی منتِ خلقِ خود مرا روزی ده
تا از درِ تو بر درِ ایشان نشوم- ابوسعید ابوالخیر
-
با منِ دردآشنا، ناآشنایی بیش از این؟
ای وفادار رقیبان، بی وفایی بیش از این؟
گرم احساس منی، سرگرم یاد دیگران
من کجا از وصل خشنودم، جدایی بیش از این؟
موجی و بر تکه سنگی خرد، سیلی می زنی
با به خاک افتادگان، زورآزمایی بیش از این؟
زاهد دلسنگ را از گوشه ی محراب خود
ساکن میخانه کردی، دلربایی بیش از این؟
پیش از این زنجیر صدها غم به پایم بسته بود
حال، تنها بنده ی عشقم، رهایی بیش از این؟
سجاد سامانی
-
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشستعشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بودسجده ای زد بر لب درگاه او
پر ز لیلا شد دل پر آه اوگفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ایجام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده اینشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنیخسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکنمرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو … من نیستمگفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پیدا و پنهانت منمسال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختیعشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختمکردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشدسوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا بر نیامد از لبتروز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلیمطمئن بودم به من سرمیزنی
در حریم خانه ام در میزنیحال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بودمرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم=) -
دل به شادی های بی مقدارِ این عالم مبند
زندگی تنها فرازی در نشیبی ساخته است- فاضل نظری
-
گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست،
در و دیوار گواهی بدهند؛ کاری هست.- سعدی