Your browser does not seem to support JavaScript. As a result, your viewing experience will be diminished, and you have been placed in read-only mode.
Please download a browser that supports JavaScript, or enable it if it's disabled (i.e. NoScript).
erfanyy دیدار یار غائب دانی چه ذوق دارد ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد
Ainoor دردا و دریغا که در این بازی خونین بازیچه ایام دل آدمیان است !
erfanyy تا نشد رسوای عالم کس نشد استـاد عشق نیم رسوا عاشق اندر فن خود استـاد، نیست
z.e تا تو نگاه میکنی کار منآه کردن است ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است
Ainoor تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست راهرو گر صد هـنر دارد، تـوکّـل بایـدش
z.e شبی یاد دارم که چشمم نخفت شنیدم که پروانه با شمع گفت
که من عاشقم گر بسوزم رواست ترا گریه و سوز باری چراست؟!
erfanyy تـو و طـوبی و مـا و قـامتِ یار فکر هرکس به قدر همّت اوست
z.e تو خود وصال دگر بودی ای نسیم وصال خطا نگر که دل امید در وفای تو بست
erfanyy تأمّلکنان در خـطا و صـواب بِه از ژاژخـایانِ حـاضر جواب
z.e برو به کارِ خود ای واعظ این چه فریادست مرا فتاد دل از ره، تو را چه افتادست؟!
erfanyy تو صاحبخرمنی و من گدایی خوشهچین امّا به انـعام تو شایستن، نه حـدّ هر گـدا حـافظ
z.e ظلمت، صریح با تو سخن گفت، پس تو هم با شب به استعاره و ایما سخن مگو!
erfanyy وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم که در طـریقت مـا کافریـست، رنجـیدن
z.e نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا !
erfanyy اگر چـون رود میخـواهد که با دریـا بیـآمیزد بگو چون چشمه بر زانو، گذارد دست و برخیزد
z.e دانی که مرا یار چه گفتست امروز جز ما به کسی در منگر دیده بدوز
از چهره خویش آتشی افروزد یعنی که بیا و در ره دوست بسوز
erfanyy زاهد غرور داشت، سلامت نبرد راه رِنـد از رهِ نیـاز به دارالسلـام رفت
z.e تا دسته فرو رفته پای مغز عرفان در گِل شعری بسراید که بر دیده نشیند، بر دل !
erfanyy در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز چه توان کرد ک سعی منو دل باطل بود.