شمارشگر رسیدن به آرزوهامون
-
خب دوست من راضی شد که بیاد و فردا صبح اینجاس:)) امیدوارم یه همه موفقیت از این دیدار گیرمون بیاد:)))))
-
منم. از فردا شروع میکنم این تاپیک باعث شد دوباره به خودم برگردم به امید عملی کردن برنامهمم و رسیدن به هدفم:)
Hako در شمارشگر رسیدن به آرزوهامون گفته است:
منم. از فردا شروع میکنم این تاپیک باعث شد دوباره به خودم برگردم به امید عملی کردن برنامهمم و رسیدن به هدفم:)
برس بهش شک نکن حتی یه ذره حتی یک ذره....
-
خب دوست من راضی شد که بیاد و فردا صبح اینجاس:)) امیدوارم یه همه موفقیت از این دیدار گیرمون بیاد:)))))
macrophage Of nahang 0
خب تقریبا ی هفته گذشته از روزی که اومد و اتفاقات خیلییی زیادی رخ داد..اون توی سطح متفاوتی از دانش نسبت به من قرار داره.خیلی متفاوت
الان که اینو مینویسیم 28 شهریور و اون خوابه و من در حال جمع اوری داده ها...و ساعت خوابم فعلا نه صبح تا یازده س...واقعا خسته م اما واقعا هم حیفه
یکشنبه میره و خلاصه اینکه ریسک کنید ...سخت بود هم واسه اون که بیاد توی ی خونواده غریبه ده روز هم واسه من ولی خدارو هزار مرتبه شکر کار خیلی خوب پیش رفت هیچوقت فکر نمیکردم همچین بشه... -
macrophage Of nahang 0
خب تقریبا ی هفته گذشته از روزی که اومد و اتفاقات خیلییی زیادی رخ داد..اون توی سطح متفاوتی از دانش نسبت به من قرار داره.خیلی متفاوت
الان که اینو مینویسیم 28 شهریور و اون خوابه و من در حال جمع اوری داده ها...و ساعت خوابم فعلا نه صبح تا یازده س...واقعا خسته م اما واقعا هم حیفه
یکشنبه میره و خلاصه اینکه ریسک کنید ...سخت بود هم واسه اون که بیاد توی ی خونواده غریبه ده روز هم واسه من ولی خدارو هزار مرتبه شکر کار خیلی خوب پیش رفت هیچوقت فکر نمیکردم همچین بشه...macrophage Of nahang 0
داده ها همه فیک بودن،الان ک رفت و درحال تست هستم فهمیدم که سرکار بودم ،همه چی رو برداشت و یسری داده فیک تحویل گرفتم://
مورد سواستفاده قرار گرفتن حس بدی داره -
بچه ها دانش آموز تجربی یازدهم هستم معدل دهمم 19/64 هستش فرزانگان همدان درس میخونم فقط یه موضوع باعث شده یکم نگران بشم اونم اینه که تابستون جمع بندی دهم رو انجام ندادم بنظرتون میشه کاریش کرد ؟ دوستانی که خودشون تجربه دارن میشه با منم به اشتراک بزارن
-
بچه ها دانش آموز تجربی یازدهم هستم معدل دهمم 19/64 هستش فرزانگان همدان درس میخونم فقط یه موضوع باعث شده یکم نگران بشم اونم اینه که تابستون جمع بندی دهم رو انجام ندادم بنظرتون میشه کاریش کرد ؟ دوستانی که خودشون تجربه دارن میشه با منم به اشتراک بزارن
-
از اخرین پستم فک کنم پنجاه روزی گذشته...توی این مدت خیلی درگیر بودم با خودم،و تصمیات سختی گرفتم
با خودم میگفتم اوایل که هی فلانی بیست ساله روی این کاره خب میرفتم واسش یسری کارا رو رایگان انجام میدادم که اونم بهم یسری چیزا بگه اما متتوجه شدم که نسبت به وقتی که ازم میگرن عملا سواستفاده اسمش میشه گذاشت
ی شب همه رو قطع کردم و خیلی هم حرف شنیدم که نه ماهه داریم کار رو پیش میبریم نمیتونی همینطوری تمومش کنی...
راستش الان احساس بهتری دارم و اتفاقا پیشرفت بهتری دارم میکنم -
منم. از فردا شروع میکنم این تاپیک باعث شد دوباره به خودم برگردم به امید عملی کردن برنامهمم و رسیدن به هدفم:)
-
امروز 28 ابان ماهه،کلاس ها تعطیل شد و خونه موندم ولی از شش صبح ک پاشدم تا همین لحظه مشغول بودم و حس میکنم انگار دو تا شمشیر توی پشتمه اما سختتر این بود ک وقتی واسه خانواده تعریف کردم با ذوق که سال بعد میتونم به کجاها رسیده باشم و همه چیی هزار درجه عوض شده و خیلییییی اتفاقا میفته
دیدم سرشو برگردوند و خوابید....حس کردم شکستم از درون،راستش بجز دیدن خودم از اینم شکستنم که چقدر اونا شکستن که به این لول رسیدن
چی بگم سخت نمیگیرم زندگی اینه فقط از ی چیز ترس دارم
فک کنم خودم اخرین بازمانده ی این رویام میترسم از اینکه ی روز صبح که چکیده صدها روز قبل بوده باشه و پاشدم و دیگه بریده بودم خب کسی نمیفهمه کسی نیست برم گردونه...واسه همین روی هر و دیواری مثل دیوار الا مینویسم خیلی چیزا رو ک یادم نره مسیری ک اومدم چون حافظه ی دردم بخاطر دردهای زیاد ضعیفه
زورم رو نمیگیرن این شبای سخت و سرد و طولانی،چرخ من عادت داره.... -
امروز سومین روز مریضیمه و بجر روز اول که کمی استراحت کردم دیگه نشد
دیروز رو تا غروب دانشگاه بودم و شبشم برگشتم تا نصفه شب مجبور بودم کارام رو بکنم و امروزم ک خونه بودم از ده صبح تا الان پای لبتابم و گاهی حس میکنم شرایط سخته ولی اغلب سعی میکنم ندیدش بگیرم
چند وقت پیش داشتم به این فکر میکردم که چرا علیرغم همه ی تلاش ها هیچی نمیشه...وقتی خودم رو با همسن هام میسنجم شبا رو بیدارم و روزا رو مشغول ولی کیفیت زندگی اونا خییلی بالاتر و من در رفع حداقل های زندگیم دست و پا میزنم...
من کارشناسیم و واسه مدیر گروه رشته ی خودمون تلاش کردم ک به چشمش بیام که بتونم ارتباطی بگیرم با اساتید بالاتر اما ندید گرفت و منم دلسرد شدم و اهمیت ندادم دیگ اصلا.. تا اینکه چند روز پیش مدیر گروه دانشجوهای ارشد رشتمون که از دانشگاه دیگ بود و استاد ی درسمون شده بود
ناگهانی بهم پیشنهاد همکاری داد...خیلی جا خوردم و خیلی ازم تعریف کرد ک زیر نظرت داشتم و متوجه شدم استعداد زیادی داری ...خیلی ذوق زده شدم اول و ی جلسه گذاشت ک برم ببینمش حرف بزنیم...گفتم من تا اینجاها رفتم و به نتیجه نرسیدم
گفت میخام راجب یه سری چیزا دیگه کار کنیم و واسم بحث مادی قضیه خیلی مهمه و حس میکنم تو میتونی به چیزی ک میخام برسی
گفتم الان این علمی ک میگید واسه این کار رو ندارم گف اصلا مهم نیست تو بگو یسال دیگ بهش برسی فقط الان بهم قول همکاری بده
گفت حالا بنظرت چقدر زمان میبره گفتم نمیتونم الکی بگم باید ی کم درموردش تحقیق کنم
دیروز حرف زدیم باز و گفتم یه ماه دیگه...یه کم نگام کرد و ...
خب حس کرد ک یا خیلی نپختم و جوان ک نمیفهمم چی میگم یا حالت دیگه ای نداره
اون روی شش ماه تا یسال حساب باز کرده بود و کرده البته -
خب هفتمین روز از دومین مریضیم در این ماه:/
این ماه به طرز باورنکردنی دوبار مریض شدم و هردو بار هم به طرز باورنکردنی سخت و شدید
و این دومی سختتر هم بود ی هفته گلودرد و بی خوابی شبا
خیلی بهم اسیب زدن:( هرچی برنامه ریخته بودم واسه این ماه خراب شد
الانم ساعت پنج صبحه و ... -
امروز سومین روز مریضیمه و بجر روز اول که کمی استراحت کردم دیگه نشد
دیروز رو تا غروب دانشگاه بودم و شبشم برگشتم تا نصفه شب مجبور بودم کارام رو بکنم و امروزم ک خونه بودم از ده صبح تا الان پای لبتابم و گاهی حس میکنم شرایط سخته ولی اغلب سعی میکنم ندیدش بگیرم
چند وقت پیش داشتم به این فکر میکردم که چرا علیرغم همه ی تلاش ها هیچی نمیشه...وقتی خودم رو با همسن هام میسنجم شبا رو بیدارم و روزا رو مشغول ولی کیفیت زندگی اونا خییلی بالاتر و من در رفع حداقل های زندگیم دست و پا میزنم...
من کارشناسیم و واسه مدیر گروه رشته ی خودمون تلاش کردم ک به چشمش بیام که بتونم ارتباطی بگیرم با اساتید بالاتر اما ندید گرفت و منم دلسرد شدم و اهمیت ندادم دیگ اصلا.. تا اینکه چند روز پیش مدیر گروه دانشجوهای ارشد رشتمون که از دانشگاه دیگ بود و استاد ی درسمون شده بود
ناگهانی بهم پیشنهاد همکاری داد...خیلی جا خوردم و خیلی ازم تعریف کرد ک زیر نظرت داشتم و متوجه شدم استعداد زیادی داری ...خیلی ذوق زده شدم اول و ی جلسه گذاشت ک برم ببینمش حرف بزنیم...گفتم من تا اینجاها رفتم و به نتیجه نرسیدم
گفت میخام راجب یه سری چیزا دیگه کار کنیم و واسم بحث مادی قضیه خیلی مهمه و حس میکنم تو میتونی به چیزی ک میخام برسی
گفتم الان این علمی ک میگید واسه این کار رو ندارم گف اصلا مهم نیست تو بگو یسال دیگ بهش برسی فقط الان بهم قول همکاری بده
گفت حالا بنظرت چقدر زمان میبره گفتم نمیتونم الکی بگم باید ی کم درموردش تحقیق کنم
دیروز حرف زدیم باز و گفتم یه ماه دیگه...یه کم نگام کرد و ...
خب حس کرد ک یا خیلی نپختم و جوان ک نمیفهمم چی میگم یا حالت دیگه ای نداره
اون روی شش ماه تا یسال حساب باز کرده بود و کرده البتهmacrophage Of nahang 0 در شمارشگر رسیدن به آرزوهامون گفته است:
امروز سومین روز مریضیمه و بجر روز اول که کمی استراحت کردم دیگه نشد
دیروز رو تا غروب دانشگاه بودم و شبشم برگشتم تا نصفه شب مجبور بودم کارام رو بکنم و امروزم ک خونه بودم از ده صبح تا الان پای لبتابم و گاهی حس میکنم شرایط سخته ولی اغلب سعی میکنم ندیدش بگیرم
چند وقت پیش داشتم به این فکر میکردم که چرا علیرغم همه ی تلاش ها هیچی نمیشه...وقتی خودم رو با همسن هام میسنجم شبا رو بیدارم و روزا رو مشغول ولی کیفیت زندگی اونا خییلی بالاتر و من در رفع حداقل های زندگیم دست و پا میزنم...
من کارشناسیم و واسه مدیر گروه رشته ی خودمون تلاش کردم ک به چشمش بیام که بتونم ارتباطی بگیرم با اساتید بالاتر اما ندید گرفت و منم دلسرد شدم و اهمیت ندادم دیگ اصلا.. تا اینکه چند روز پیش مدیر گروه دانشجوهای ارشد رشتمون که از دانشگاه دیگ بود و استاد ی درسمون شده بود
ناگهانی بهم پیشنهاد همکاری داد...خیلی جا خوردم و خیلی ازم تعریف کرد ک زیر نظرت داشتم و متوجه شدم استعداد زیادی داری ...خیلی ذوق زده شدم اول و ی جلسه گذاشت ک برم ببینمش حرف بزنیم...گفتم من تا اینجاها رفتم و به نتیجه نرسیدم
گفت میخام راجب یه سری چیزا دیگه کار کنیم و واسم بحث مادی قضیه خیلی مهمه و حس میکنم تو میتونی به چیزی ک میخام برسی
گفتم الان این علمی ک میگید واسه این کار رو ندارم گف اصلا مهم نیست تو بگو یسال دیگ بهش برسی فقط الان بهم قول همکاری بده
گفت حالا بنظرت چقدر زمان میبره گفتم نمیتونم الکی بگم باید ی کم درموردش تحقیق کنم
دیروز حرف زدیم باز و گفتم یه ماه دیگه...یه کم نگام کرد و ...
خب حس کرد ک یا خیلی نپختم و جوان ک نمیفهمم چی میگم یا حالت دیگه ای نداره
اون روی شش ماه تا یسال حساب باز کرده بود و کرده البتهخب امروز داره دوماه میگدره از اون روز،یک ماه و خورده ایش به امتحانات خورد و امروز اخرین امتخان بود و تموم شد چون واحد زیاد برداشته بودم واقعا سخت بود...اما کار رو رسوندم هفته پیش
بهش نشون دادم و نشسته بود و از ذوق پاشد واسم دست زد:)
خیلی ازم تعریف کرد و خیلی حس خوبی بود،خیلی وقت بود همچین چیزی رو تجربه نکرده بودم راستش...ی استاد دیگه هم داریم راستش خیلی وقته دارم پلن میچینمم که اعتمادش جلب کنم
بشدت با سواد و بشدت کار ازش واسه پیشرفت برمیاد ...دیشب رو از دو ظهر تا شش صبح نشستم خوندن وتمام جلساتش رو سر ازمایشگاه که بچه ها فیلم گرفته بودن مجدد دیدم واقعا سخت بود خیلییی سخت بود اونم با سرعت 1.5 ایکس
واقعا نزدیک صبح دیگه داشتم میسوختم و ب سختی تحمل کردم تا اینکه شش و ربع تموم شد و تا هفت و ربع خوابیدم و رفتم امتحان
امروز امتحان ازمایشگاه داشتیم گزارش کارها رو میاورد و از روش میخوند و میپرسید ،از هرکس پنج تا شش تا میپرسید
به من که رسید چون میشناختم گفت میخام پوستت بکنم...گفتم سختترین سوالت رو بپرس استاد..گفت اوکی شکل فلان رو بیار از روی گزارش کارت و توضیح بده و سوال دارم...گفتم نیاز نیست شکلش بیارم،پای تخته خودم رسمش میکنم
گفت یعنی تو اگر اینو رسم کنی که...
و رفتم بیشتر از چیزی که حتی توی گزارش کار و تدریس خودش بود رسم کردم...هیچی دیگه خیلی ذوق کرد و دیگه سوالات دیگ هم نپرسید و شد همون یک سوال
بعد امتحان رفتم باهاش صحبت کردم درمورد وضعیت تحصیلی و... و گفت چون تلاش میکنی و استعداد داری کمکت میکنم همه طوره وخیلی قول داد و یکی اینکه ی ایده که دارم واسه ثبت اختراع قول داد که کمکم کنه و باهم انجامش بدیم:)
خیلی ذوق کردم راستش....