-
از مجتبی شکوری
-
این پست پاک شده!
-
امام هادى عليه السلام ـ در دعا به درگاه خداوند ـ :
يا مَن تُحَلُّ بِأَسمائِهِ عُقَدُ المَكارِهِ، ويا مَن يُفَلُّ بِذِكرِهِ حَدُّ الشَّدائِدِ، ويا مَن يُدعى بِأَسمائِهِ العِظامِ مِن ضيقِ المَخرَجِ إلى مَحَلِّ الفَرَجِ
اى آن كه گِره هاى ناملايمات با نام هاى او باز مى شوند!
اى آن كه تيزى سختى ها با ياد او كُند مى شود!
و اى آن كه با خواندن نام هاى بزرگش از تنگنا به گشايش، راه بُرده مى شود!مُهج الدعوات صفحه۳۲۵
-
توی هر شرایط و موقعیتی که هستی...
همین برای رشد و پیشرفت تو عالیه...
شک نکن!
خدا اینو برات خواسته...
بهش اعتماد کن️ -
میـفرمایند ڪھ : فقط انسـان های ضعیف به اندازھ ی امکـاناتشان ڪار میکنند'!
شهیدحسنطهرانیمقدم'
-
[♡ إِنَّهُ عَلِيمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ♡]
و خدا آنچه را در درون
دلها است میداند(: -
اگه خواستی تکیه بدی
نه به "چهره ها " اعتماد کن ؛
نه به "زبون ها"به دوتا چیز؛ اما میشه تکیه کرد...
"یکی" مرام و مردونگی
"دومی " انسانیت.اولی نمک میشناسه
دومی ظلم نمی کنهپیامبر اکرم :
هر كس در معاشرت با مردم به آنان ظلم نكند، دروغ نگويد و خلف وعده ننمايد، جوانمرديش كامل، عدالتش آشكار، برادرى با او واجب و غيبتش حرام است.خصال ص 208، ح 28
-
یک مسلمان سالخورده، بر روی یک مزرعه همراه با نوه جوانش زندگی می کرد. پدربزرگ هر صبح زود بر روی میز آشپزخانه می نشست و قرآن را می خواند.
نوه اش تمایل داشت عین پدربزرگش باشد و از هر راهی که می توانست سعی می کرد از پدربزرگش تقلید کند.
یک روز آن نوه پرسید: پدربزرگ، من تلاش می کنم که مثل شما قرآن بخوانم اما آن را نمی فهمم و آنچه را که من نمی فهمم، سریع فراموش می کنم و در نتیجه آن کتاب را می بندم.چه کار باید انجام بدهم که آن قرآن را خوب بخوانم؟
پدربزرگ به آرامی از گذاشتن زغال سنگ در کوره بخاری دست کشید و جواب داد:این سبد زغال سنگ را داخل رودخانه بگذار و برگشتنی برای من یک سبد آب بیاور!
آن پسر انجام داد آنچنانکه به او گفته شده بود، اما همه آب به بیرون نشت می کرد قبل از اینکه او دوباره به خانه بیاورد.
پدربزرگ خندید و گفت:تو مجبور هستی که اندکی، سریع تر زمان آینده را جابجا کنی.، و او را به عقب ، به طرف رودخانه فرستاد تا دوباره با آن سبد تقلا کند. این دفعه آن پسر سریع تر دوید، اما آن سبد خالی می شد قبل از اینکه او به خانه برگردد. پسر جوان به پدربزرگش گفت که حمل کردن آب با سبد یک کار غیر ممکن است، و به همین دلیل او رفت و به جای سبد یک سطل آورد.پیرمرد گفت:من سطل آب نمی خواهم، من یک سبد آب می خواهم. تو به اندازه کافی تلاش نکردی. و سپس پیرمرد از در خارج شد تا تلاش دوباره پسر را تماشا کند.
در این مرحله، پسر می دانست که این کار بی فایده است اما او می خواست به پدربزرگش نشان دهد که هر چقدر هم سریع بدود، با این حال آب به بیرون نشت می کرد قبل از اینکه او به خانه برگردد.پسر دوباره آن سبد را داخل رودخانه کرد و سخت دوید، اما زمانی که رسید نزد پدربزرگش، سبد دوباره خالی بود. پسر گفت:
دیدی پدربزرگ، این بی فایده است.
پیرمرد گفت: واقعا تو فکر می کنی که آن بی فایده است؟
نگاه کن به داخل سبد!
آن پسر به داخل سبد نگاه کرد و برای اولین بار متوجه شد که آن سبد تغییر کرده بود.آن سبد زغالی قدیمی کثیف، تغییر شکل یافته بود و اکنون داخل و بیرونش تمیز بود.آن است رویدادی که تو زمانی که قرآن می خوانی. شاید تو درک نکنی و یا بخاطر نیاوری همه چیز را، اما درون و بیرون تو تغییر خواهد کرد.
آن، کار خداست در زندگی ما! یعنی هدایت
-
-
مثل خنده نوزادی که غرقِ خوابه،
مثل شربت خنکِ آلبالو در یک روز گرم، مثل اولین گاز از گوجه سبز بعد از یکسال صبر،
مثل میمِ مالکیتِ آخر اسم،
مثل بوی خانه کاهگلی بعد از باران،
یا کشیدنِ نقاشی روی شیشه بخار کرده،
مثل پیدا کردنِ جای خالی در اتوبوس با یک بغل خستگی،
صدای موج دریا در شب، بوسه های ناگهانی،
یا چای تازه دمِ قند پهلو توی استكانِ کمر باریک،
دوست داشتنت همین قدر شیرینه... -
مگر خدا
وعده ی گیسوانی مثل گیسوی تو را در بهشت
آن هم به برگزیدگانی از نیکوکاران نداده بود ؟
پس تو اینجا چه می کنی ؟
یا خدا بخشنده تر شده
یا من رستگار شده ام
اما قیامت که نشده
تو قیامت به پا کرده ای...افشین یداللهی
-
در دل ویرانی آخرین دلخوشیم،
چشم ویرانگر توست!
خسته از جنگیدن
آخرین فرصت صلح؛
عشق عصیانگر توست!
کاش غیر از من و تو هیچکس با خبر از ما نشود....
نوبتبازیما باشد و دیگر هرگز
نوبت بازی دنیا نشود...افشین یداللهی
-
یک روز خسته میشویم؛ یونس !
_خستگی؛حتی از استبداد هم وحشتناک تر است
خستگی، تن دادن است،
پذیرفتن است، کوتاه آمدن است،
آدم میتواند نجنگد و کوتاه هم نیاید؛
اما آن که جنگیدن را برمیگزیند
و دست آخر آن را رها میکند،کوتاه آمدن است.
سربازی که از جنگ میگریزد
از آن که پایش را درجنگ نمیگذارد
نفرت انگیز تر است.#ارتداد
-
خوشبختی در سه جمله است:
تجربه از دیروز ،
استفاده از امروز،
امید به فردا ،ما با سه جمله زندگی را تباه میکنیم:
حسرت دیروز ،
اتلاف امروز ،
ترس از فردا ، -
میتوان با این خدا پرواز کرد
سفره دل را برایش باز کرد
میتوان درباره گل حرف زد
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران راز گفت
میتوان با او صمیمی حرف زد -
انسان تا وقتی فکر می کند نارس است به رشد و کمال خود ادامه می دهد و به محض آنکه گمان کرد رسیده شده است، دچار آفت می شود.
/ گابریل گارسیا مارکز -
اگر خاموش باشی تا دیگران به سخنت آرند، بهتر که سخن گویی تا دیگران خاموشت کنند.
سقراط -
دو چیز بی پایان هستند: اول منظومه شمسی، دوم نادانی بشر، در مورد اول زیاد مطمئن نیستم.
آلبرت انیشتن -
و کسانی هستند که می بخشند, واز رنج و لذت فارغ اند و سودای فضیلت و تقوا نیز در سر ندارند, همچون درخت عطر آگین که در دره ای دور, شمیم جان پرورش را به هر نفس به دست نسیم می سپارد. خداوند از دست های چنین بخشندگانی, با آدمیان سخن می گوید و از پشت چشم آنان بر زمین لبخند می زند.
جبران خلیل جبران
-
تجربه کردن، به تنهائی کافی نیست، تجربه را باید سنجید و در جایگاه خویش قرار داده و آن را تجزیه و تحلیل نمود تا بتوان به نتایج آن دست یافت.
میشل دو مونتینی